مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

برج ساعت

به من اگر عکس این برج را نشان می‌دادند حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادم در کشوری مسلمان ساخته شده باشد چه برسد که فکر کنم این بنا نشانی است برای مرکز ثقل دنیای اسلام، کعبه. بلندترین و دقیق‌ترین برج ساعت دنیا هزاربرابر بلندتر و عظیم‌تر از کعبه با طراحی کاملا کلیسایی. به غیر از نقش "الله"‌بالای ساعت و آن ماه سر برج، ذره‌ای از نشانه‌های فرهنگ مسلمانی در این بنا نیست. خود برج هتل و مرکز خریدی است مملو از مارک‌های مختلف که در محاصره‌ی هتل‌ها غول‌پیکر (از شعبات فرمونت) مشرف به کعبه قرار گرفته. توی صحن مسجدالحرام که باشی، فقط رو به روی مستجار اگر بنشینی از دیدن منظره‌‌اش در امانی در بقیه‌ی رکن‌ها و مطاف مثل تیغی توی چشمت است. حتی اگر نخواهی نگاهش کنی و حواست را به کعبه بدهی سر اذان که می‌شود آن ستون فوقانی‌اش شروع می‌کند به برق زدن و روشن و خاموش شدن یعنی اگر تا حالا ندیده‌ای حالا ببینش که چه ابهتی دارد بر برابر کعبه. حتی فکر این را هم نکرده‌اند که با این هجوم جمعیت کمی این برج را آن طرف‌تر بسازند که مانع تردد هوای آزاد نشود. از آن بدترش این بود که روزهای بعد از عید قربان تابلوی اعلانات زیر خود ساعت هم راه افتاده بود و مدام پیغام می‌داد حجکم مقبول و دعاهای دیگر. یعنی اگر کعبه ساکت است این برج برایتان دعا هم می‌کند. من جدی باورم نمی‌شود کسی که این برج را ساخته اشرافی به تقدس بیت عتیق و کاردکردش داشته باشد. اگرچه با صدتا بنای بلندتر و عظیم‌تر از این هم گمان نکنم طواف دور آن خانه تعطیل شود و یا از حرمتش ذره‌ای کاسته شود ولی عقل هم چیز خوبی است که دولت عربستان کلا در زمینه‌ی مدیریت حج و حرمین از داشتن آن محروم است (مدام عصبانیم از نحوه مدیریت حج).  

پ.ن. این تصویر خودش به تنهایی چند مقاله‌ی نشانه‌شناسانه است. شاید روزی نوشتمش؛ خدا را چه دیدی؟ 

*عکس‌ها مال من نیست. 

۱۹ آذر ۹۰ ، ۱۴:۴۷ ۶ نظر
از سختی‌ها

بعد از آن چهار روز اعمال، چیزی که به وضوح در تو تغییر خواهد کرد آستانه‌ی صبرت بر نبود نظافت و عدم پاکی خواهد بود و دیگر بالا رفتن سطح تحملت بر کوچک شدن دایره‌ی فضای شخصی‌ات که در کل سفر بسیار محدود است. 

از لحظه‌ای که وارد عرفات می‌شوی تا روز آخر منی باید با خودت و فضای آن صحراها کنار بیایی. جمعیت زیاد،‌ اتوبوس‌هایی که در حال دودآلود کردن فضا هستند و اوضاع نابه‌سامان دست‌شویی‌ها و آشغال‌های متعفن. مهم‌تر از همه‌ این‌که محرم هستی. لباست باید پاک بماند. اجازه‌ی جر و بحث کردن نداری. اجازه‌ی استفاده از هیچ چیز معطر که شامل صابون و ژل تمیزکننده و خمیردندان و شامپو و غیره هست را نداری مگر چیز بی‌بویی داشته باشی از این دست. سه میلیون آدم و انگشت‌شمار سرویس بهداشتی. صف‌ دست‌شویی‌ها کیلومتری است چه در عرفات و منی چه در حرم. باید یاد بگیری سختی‌اش را تحمل کنی. یاد می‌گیری آن چهار روز آب و دانه‌ات را طوری بخوری که کم‌ترین نیاز را پیدا کنی. یاد می‌گیری با نصف لیوان آب در بدترین شرایط وضو بگیری. تو ای که در ژیگولستان هر روز صبح دوش می‌گیری و هزار جور مرطوب‌کننده و عطر و بساط داری، آن‌جا نه حق استفاده از هم‌چین چیزهایی را داری نه امکانش را. همین است که کم‌تر کسی را پیدا می‌کنی که در این سفر مریض نشده باشد و سمفونی سرفه‌های چرکین و ویروسی، صدای جدا نشدنی‌‌ای‌ست از نمازهای حرم. این بالا رفتن آستانه‌ی تحملی که معمولا با بیماری هم‌راه است البته توجیهی بر بی‌کفایتی دولت عربستان در اداره و سامان دادن اوضاع حج نیست؛ که رسما در آن یک هفته‌ی اعمال، هیچ بنایی بر تمیزکردن خیابان‌های مکه که تا زانو پر از آشغال شده‌اند ندارد چه برسد به سرویس‌های بهداشتی صحرایی و غیره. اعتراض به کم‌کاری آن‌ها بر جای خود باقی‌است. ولی واقعیت این است که در تو چیزی تغییر می‌کند. 

دیگر این‌که در طول اعمال و به خصوص در مسجد‌الحرام اینقدر تنه می‌خوری و زیر فشار جمعیت قرار می‌گیری که اشکت در می‌آید. من رسما چند بار کم آوردم و فریاد کشیدم سر مردم (محرم نبودم البته). فضای شخصی، مفهومی کاملا فانتزی و انتزاعی به شمار می‌آید. در این حد که به کرات پیش می‌آید در صف نماز جماعت ایساده باشی بین رکوع و سجودت کسی یا کسانی کاملا فضای نشستنت را اشغال کنند و ندانی که حالا کجا سجده کنی یا بنشینی؛ باید نمازت را همان‌طور ایستاده تمام کنی. یا بعد از هر دور طواف حس کنی بازوهایت کبود است از فشار دست‌ها و راه نفست بسته‌است و اگر طوافت واجب نباشد همان‌جا رهایش کنی و برگردی عقب‌تر و جای دنجی پیدا کنی. اصولا در فصل حج طواف مستحب خیلی توصیه نشده است مگر این‌که مطمئن باشی برای عمل واجب دیگران مشکلی درست نمی‌کنی. یعنی حلقه‌ی آخر بچرخی مثلا؛ که حتی همین هم در روزهای بعد از منی عملا ممکن نیست. یا در عرفات و مخصوصا منی زیر چادر فقط به اندازه‌‌ای که به زحمت دراز بکشی فضای شخصی داری. وقتی برگشتیم من تا مدتی شب‌ها با ترس از این‌که نکند دست و پایم از محدوده‌ی خودم خارج شده باشد و فضای خواب مرضیه یا شیما (کنار هم می‌خوابیدیم در منی) را اشغال کرده باشد از خواب می‌پریدم. این‌ها را بگذار کنار این‌که هیچ معلوم نیست در طول سفر هم‌اتاقی‌هایت ساعت‌های خواب و بیداری‌شان با تو تنظیم‌ باشد. و همین می‌شود که رسما نمی‌خوابی در طول سفر. تا می‌آید چشم‌هایت گرم شود یکی از راه می‌رسد و اخبار و اطلاعات اتاق‌های دیگر را تعریف می‌کند یا برنامه‌ی جلسات مناسک را اعلام می‌کند یا خبرت می‌کند که وقت ناهار یا شام است یا از عالم و آدم شکایت می‌کند ...

خلاصه آن چند روز که بگذرد تو آستانه‌ی صبرت کاملا تغییر کرده‌است.  

۱۹ آذر ۹۰ ، ۰۱:۳۴ ۴ نظر
ما و سنگ‌ها

- سودابه که یکی از هم‌اتاقی‌های مدینه و مکه‌ام بود، سه روز از ما زودتر برگشت سر خانه و زندگیش. رفتنه که داشت چمدان‌هایش را می‌بست مشتش را رو به من باز کرد گفت ببین یکی از سنگ‌هایی را که جمع کردی برای رمی و استفاده نشد با خودت ببر. بگذار یک‌جایی جلوی چشمت که یادت باشد 49 بار سنگش زدی. 

- میراندا همان‌طور که صدایش و اظهار نظرهای اعتقادی-سیاسی-علمی-تخیلی‌اش از زیر چادر عرفات متناوبا توی گوشم بود تا زیر چادر منی به یکی از خانوم‌های سال‌خورده‌ای که نیابت رمی را به کس دیگری داده بود گفت به نظر من به نیابت بسنده نکن؛‌ خودت یک چیزی بگذار جلوی رویت و بهش سنگ بزن. بگذار ببینی داری چه کار می‌کنی(می‌شد فکر کرد روی حرفش البته). بعد هم شروع کرد به فلسفه‌بافی‌های دائمی‌اش. انقدر دلم می‌خواست بهش بگویم چند لحظه این علم و اطلاعاتت را بگذار کنار و فقط سکوت کن. گوش کن؛ صدای خود خدا را هم می‌شنوی.  

- سنگ‌هایم کجاست؟

۱۸ آذر ۹۰ ، ۰۱:۳۹ ۵ نظر
تسلیم

همه‌ی لذت مناسک حج این است که تو هرچه هم فکر کنی دلایل منطقی و متقن نمی‌توانی برایشان بتراشی. همین است که هست. از آن لحظه‌ای که نیت حج تمتع می‌کنی می‌افتی در تونل یک‌طرفه‌ی اعمال واجب که راه پس ندارد، همه‌اش به طرف جلو است. اعمال باید دقیق و حساب‌شده تمام شود. بی شک و شبهه. برای هر روز و ساعتت برنامه‌‌ریزی شده است. ریز به ریز اعمال برایت حیرت‌آور است. مدام داری از خودت می‌پرسی دقیقا چرا دارم این کار را انجام می‌دهم؟ عقلت سوخته؛ مدام ارور می‌دهد. می‌دانی که باید تسلیم محض باشی. پیچ صدای عقلت را هم بچرخان که کم بشنوی پارازیت‌هایش را. 

---

سودابه با چهره‌ی درمانده و زار وسط چادرهای منی من را دید و با نگرانی گفت ببین شماها جوانید درس‌خوانده‌اید من به این مدیر کاروان می‌گویم که این‌جا با این وضع بد بهداشت و جمعیت زیاد که جای ماندن نیست مریض می‌شویم. مدیر کاروان بهم جواب داده که ما سه روز این‌جا هستیم. تو برو صحبت کن باهاش شاید حرفت را قبول کند. بگو ما را از این‌جا ببرند. خنده‌ام گرفته بود می‌خواستم بغلش کنم محکم (اصلا یک موجود خوبی بود این سودابه. پنجاه و خرده‌ای سنش بود و کوه‌نورد. از امریکا آمده بود. آرایش‌گر بود. رفتار و منش‌اش سفید و بی‌خط بود. نمازهای قشنگی می‌خواند. تازه تازه داشت یاد می‌گرفت چطور روسری‌اش را طوری ببندد که سر نماز از سرش سُر نخورد پایین)*. فکر کرده بود مدیر کاروان قصد کرده ما را زجرکش کند آن‌جا. برایش توضیح دادم که ما سه روز باید منی باشیم و در هر روز دو عمل واجب باید انجام دهیم؛ رمی و بیتوته (همه‌ی جلسه‌های مناسک روحانی‌های هم‌راه را که من نرفته بودم،‌ شرکت کرده بود ولی باز یادش نمانده بود). برایش گفتم البته ساعت‌های بین این اعمال را می‌تواند پیاده برود تا عزیزیه (که کم‌تر از یک‌ ساعت پیاده راه بود) دوش بگیرد یا استراحت کند کمی. گفت اِ چه جالب! نخواست که برود البته ولی فهمید چاره‌ای نیست جز ماندن و صبر کردن.  

*کاروان ما شامل گروهایی از امریکا، کانادا، اتریش، انگلیس، آلمان، و ایران بود؛ ایرانی، افغان،‌ عراقی، لبنانی، پاکستانی و عده‌ای هم امریکایی‌های تازه مسلمان‌شده. برایم جالب بود که عده‌ی زیادی از ایرانی‌هایی که از کشورهای مختلف هم‌راه ما بودند، آدم‌های متشرعی به حساب نمی‌آمدند (حداقل ظاهر مذهبی نداشتند). بیش از نیمی‌ از خانم‌های جمع ما حجاب نداشتند یا اهل اعمال روزانه‌ی مذهبی نبودند ولی آمده بودند حج. 

۱۶ آذر ۹۰ ، ۱۲:۰۶ ۲ نظر

این عکس بدون شرح است. 

شمایی که قصه را دانستید!

 روضه‌ای برپاست در دل ما؛

 به گریه دعوتید. 

(+)

۰۸ آذر ۹۰ ، ۱۲:۰۵ ۱۱ نظر

از جمعه‌ی پیش برنامه‌ی روضه‌های ما شروع شده است. این یک اطلاعیه نیست؛ این تمنای حضورتان است. 

----

تصویر نوشته‌های حج من هنوز تمام نشده ولی حال دلم الان دگرگون است؛ به آن‌طور نوشتن رضا نیست دیگر. شاید بعد از این دهه باز از حج نوشتم. گمانم حالا باید بنویسم که چه دل پری داشتم از مهاجرت به زمینی سرد و یخ‌زده که هیچ دوست و آشنایی هم توش نداشتم. از غر زدن‌ها، از سختی تنهایی، از ناشکری‌ها. گمانم باید اعتراف کنم که آدم جهول است؛ از یک ثانیه‌ی بعد زندگیش هم خبر ندارد. حالا باید نگاه کنم به آسمان و بگویم چه کردی با این بنده‌ی بسیار عاصی‌ات! 

دلم می‌خواهد این‌جا یک پرانتز باز کنم و یک جمله‌ی دیگر اضافه کنم ولی چشم‌هام را می‌بندم و نفس عمیق می‌کشم و این صفحه را می‌بندم. 

۰۷ آذر ۹۰ ، ۱۴:۳۵ ۳ نظر
مقام خُلت

می‌گفت ابراهیم «خلیل الله» است؛ رفیق خداست. می‌گفت بعد از هر طواف پشت مقام ابراهیم نماز می‌خوانی و اعلام آرزوی رفاقت می‌کنی؛ آرزوی یگانگی و برداشته شدن حجاب‌ها. یکی از تصویر‌های من از این سفر تصویر همین مقام رفاقت است؛ تصویر تک و توک آدم‌هایی که خیلی زیر پوستی و ناپیدا، جا‌به‌جا رفاقتشان با خدا ثابت می‌شد. یک‌شب بعد از اتفاقی غریب از یکی‌شان پرسیدم چطور هم‌چین‌کاری کردی؟ خندید. از آن‌ خنده‌هایی که گوشه‌ی چشم‌هاش چروک می‌افتاد. گفت ما با خدا رفیقیم. از آن روز فکر کرده‌ام همین جاست جایی که باید بهش رسید؛ مقام رفاقت. روز آخری که ازش خداحافظی می‌کردیم انقدر نعمت‌هایی را که نمی‌بینیم برایمان شمرد و بابت هرکدام چشم‌هاش از خوشی برق زد و شکر گفت که من غصه‌ی دور شدنمان از هم را یادم رفت. خوب هم‌نشینی‌ بود. چقدر خوبی یادم داد. رفاقتش چه حسرت برانگیز بود. 

۰۶ آذر ۹۰ ، ۱۲:۳۲ ۳ نظر
مقصود

می‌دانی؟ مهم است که کعبه را از نزدیک دیده باشی. همین‌که روزی پنج‌بار به طرفش می‌ایستی، انگیزه‌ی کافی‌ای است برای این‌که کنجکاو دیدارش باشی؛ برای درک ارزشش یا فهم کارکردش و کنه اصالتش. 

کعبه موجود دل‌تنگی‌آوری است. هر چه بیش‌تر ببینیش، تشنه‌تر می‌شوی. در حرم هم که باشی وقتی کمی دور بنشینی، شلوغ که باشد، آدم‌ها زیاد رفت و آمد کنند، یا مثلا مشغول قرآن خواندن باشی، گاهی سرت را بالا می‌آوری، بلند می‌شوی می‌ایستی اصلا، که به‌تر ببینیش. دلت تنگش می‌شود؛ حتی اگر توی خود صحن نشسته باشی.

گفته‌اند کعبه نمودی از عرش خداست که «النظر الی الکعبة، عبادة»1 که «الدخول فی الکعبة، دخول فی رحمة الله ...»2. این‌ چهار دیواری سیاه‌پوش نشانه‌ی خداست؛ خودش آیه است «فِیهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ»، امن است «وَمَن دَخَلَهُ کَانَ آمِنًا». من همه‌ی این‌ها را می‌گذارم کنار ادامه‌ی همان حدیث اول «و النظر الی الامام عبادة»، کنار «انا ابن مکة و منی، انا ابن زمزم و الصفا» که گفت: «الأمر بالطواف حول هذه الأحجار مقدمة للحضور عند الإمام»3، چون «تلک الأحجار التی لا تضر و لا تنفع»4 که بدانی همه‌ی حج‌ت دانستن همین‌هاست.  


1. کافی. جلد 4. باب فضل النظر إلى الکعبة. حدیث 56861. 

2. کافی. جلد 4. باب دخول الکعبة. حدیث 8020.

3. بحار،‌ جلد 23،‌ صفحه 224. 

4. نهج‌البلاغه،‌ خطبه‌ی قاصعه (234). 

۰۵ آذر ۹۰ ، ۱۲:۲۶ ۴ نظر
حیّ علی الفلاح

این‌ یکی دیگر تصویر نیست؛ صداست. صدا و لحن اذان گفتن حاج‌آقای نور وقتی نماز‌ها را مجبور می‌شدیم در هتل بخوانیم. این‌طور نبود که دلمان نخواهد یا حس حرم رفتن برای هر نماز را نداشته باشیم. اصلا امکانش تقریبا منتفی است در زمان حج واجب این کار. عمره‌هایی که رفته بودم این‌طور بود که هتل چه دور و چه نزدیک هر 5 وعده را حرم بودیم. این‌بار هم در مدینه اوضاع همین‌طور بود (علت اصلی‌اش نزدیکی بسیار زیاد هتل به حرم هم بود) بعد طبعا فکر می‌کردیم مکه هم همین می‌شود اوضاع. جوانیم، سالمیم، همت می‌کنیم؛ چرا نشود؟ ولی نمی‌شد. اینقدر شلوغ بود و هربار حرم رفتن اینقدر انرژی جسمی‌‌مان را تحلیل می‌برد که باید بر می‌گشتیم و چند ساعت استراحت می‌کردیم؛ دلمان شور اعمال واجب را هم می‌زد در ضمن و این‌که نکند مریضیمان بدتر شود. خلاصه که تمام تلاشمان را هم که می‌کردیم می‌شد 2 نماز واجب در حرم؛ عشاء و صبح. یعنی ساعت حرم رفتن‌مان بعد از نماز مغرب بود تا طلوع آفتاب. نمازهای بعدی را باید با جماعت هتل می‌خواندیم (هنوز دلم نکشیده از چهار روحانی هم‌راه کاروان بنویسم. کارهای خداست دیگر؛ یک‌آن می‌گذاردت در موقعیتی که هیچ باورت نمی‌شده). 

اذان‌های سنتی دل‌نشین آن پیرمرد را می‌گفتم. اذان که تمام می‌شد همان‌طور که پیش‌نماز یواش‌یواش اقامه می‌خواند،‌ پیرمرد با لحن مهربانی می‌گفت عجّلوا بالصلاة قبل الفوت ... «بابا جان»... عجّلوا بالصلاة و التوبة قبل الموت.* دل آدم کنده می‌شد از جا. می‌خواستی تا آخر عمرت دیگر از سر جانماز بلند نشوی. 

* فوت اولی به وقت نماز بر می‌گردد، موت دومی به اجل آدم‌ها. 

۰۴ آذر ۹۰ ، ۱۲:۱۵ ۱ نظر

الحج عرفه

از عرفات نوشتن کار من نیست. این را بعد از این همه باری که تلاش کردم چیزی درخور آن صحرا در آن روز بنویسم و نشد، فهمیدم. شاید هم در ظاهر دست و پا زده‌ام ولی خودم هم می‌دانسته‌ام که «حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست». فقط همین‌ را می‌دانم رفته‌ای عرفات که بفهمی «إِنَّهُ یَعْلَمُ الْجَهْرَ وَمَا یَخْفَىٰ». که غروب عرفه، سبک و آرام، چیزی در دلت تکان خورده؛‌ آن‌گاه که همه مهر عفو خورده‌اند و حسابشان با خدا صفر شده. «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل». 

۰۳ آذر ۹۰ ، ۱۲:۵۵ ۱ نظر
رزق

یادم نیست آن شب چرا راهم کشیده شد به طبقه‌ی سوم حرم. روز اول یا دوم مکه بود. شاید از شلوغی صحن‌های پایین پناه برده بودم به آن‌جا. شاید هم کنجکاو دیدن کعبه و جمعیت از آن بالا بودم که چه تصویری است؛ ساعت‌ها هم خیره شوی به این حلقه‌های چرخنده و آن خانه سیر نمی‌شوی. خلاصه که من از سمت صفا پله‌ها را گرفتم و رفتم بالا [کدامتان یادتان می‌آید که همان‌ دور و بر، حرم ورودی‌ای داشت به نام باب علی‌بن‌ابی‌طالب که حالا نیست. من چندین بار درها را شمردم و نام‌های‌شان را خواندم. به بهانه‌ی عریض‌سازی مسعی آن در را حذف کرده‌اند، باب بنی‌شیبه - باب‌السلام - را هم]. طبقه‌ی سوم در واقع پشت بام حرم است؛ سقف ندارد یعنی. تمام گوشه و کنار پر از کاروان‌های عربی بود که دور هم دعا می‌خواندند. سرسری داشتم می‌گذشتم که توجهم به دعا خواندن یکی‌شان جلب شد ... مولای یا مولای ... ایستادم. داشت مناجات امیر‌المومنین می‌‌خواند. ندیده‌ بودم هیچ که توی صحن کاروانی با صدای بلند ادعیه‌ی شیعه‌ها را بخواند؛ چه لحن دل‌نشینی‌ هم داشت. یعنی زمان عمره که اصلا بردن مفاتیح داخل حرم،‌ خودش حکایتی‌ است چه برسد به بلند و دست‌جمعی دعا خواندن. حواسم به دور و برم جمع شد تازه. دیدم تا چشم کار می‌کند کاروان‌ها شیعه‌اند؛ عراقی، لبنانی، بحرینی، کویتی ... و جالب این‌که ایرانی‌ها نبودند. اسم کاروان‌هایشان هم که روی نشان‌ها و پرچم‌های‌شان بود دیدنی بود:‌ الزهرا، الباقر، الرضا، الکاظم، المصطفی ...

دیگر فهمیده بودم هر شب بعد از نماز عشاء حدود ساعت 10 قرارشان همان‌جاست. می‌آمدند گُله‌گُله می‌نشستند، مناجات می‌خواندند. وسطش ذکر یا علی می‌گرفتند و روضه‌ی امام حسین می‌خواندند. جمعیت خانوم‌هایشان بیش‌تر بود. شیخ‌هایشان لباس رسمی نمی‌پوشیدند. دور و برشان پر بود از ماموران لباس شخصی سعودی که کسی محلشان نمی‌داد. حال دعا خواندن و های‌های گریه‌شان برای آزادی زندانیانشان و خلاص شدن از شر ظالمان یک طرف، روایاتی که شیخشان می‌خواند یک‌طرف دیگر. از زیباترین چیزهایی که در این سفر شنیدم روایت‌هایی بود که آن چند شب از آن‌ها شنیدم. 

شب اول رفتم کمی دورتر از یک کاروان بحرینی نشستم و دعا را باهاشان خواندم. دخترهای هم‌سن و سال خودم زیر چشمی نگاهم کردند. داشتند حدس می‌زدند کجایی‌ام. چادر سرم نبود. مانتوی عربی و شال داشتم. نمی‌فهمیدند ایرانیم. شب دوم که رفتم زود رسیدم، خودشان هم هنوز جمع نشده بودند. ایستاده بودم که یکی‌شان آمد پرسید دیشب هم این‌جا بودی،‌ اهل کجایی؟ گفتم انگلیسی می‌دانی؟ کمی‌ می‌دانست. من انگلیسی حرف می‌زدم او عربی جواب می‌داد. من را برد بین خودشان. دوست شدیم. چه ساعت‌هایی که با آن‌ها گذشت. چه دل‌تنگ‌شانم. بعد از اعمال دیگر پیدایشان نکردم. 

پ.ن. حج یک دوره‌ی کامل شیعه‌شناسی‌ است. این را روزی خواهم نوشت. 

۰۱ آذر ۹۰ ، ۱۲:۰۱ ۴ نظر

ان صاحب هذا الامر یحضر الموسم کل سنه فیری الناس و یعرفهم و یرونه و لایعرفونه*

به چشم‌هام حسودی‌ام می‌شد روز عرفه. دلم یک‌جا بند نمی‌شد. از چادر تا پای کوه رحمت. از این سمت کوه تا آن سمتش. به چشم‌هام حسودی‌ام می‌شد. 


* صاحب امر هر سال در موسم حج حاضر می‌شود و مردم را می‌بیند و آن‌ها را می‌شناسد. مردم هم او را می‌بینند ولی نمی‌شناسند. (من لا یحضر. جلد 2. ص 520. حدیث 3115)

۳۰ آبان ۹۰ ، ۱۲:۰۹ ۴ نظر