*حدیث لزرغلامی
*حدیث لزرغلامی
امروز شرایط و ویژگیهای بروز و ظهور آتوریتهی کاریزماتیک میخواندم. اخبار را دور میزدم. به روی خودم نمیآوردم. چند بار زل زدم به سرخی عقیق روی دستم، به دانههای سبز دستبندم. رسیدم به روتینایزیشن کاریزما. چند صفحهی دیگر به پایاننامهام اضافه کردم. صفحه فلاننیوز را بستم. تندتند پلک زدم که اشکهایم نچکد و باز ادامهی دور باطل...
نهیب میزنم به خودم؛ ارزشش را ندارد، برگرد سر زندگی. برگرد.
نام شما پای یاسین امشب بود. باشد که روزی سرمان را زیر بیندازیم و آرامآرام از بابالجواد وارد شویم ذکرگویان؛ تا برسیم به جایی که ضمیر دعاهایمان مخاطب شود:
السَلامُ عَلیکَ یا نورَ اللهِ فی ظُلُماتِ الاَرض
پ.ن: ازش یاد گرفتهبودم از همان بیرون رواقها به سمت ضریح، زیر لب جامعهی کبیره بخوانم. حتی این سر دنیا هم که باشم وقتی شروع کنم اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعَ الرِّسالَةِ، وَمُخْتَلَفَ الْمَلائِکَةِ ... قدمهایم را به سمت حرم میشمارم؛ برایم شده تبلور زیارت امام رضا.
پ.ن: جمعه است؛ حین طلوع آفتاب.
یکباره به خودمان آمدیم که long weekend است و ما بوقلمون که نخریدهایم هیچ، برنامهای هم نریختهایم برای این سه روز و من پیشنهاد کردم راه بیفتیم برویم زیارت برگهای پاییزی. همینطوری چشممان را دوختیم به راه و زدیم به جاده. از همان اول جاده استاد برایمان خواند «مستان سلامت میکنند»، ما هم خوشخوشانمان شد تمام چهار پنج ساعت راه را.
آفتاب. آبی آسمان. هوای خوب. برگهای رنگارنگ. رفتیم سمت Muskoka؛ به فاصلهی سه ساعتی شمال تورنتو. ایست اولمان یک رستوران ایتالیایی بود که ساندویچ چرب و مامانپزطور بادمجان و پنیر بهمان داد. قبلش همان دور و بر یک سوپر ایرانی پیدا کرده بودیم و خودمان را دو تا ایستک مهمان کرده بودیم به علاوهی دو سه تا از این مجلههای پرتبلیغ مفتی فارسی که روی یکیش تبلیغ کنسرت هفتهی آیندهی نامجو بود. بعد من ماندهام این پوستر به مناسبت هالوین طراحی شده یا چی که این همه وحشتزا است. آن یکی هم که پر از نک و نالهی فوتبال بود.
از محدودهی ریچموند هیل که خارج شدیم از یک جایی به بعد دو طرف جاده، صخرهای شد. پوششاش همچنان رنگارنگ بود و کاجهایش بیشتر از افرا و درختان دیگر که اسمشان را نمیدانم و شبیه تبریزیاند ولی کوتاهقد تر. به هانسویل که رسیدیم دم غروب بود. رفتیم دور دریاچهای راه رفتیم. یک دختر و پسر ایرانی با سگشان بساط کباب به پا کرده بودند، حرفهای. بعد نهاینکه تمام مدت راه استاد برایمان خوانده بود، دور دریاچه نوبت من بود که برایش بخوانم «صدای تو را دوست دارم» و نمیافتاد از زبانم هم. هوا که خوب تاریک شد، یادمان افتاد جایی برای شبماندن نداریم. افتادیم به جان GPS که آدرس هتلی، متلی، Bed and Breakfast ای، چیزی در بیاوریم. گمانم به حدود بیست جا زنگ زدیم و سر زدیم که همه پر بودند. دو تا هتل پیدا کردیم که باهامان فاصله داشتند و قیمت خون بابای گرامیشان را طلب میکردند. دو جای دیگر هم گفتند اتاق خالی دارند که یکیشان گمانم متل بود و آن یکی معلوم نبود چی است ولی از همه نزدیکتر بود.
خیالمان که راحت شد که قرار نیست شب را توی ماشین صبح کنیم، رفتیم پی شام. کشف اولمان یک رستوران بینظیر بود با مدیریت یک خانواده. گارسونها بسیار خوشحال و خوشاخلاق؛ تا مغز استخوان یعنی. نه از اینهایی که آمدهاند کار کنند، پولشان را بگیرند بروند پی زندگیشان؛ صفا میکردند آنجا از با هم بودنشان. و غذای خوش مزهاش هم دلچسب بود.
بعد رفتیم به سمت Gryffin Lodge؛ همان که گفته بود جا دارد. یک جاده ای را GPS میگفت برویم که ما هم رفتیم. رفتیم. رفتیم؛ تو دل جنگل حدود بیست دقیقه. تا رسیدیم به سوسوی لامپهای خانگی. تلفنی گفته بود که اتاق نردبان دارد؛ من یاد خانههای درختی افتاده بودم و فکر کرده بودم چه بهتر. توی راه پیچپیچ داشتیم به این نتیجه میرسیدیم که Cottage ایست که یک اتاقش را میخواهد اجاره بدهد در این شب آخر هفتهای که میداند شلوغ است و جا نیست. آنجا که رسیدیم یک کلبهی چوبی نقلی منتظرمان بود که راه رسیدن به اتاق خوابش یک نربان بود. دیوارهایش پر از قفسه و روی قفسهها شیشههای تزئینی قدیمی و کتابهای خاکخورده و جنگلی و اصلاً یک وضع خوبی. ماندیم.
قبل از خواب چایی خوردیم و یک کم حرف زدیم و من صفحات آخر "شمایل تاریک کاخها" را خواندم و فکر کردم چطور توانستم تمام کنم این کتاب را. به زور و تهدید خواندمش؛ بسکه این چند وقت کتاب نیمخورده روی این میز کناری تلنبار شده. انگار دوست نداشتم سناپور تاریخ را زورچپان کند لابهلای حرف آدمهای کتابش. شاید دوست داشتم سناپور برایم فقط "ویران میآیی" بنویسد و "نیمهی غایب". بعد تازه همهاش که همین نبود. من داشتم توی کتابها و مجلههای روی قفسهها سرک میکشیدم که رسیدم به کشوی دراور روبهرو. توش چی پیدا میکردم خوب بود؟ (بعله) صدای جنبش ما به عمق جنگلهای ایالات شمالی قارهی آمریکا هم رسیده بود حتی.
با همهی خوشحالیای که از کلبه داشتم تا صبح خوابم نبرد؛ تشکش سفت نبود و با هر تکان خیال میکردی روی Surfboard موجسواری میکنی. صبح چشمانمان را که باز کردیم دیدیم انگار وسط بهشتیم. روبهروی دریاچه. وسط درختان رنگارنگ. دور دریاچه راه رفتیم، گوشه و کنار را کشف کردیم و رفتیم همان رستوران دیشبی برای صبحانه؛ بسکه دیشب بهمان خوش گذشته بود آنجا. شیفت دختران جوان خانواده تمام شده بود و مسنترها با بوی عطرهای دلپذیر فضای سالن و آشپزخانه را پر کرده بودند. همانقدر خندان و مهربان و شوخ.
بعدش رفتیم یک جنگل دیگر که به غیر از ما هیچ بنیبشری توش نبود. هی راه رفتیم و دویدیم و از دار و درخت سرخ و زردش عکس گرفتیم تا تمام شد. توی جاده که برمیگشتیم، رسیدیم به یک مزرعهی کدو تنبل (هالوین نزدیک است). شلوغ بود و مادر پدرها، بچهها و کدوهای نارنجی غلطانشان را گذاشته بودند توی گاریهای دستی کوچک و از مزرعه میرفتند سمت ماشینهاشان. اطرفمان پر از انواع کدو و ذرت و بز و خرگوش و مرغ و خروس بود.
توی راه برگشت رفتیم کنار Lake Simcoe. آبش آبی و مواج بود و بالهای Spirit Catcher آرام تکان میخورد. بعد هم خالهنسرین سر درد و دلش باز شد وقتی ما ناهار آخر وقتمان را میخوردیم و باز همان قصهی غصهدار دینزدگی ایرانیجماعت و روراست نبودن و پشتهماندازی و بقیه صفات ناخوبمان. برگشتنه به غیر از استاد، آبجیز برایمان خواند و گاهی هم دولتمند.
پ.ن: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَلَکَهُ یَنَابِیعَ فِی الْأَرْضِ ثُمَّ یُخْرِجُ بِهِ زَرْعًا مُّخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَجْعَلُهُ حُطَامًا إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَى لِأُوْلِی الْأَلْبَابِ. (زمر.۲۱)
* فاضل نظری (طبعاً)
-----
من دختری ندارم که بزرگ شدنش، تحلیل رفتن جوانیام را به رخم بکشد. معلوم هم نیست هیچ وقت دختری داشته باشم که هر روز با دیدنش روزهای بچگی و نوجوانی و جوانیام برایم دوره شود. گاهی از مامانهای دور و برم شنیدهام مادری که فرزند اولش دختر است، انگار هر لحظه آیینهای گذاشتهاند روبرویش که خودش را در آن ببیند -- گمان نکنم پدرهایی که فرزند اولشان پسر است همچین تجربهای داشته باشند. شاید هم داشته باشند.
من دختری ندارم که همهی اینها را برایم تداعی کند ولی خواهری دارم که تفاوت سنیِ بیستسالهای با هم داریم. تا سال پیش هم حتی اصلاً نفهمیده بودم که چقدر شبیه خودم است. این روزها هر عکسی که از او میبینم یادم میافتد که روزهای بچهگیم تمام شده، که نوجوانی پرخاشگرانهام هم، که چیزی از جوانیام هم نمانده ...
نگاههای او، چشمهای او، لبخندهایش، ادا اطوارش وقت حرف زدن و عصبانی شدن و خوشحال شدن -- حتی وقتی صاف و بیحرکت جلوی دوربین ایستاده و پلک نزده تا عکسش خوب بیفتد هم -- من را به خنده می اندازد بسکه خودم است؛ این دوری پنج شش ساله و سهمیهی دیدار سالی یکی دو ماه هم حتی باعث نشده او تصویر من نباشد.
پ.ن: این چند روز زیاد غر زدهام از دلتنگی ولی گاهی راه نفسم بند میآید از دوری او ...
آدم است دیگر؛ دلش میخواهد مثلاً برادرش دور و برش باشد ... که روز تولدش (همین چند روز پیش) هی بغض خرخرهاش را نگرفته باشد. که هی یادش نیفتد که بیست سال پیش، پسرک ریزه با مژههای فرفریش، چند روز خواب عصر تابستانه را دو در کرد و رفت از حوض پایین باغ، حلبحلب وزغ آورد و ریخت توی استخر بالا (با عمق دو متر) و پسفردا که همهی وزغها باد کردند و آمدند روی آب، نفهمید چرا اینطور شد ...
آدم است دیگر؛ میان بغضش یاد همچین چیزی میافتد و روی دور تند همهی بچهگیش را دوره میکند و قاهقاه میخندد -- همینطوری با خودش.
پ.ن: چرا من هیچ عکس دیگهای از بچهگیت ندارم پسر؟
دیشب باهمبودنمان شش ساله شد. و من هیچ دوست ندارم به سالهای قبل برگردم. و من دیدهام که هر چه این روزها گذشته، چقدر روشنتر شده این باهمبودنه. و فهمیدهام که تو با قاشق غذا میخوری و من با چنگال. که غذاهای خورشتی را تو بهتر درست میکنی و ژیگولبازی میماند برای من. که من یاد گرفتهام تُن صدایم دست خودم باشد در اوج اژدهابودگی و تو دیرتر از من آماده نشوی برای از در بیرون رفتن. که من وسواس نداشته باشم وقتی نامهها و کاغذهای سرگردان تو، گوشه و کنار خانه پخش است و تو کشوی جورابهایت را مرتب نگه داری. که تو تمام زندگیات شد من و من بغض میکنم از مهربانیت ... و بودنت اصلاً.
پ.ن: گمانم یکی از شبهای تبدار و دردآلود بهار هشتاد و سه، فرشتهای از کنار من و غزلهای آن دیوان سنگین جلد قرمز شمس و صدای آن پرندهی تاریک باغ روبهرو گذشت، وقتی که جای تو خالی بود؛ خبر کم بودنت را حکماً او به خدا داد.