تصویر من است او
-----
من دختری ندارم که بزرگ شدنش، تحلیل رفتن جوانیام را به رخم بکشد. معلوم هم نیست هیچ وقت دختری داشته باشم که هر روز با دیدنش روزهای بچگی و نوجوانی و جوانیام برایم دوره شود. گاهی از مامانهای دور و برم شنیدهام مادری که فرزند اولش دختر است، انگار هر لحظه آیینهای گذاشتهاند روبرویش که خودش را در آن ببیند -- گمان نکنم پدرهایی که فرزند اولشان پسر است همچین تجربهای داشته باشند. شاید هم داشته باشند.
من دختری ندارم که همهی اینها را برایم تداعی کند ولی خواهری دارم که تفاوت سنیِ بیستسالهای با هم داریم. تا سال پیش هم حتی اصلاً نفهمیده بودم که چقدر شبیه خودم است. این روزها هر عکسی که از او میبینم یادم میافتد که روزهای بچهگیم تمام شده، که نوجوانی پرخاشگرانهام هم، که چیزی از جوانیام هم نمانده ...
نگاههای او، چشمهای او، لبخندهایش، ادا اطوارش وقت حرف زدن و عصبانی شدن و خوشحال شدن -- حتی وقتی صاف و بیحرکت جلوی دوربین ایستاده و پلک نزده تا عکسش خوب بیفتد هم -- من را به خنده می اندازد بسکه خودم است؛ این دوری پنج شش ساله و سهمیهی دیدار سالی یکی دو ماه هم حتی باعث نشده او تصویر من نباشد.
پ.ن: این چند روز زیاد غر زدهام از دلتنگی ولی گاهی راه نفسم بند میآید از دوری او ...
پس جواب بدین