از این به بعد سفر مقصد نهایی ماست*
یکباره به خودمان آمدیم که long weekend است و ما بوقلمون که نخریدهایم هیچ، برنامهای هم نریختهایم برای این سه روز و من پیشنهاد کردم راه بیفتیم برویم زیارت برگهای پاییزی. همینطوری چشممان را دوختیم به راه و زدیم به جاده. از همان اول جاده استاد برایمان خواند «مستان سلامت میکنند»، ما هم خوشخوشانمان شد تمام چهار پنج ساعت راه را.
آفتاب. آبی آسمان. هوای خوب. برگهای رنگارنگ. رفتیم سمت Muskoka؛ به فاصلهی سه ساعتی شمال تورنتو. ایست اولمان یک رستوران ایتالیایی بود که ساندویچ چرب و مامانپزطور بادمجان و پنیر بهمان داد. قبلش همان دور و بر یک سوپر ایرانی پیدا کرده بودیم و خودمان را دو تا ایستک مهمان کرده بودیم به علاوهی دو سه تا از این مجلههای پرتبلیغ مفتی فارسی که روی یکیش تبلیغ کنسرت هفتهی آیندهی نامجو بود. بعد من ماندهام این پوستر به مناسبت هالوین طراحی شده یا چی که این همه وحشتزا است. آن یکی هم که پر از نک و نالهی فوتبال بود.
از محدودهی ریچموند هیل که خارج شدیم از یک جایی به بعد دو طرف جاده، صخرهای شد. پوششاش همچنان رنگارنگ بود و کاجهایش بیشتر از افرا و درختان دیگر که اسمشان را نمیدانم و شبیه تبریزیاند ولی کوتاهقد تر. به هانسویل که رسیدیم دم غروب بود. رفتیم دور دریاچهای راه رفتیم. یک دختر و پسر ایرانی با سگشان بساط کباب به پا کرده بودند، حرفهای. بعد نهاینکه تمام مدت راه استاد برایمان خوانده بود، دور دریاچه نوبت من بود که برایش بخوانم «صدای تو را دوست دارم» و نمیافتاد از زبانم هم. هوا که خوب تاریک شد، یادمان افتاد جایی برای شبماندن نداریم. افتادیم به جان GPS که آدرس هتلی، متلی، Bed and Breakfast ای، چیزی در بیاوریم. گمانم به حدود بیست جا زنگ زدیم و سر زدیم که همه پر بودند. دو تا هتل پیدا کردیم که باهامان فاصله داشتند و قیمت خون بابای گرامیشان را طلب میکردند. دو جای دیگر هم گفتند اتاق خالی دارند که یکیشان گمانم متل بود و آن یکی معلوم نبود چی است ولی از همه نزدیکتر بود.
خیالمان که راحت شد که قرار نیست شب را توی ماشین صبح کنیم، رفتیم پی شام. کشف اولمان یک رستوران بینظیر بود با مدیریت یک خانواده. گارسونها بسیار خوشحال و خوشاخلاق؛ تا مغز استخوان یعنی. نه از اینهایی که آمدهاند کار کنند، پولشان را بگیرند بروند پی زندگیشان؛ صفا میکردند آنجا از با هم بودنشان. و غذای خوش مزهاش هم دلچسب بود.
بعد رفتیم به سمت Gryffin Lodge؛ همان که گفته بود جا دارد. یک جاده ای را GPS میگفت برویم که ما هم رفتیم. رفتیم. رفتیم؛ تو دل جنگل حدود بیست دقیقه. تا رسیدیم به سوسوی لامپهای خانگی. تلفنی گفته بود که اتاق نردبان دارد؛ من یاد خانههای درختی افتاده بودم و فکر کرده بودم چه بهتر. توی راه پیچپیچ داشتیم به این نتیجه میرسیدیم که Cottage ایست که یک اتاقش را میخواهد اجاره بدهد در این شب آخر هفتهای که میداند شلوغ است و جا نیست. آنجا که رسیدیم یک کلبهی چوبی نقلی منتظرمان بود که راه رسیدن به اتاق خوابش یک نربان بود. دیوارهایش پر از قفسه و روی قفسهها شیشههای تزئینی قدیمی و کتابهای خاکخورده و جنگلی و اصلاً یک وضع خوبی. ماندیم.
قبل از خواب چایی خوردیم و یک کم حرف زدیم و من صفحات آخر "شمایل تاریک کاخها" را خواندم و فکر کردم چطور توانستم تمام کنم این کتاب را. به زور و تهدید خواندمش؛ بسکه این چند وقت کتاب نیمخورده روی این میز کناری تلنبار شده. انگار دوست نداشتم سناپور تاریخ را زورچپان کند لابهلای حرف آدمهای کتابش. شاید دوست داشتم سناپور برایم فقط "ویران میآیی" بنویسد و "نیمهی غایب". بعد تازه همهاش که همین نبود. من داشتم توی کتابها و مجلههای روی قفسهها سرک میکشیدم که رسیدم به کشوی دراور روبهرو. توش چی پیدا میکردم خوب بود؟ (بعله) صدای جنبش ما به عمق جنگلهای ایالات شمالی قارهی آمریکا هم رسیده بود حتی.
با همهی خوشحالیای که از کلبه داشتم تا صبح خوابم نبرد؛ تشکش سفت نبود و با هر تکان خیال میکردی روی Surfboard موجسواری میکنی. صبح چشمانمان را که باز کردیم دیدیم انگار وسط بهشتیم. روبهروی دریاچه. وسط درختان رنگارنگ. دور دریاچه راه رفتیم، گوشه و کنار را کشف کردیم و رفتیم همان رستوران دیشبی برای صبحانه؛ بسکه دیشب بهمان خوش گذشته بود آنجا. شیفت دختران جوان خانواده تمام شده بود و مسنترها با بوی عطرهای دلپذیر فضای سالن و آشپزخانه را پر کرده بودند. همانقدر خندان و مهربان و شوخ.
بعدش رفتیم یک جنگل دیگر که به غیر از ما هیچ بنیبشری توش نبود. هی راه رفتیم و دویدیم و از دار و درخت سرخ و زردش عکس گرفتیم تا تمام شد. توی جاده که برمیگشتیم، رسیدیم به یک مزرعهی کدو تنبل (هالوین نزدیک است). شلوغ بود و مادر پدرها، بچهها و کدوهای نارنجی غلطانشان را گذاشته بودند توی گاریهای دستی کوچک و از مزرعه میرفتند سمت ماشینهاشان. اطرفمان پر از انواع کدو و ذرت و بز و خرگوش و مرغ و خروس بود.
توی راه برگشت رفتیم کنار Lake Simcoe. آبش آبی و مواج بود و بالهای Spirit Catcher آرام تکان میخورد. بعد هم خالهنسرین سر درد و دلش باز شد وقتی ما ناهار آخر وقتمان را میخوردیم و باز همان قصهی غصهدار دینزدگی ایرانیجماعت و روراست نبودن و پشتهماندازی و بقیه صفات ناخوبمان. برگشتنه به غیر از استاد، آبجیز برایمان خواند و گاهی هم دولتمند.
پ.ن: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَلَکَهُ یَنَابِیعَ فِی الْأَرْضِ ثُمَّ یُخْرِجُ بِهِ زَرْعًا مُّخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَجْعَلُهُ حُطَامًا إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَى لِأُوْلِی الْأَلْبَابِ. (زمر.۲۱)
* فاضل نظری (طبعاً)