مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

یک ماهی است که یک گروه تعمیرات، پنجره های قدی ساختمان دانشکده ما را تعویض می کنند با سر و صدای بسیار. ولی هر چقدر هم غر بزنیم که چه پروژه ی مخل آرامشی را راه انداخته اند ته ترمی، نمی توانیم این محبتشان را نادیده بگیریم که به استادها گفتند همه ی وسایل و کتابهایشان باید از پنجره ها چندین متر فاصله داشته باشد. نتیجه ی غیر مستقیمش این شد که اساتید گرامی حین نقل و انتقال، کتابها و مجلاتی را که دیگر به کارشان نمی آمد گذاشتند روی میز وسط اتاق استراحت دانشکده و بعد هم منشی دانشکده یک ایمیل به همه زد با این مضمون که «برید حالش رو ببرید و هر کی هر چی به دردش می خوره برداره.»

بماند که باید انقدر حوصله داشته باشی که میان این همه کتاب و مجله  آنچه می خواهی بیابی بس که همه چیز در هم ریخته است مثل بساط دست فروش هایی که کتاب هایشان را کوت می کردند تو پیاده رو.

۱۸ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۲۵ ۱ نظر
شما مثل من برندارید کتاب "این مردم نازنین" کیانیان را شب ها توی تخت مشترک با هم خانه تان بخوانید. خب طرف خوابش برده که شما می رسید به صفحه ی 34 -35 و اشک و فین فین تان سرازیر می شود بس که دلتان لرزیده ار حرکت آن پسر جوان بیمارستان روزبه که با خودش سیگار داشت. بعد او که کنار شما خواب است بهت آلود از خواب می پرد و نگران می پرسد «چیزی شده؟ چرا گریه می کنی نصف شبی؟» یا شب بعدش برسید به صفحه 144 و با خط آخرش که طه در جواب یارو ای که کیانیان را شناخته و گفته: «به به  هنرپیشه ی مخصوص» در آمده که «قارچ و پیاز هم داریم» بیفتید به قه قه و باز طرف کنار شما از لرزش تخت از خواب بپرد و بپرسد «داری جک می خونی الان نصفه شبی؟»

*

شاخک های تحلیل جامعه شناسانه ام فعال شد در سطر سطر این کتاب.

۱۵ فروردين ۸۹ ، ۰۹:۲۸ ۱۱ نظر
در بیداری و عالم واقع که رسیدن به حرمت دور است، دور. ولی لذت دویدن برای وضو گرفتن و رسیدن به نماز ظهر در حریم امنت آن هم جایی دور و بر گوهر شاد، حتی در خواب، من را از خوشی لبریز می کند.
۱۴ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۱۸ ۱ نظر
تا آنجایی که چشم من کار می کرد، 3 گروه ایرانی 13 به در را در پارک واترلو گذراندیم. این گروه گروه شدنمان به سادگی اتفاق افتاده. این طور هم نیست که اصلا هم را نشناسیم یا مشکل آشکاری با هم داشته باشیم ولی چیزهایی بینمان هست که ما را یکجا جمع نمی کند. با هم یکجا نمی گنجیم. بارزترین ویژگی ای که گروه ما را از آن دوتای دیگر جدا می کند حجاب خانمهای گروه ماست. گرچه حجاب های ما یکدست نیست و چندتایی هم دوست غیر محجبه همیشه قاطی ما هستند ولی باز هم نشانه ی بارزی است که در نهایت دیواری نامرئی می کشد بین ما و آن بقیه. همیشه ی خدا هم حرف و حدیث پشت سرمان زیاد بوده از همان سنخ سفارتی بودن و وصل به دولت ایران بودن و این حرف ها -- البته از مزایای اتفاقات بعد از انتخابات یکی هم این بود که عده کثیری فهمیدند که نمی شود همه چیز و همه کس را به یک چوب زد.* گروه ما از سر صبحانه دور هم جمع شدیم و حدود 50 نفری بودیم. گروه دوم ایرانی هایی بودند که یک خط در میان سبز پوشیده بودند و بساط ساز و آواز و البته "سوسن خانم" شان کلا از ظهر تا غروب بر پا بود که به بازی های ما هم انرژی و تحرک داد. تعداشان هم اندازه ما بود گمانم و از سر ظهر آمدند. گروه سوم هموطنان بهایی بودند که آنها هم حدود ظهر آمدند و تعدادشان هم زیر 50 نفر بود. غیر از این سه گروه، چند خانواده ی افغان هم بودند دور و برمان. عصر به بعد هم عرب ها آمدند که البته به 13 به در ربطی نداشتند.

ما دو تا دو تا و چند تا چند تا قدم می زدیم و با دوستانمان در آن دو گروه دیگر سلام و احوال پرسی می کردیم و تبریک عید و «صد سال به این سالها» و غیره. از میان آن گروه دوم هم بودند دوستانی که دوتا دوتا آمدند بین ما و سلام و تبریک و «بچه ی شما چه بزرگ شده» و «خانواده خوبن؟» و «به مرحمت شما لطف داربن» و «بفرمایین کباب و آش و آجیل و شیرینی» و این حرفها.

گذشته از اینکه به نظرم اصلاً غیر طبیعی نمی آید این گروه گروه شدنمان، به هم چسبیدنمان کمی دور از ذهن است. و چون اصلی ترین علت این نچسبندگی عقیده دینی است -- و نه خود عقیده، که بروز و ظهور آن -- جو بینمان همیشه به نوعی سنگین است و دیوارهای نامرئیش بلند. میزان تالرنس هر دو گروه نسبت به بروز عقیده و یا زیر پا گذاشته شدنش بسیار پایین است. یا شاید هم من خیال می کنم پایین است. این میان نگاه مردانه هم بر تکه تکه شدنمان بی تاثیر نیست، بخصوص در گروه ما. مثلاً خانمهای گروه ما گرچه مذهبی اند ولی با موسیقی کلا مشکلی ندارند ولی آقایان معمولاً متشرع ترند و مرز غنا و غیر غنای موسیقی برایشان پررنگ است و همین باعث می شود وقتی از آن طرف صدای اندی و آصف و هلن و ... بلند می شود خیل کثیری از این دوستان سرشان را  به فوتبال و والیبال در زمین مجاور آن طرف تپه گرم کنند تا صدا کمی آرام شود. یا اینکه کلاً نشست و برخاست با خانمهای "ایرانی"** غیر محجبه برای بسیاری از آقایان جمع ما کار ساده ای نیست. از آن طرف هم من واقعاً نمی دانم وقتی سر اذان ظهر یکی از این دوستان ما شروع می کند به اذان و بعدش همه با هم می ایستیم به نماز جماعت آنها دقیقاً چقدر حس دور بودن و عدم تشابه برایشان پیش می آید نسبت به ما. یا نسبت به اینکه ما خیلی راحت با کسی هم سفره نمی شویم به خاطر مسائل ذبح شرعی یا الکل و این حرفها چقدر حس ناهمگونی پیدا می کنند؟

سخت است برایم که مذهب بشود خط؛ فاصله بندازد بینمان. گمانم اگر یاد بگیریم احترام بگذاریم و هر که را آنطور که هست بپذیریم، این فاصله قدری کم عمق تر شود.

بعد التحریر: شاید باید تصریح می کردم که من ِ بچه مذهبی برداشت و نگاه منفی درباره این خط کشی ها ندارم. باید توضیح می دادم که منظورم از کاهش عمق فاصله، این است که این خط کشی ها سبب نشود ما همدیگر را نبینیم، یا نادیده بگیریم یا نفهمیم یا تعصب داشته باشیم در برخورد باهم و از این حرف ها.

* یادم می آید اولین جمع های اعترضی ای که شکل گرفت این دور و بر -- همان روزهای بعد از 22 خرداد -- در تظاهرات ها و بیانیه خوانی ها، بسیاری از دوستان هم وطن از دیدن ما در جمعشان یکه خوردند.

** من نمی دانم چه حکمتی است که این آقایان مذهبی ای که از صبح تا شب در محل درس و کار با خانمهای غیر ایرانی به راحتی مراوده دارند، به خانمهای ایرانی غیر محجبه که می رسند اینطور معذب می شوند. 

پ.ن. راجع به جمع هموطنان بهایی چیزی زیادی ندارم که بنویسم. 2 تا دوست بهایی بیشتر دور و برمان نیست که آن ها را هم سالی یک بار پیش نمی آید ببینیم و آن روز هم فقط یکیشان توی پارک بود. 

 پ.ن.2: جمعه ای که گذشت Good Friday بود. فردا روز عید پاک است و بازگشت دوباره مسیح.

۱۴ فروردين ۸۹ ، ۱۰:۰۰ ۹ نظر
عکس های نگار را نگاه می کنم که مامان ازش گرفته در یکی از همین روزهای آخر اسفند. صبح زود است و نگار سر میز صبحانه برای خودش کره می مالد روی نان تست و شیر می ریزد توی لیوان و از همین کارهای روزمره ... ولی چیزی که من می بینم توی این عکس ورای صبحانه خوردن اوست. صبح در خانه ی مامان من جاری می شود تنها به خاطر حضور او؛ به خاطر انرژی ای که از بیدار شدن او در خانه متولد می شود هر روز. من هیچ وقت مامانم را صبح ها خسته و خواب آلود ندیدم؛ حتی وقتی شب قبلش خیلی دیر و خسته خوابیده باشد. مامان صبح ها خوشحال از خواب بیدار می شود و خوش اخلاق صبحانه حاضر می کند و ظرف ناهار بابا و تغذیه ی زنگ تفریح های نگار را دستشان می دهد و در کسری از ثانیه، همه جا را مرتب و تمیز می کند خودش هم از خانه می زند بیرون. و امکان ندارد سر شب وقتی همه خسته و خرد برگشته اند خانه، چیزی سر جایش نباشد یا غذا آماده نباشد یا هر چیز دیگر؛ حتی وقتی مامان هم تا شب بیرون است. و من همیشه دنبال چوب جادوئی یا وردی بودم که او همه ی اینکارها را با معجزه آن انجام می دهد.

صبحِ ِ من اینجا هیچ فرقی با شبم و ظهرم و عصرم و هیچ ساعت دیگرم ندارد. بیدار می شوم، لپتاپم را روشن می کنم، تا صفحه اش بالا می آید یک لیوان کافی برای خودم درست می کنم و یک بند تا آخر شب پایش می نشینم، در خانه یا دانشگاه. گاهی هم که بلند شوم یا به این خاطر است که باید سر کلاسی باشم و با کسی جلسه دارم، یا خودم را مجبور می کنم به کنده شدن از اتاق کارم و راهی سالن ورزش شدن و یا غذا و نماز و بقیه چیزها. صبح در خانه ی ما متولد نمی شود ... در خانه ما روز و شب پشت هم ادامه پیدا می کنند و همین. و البته من چوب و ورد جادویی هم ندارم که با آن غذا درست کنم یا همه جا را مرتب کنم و باز هم وقت اضافی بیاورم که فیلم ببینم، کتاب بخوانم، قرار مدارهای دوستانه بگذارم، تلفنی و حضوری با فک و فامیل حال احوال کنم و غیره -- مامان این کارها را هم می کند و بسیار بیش از این را نیز.

از معجزات دیگر مامان من این است که گاهی بعد از روزها افسردگی مفرط بهش زنگ زده ام و در همان 2 دقیقه ی اول، حالم از این رو به آن رو شده است -- مخصوصا که عیدی چیزی باشد که از همان پشت تلفن هم می شود برق چشمهایش را و صورتیِ گونه هایش را لمس کرد.

۰۲ فروردين ۸۹ ، ۰۱:۴۳ ۴ نظر
تقویم دیواری 88 را از دیوار بر می دارم و می نشینم به ورق زدنش. دوره کنم برای شما هم؟ دوره ندارد که. همه تان بهتر از من حفظیدش. فقط بگویم که تاریخ 22 خرداد با آن دایره ی سبز و 25 خرداد با آن خط سیاهی که دورشان کشیده بودم، نبضم را از حالت متعادل خارج می کند. من ای که ایران نبوده ام حتی 1 روز از سال 88 را، چرا همه ی خاطراتش را به دوش می کشم؟ دوستم نوشته بود «88 سالی بود که فهمیدم ایران برای من وطن شدنی نیست»، من حتی نمی توانم به این جمله فکر کنم -- بس که هنوز رگ و ریشه ام گیر است آنجا و حق خودم می دانم این احساس تعلق را. ولی در یک حالت معلق بین زمین و هوا آویزانم الان. این پذیرش پی اچ دی هم که آمده، بیش از اینکه خوشحالم کند، اوضاع ذهنیم را شبیه کلاف کاموای در هم گوریده ای کرده که از هر طرف می خواهی بازش کنی و ببینی سرش کجاست تهش کجاست، گره ها را کورتر می کنی. چرایش برای خودم واضح است. من آینده ای برای خودم این ور دنیا تعریف نکرده بودم. از همان اولش، تک تک واحدهای درسی ای که برداشتم و همه ی پروژه هایی که کار کردم در امتداد هدف بلند مدتِ برگشتن به ایران و تحلیل مسایل ایران بوده است. حالا هر چه می گذرد، مبهم تر می شود آن آینده ای که حداقل چارچوب کلی اش برایم تعریف شده بود.  

*

آمده بودم اینجا لج بازی کنم و بگویم حالا همه هم جو گیر عید، هی عکس 7 سین آپلود می کنند و شر می کنند و فلان. بعد یاد برنامه دیشب افتادم که دست کم 2 هفته ی تمام خودمان را هلاک کردیم که تکراری نباشد/یم و خلاقیت و این حرفها، آخرش شد از آن تجربه هایی که کابوسش تا سالها رهایم نخواهد کرد (دارم سیاه نمایی می کنم البته، آنقدر ها هم بد نبود، فقط به ایده های ذهنی من دخلی نداشت). چه ربطی داشت؟ ربطش همین است که برخلاف موج آب شنا نکن؛ این هزار بار. همان چیزهای تکراری همان ها که همه مان بهشان عادت کرده ایم، کافی است؛ حتی فراتر از کافی. حداقلش این است که اسکاچ نمی خورد روح و روانت این همه. این شد که گفتم این هم عکس 7 سین ما. فقط و فقط هم می گذارمش اینجا که همنوا شوم با بقیه. که نشان بدهم من هم خوشحال بودم زمان تحویل سال (بودم؟) که بگویم سفره ام هم سبز بود. که بگویم امیدمان باقی است و ایستاده ایم محکم. و این که آن سرزمین از آن ماست. 

*

یک روز هم باید بشینم از اتفاقات خوب 88 بنویسم. یک روز ِ نه خیلی دیر.

۰۱ فروردين ۸۹ ، ۰۹:۰۲ ۳ نظر
اینکه من بگویم او شکل کلاغ است اصلا به این معنی نیست که دختر خوشگلی نیست که اتفاقاً هست. ولی یک سری نشانه فیزیکی دارد این آدم که من را یاد کلاغ می اندازد؛ بارزترینش رنگ سیاه لباس هایش است. همه ی بلوزها و شلوارهایش، همه ی کت ها و ژاکت هایش، همه ی شالگردن و دستکش هایش سیاه اند. نشانه ی دیگرش هم آن خط چشمی است که توی چشمش می کشد (و دقیقا منظورم روی خط داخلی پلکش است نه رویش و بالایش) و هاله ای از آن خط مثل سایه پخش می شود روی پلک زیرین چشمش در محدوده ی مژه هایش. و البته بی شک شیب دماغ و میزان بیرون زدگی اش از خط صورتش وقتی نیم رخ نگاهش می کنی، به این ذهنیت کلاغ انگاری من نزدیکش می کند.

به هر حال من همه ی اینها را نگفتم که او را توصیف کنم. می خواستم بگویم که یک همچین شخصیت بارز کلاغ واری از خودش ساخته در ذهن من. و من حداقل هفته ای یک بار سر کلاس آمار می بینمش -- از دانشجوهای ورودی جدید دکتری است. طبعاً با هم زیاد حرف زده ایم این چند مدت و آنطور نیست که توی خیابان اگر ببینیم همدیگر را نشناسیم. دیروز توی سالن ورزش بودم که دیدمش. ذوق هم کردم چون تا به حال کسی از بچه های هم دانشکده ایم را ندیده بودم توی این سالن ورزشی زنانه. همانطور که از روبرو می آمد سلام کردم با لبخند به اندازه عرض شانه، او هم لبخند زورکی کمرنگی زد و رد شد و من ماندم در عجب برخوردش که انگار نمی شناسد من را. کاری هم از دست آدم بر نمی آید در این طور موارد. مثلا بروم بگویم چی؟ چرا اینطور سرد بر خورد می کنی؟ خب دلش می خواهد شاید ...

نیم ساعتی او توی کلاس ایروبیک بود و من آن طرف دستگاه می زدم و با خودم در گیر بودم سر این ماجرا که یکهو مثل ایکیوسان یک نوری تو سرم جرقه زد. خب دختر حسابی! این Jane کی تو را بی حجاب دیده که حالا بشناسدت؟ حتما آنقدر فرق می کنی برایش که اصلا نتوانسته تطبیق بدهد دیگر ... 

پ.ن. دیده اید ایرانی جماعت هر چی چشم بادامی در کوچه و خیابان می بیند فکر می کند چینی است؟ اینها هم با همان ضریب هر چی روسری به سر می بینند فکر می کنند یک نفر است. امروز یکی از شاگردهام آمده می گوید تو سر فلان کلاس نیامده بودی؟ گفتم نه. گفت ولی یک دختر محجبه بود سر آن کلاس. بعد من سعی کردم «هر گردی گردو نیست» را برایش ترجمه کنم. 

۰۷ اسفند ۸۸ ، ۰۰:۲۶ ۵ نظر
روزهای اولی که آهنگ I believe را که برای المپیک ونکوور (+) خوانده اند می شنیدم، خوشم نمی آمد ازش. حس عرضه و معرفی المپیک (یکی از نمادهای خوشگل نمای نظام سرمایه داری) به عنوان یکی از داستان های میوزیکال fairytale دیزنی (اون از این بدتر این از اون) لجم را در می آورد -- اگر به موسیقی پس زمینه ی صدای خواننده و گروه کر گوش کنید گمانم شباهت را دریابید. مخصوصاً که Nikki Yanofsky، خواننده اش، با آن صدای خوب کم سن و سالش، مدام شاخ و برگ می داد به افکار پریشان من درباره ی المپیک و حواشی abuse کننده اش.

ولی دیروز یک لحظه چشم هایم را بستم وقتی نیکی می خواند I believe in the power that comes ... یا وقتی با مکث می گفت We'll stand tall for what is right تمام عکس و کلیپ های این 8 ماه ایران جلوی چشمم رژه رفتند... خوب هماهنگ است این آهنگ و متنش با آن صحنه ها برای تزریق حس امید و دلگرمی. 

پ.ن: مریض شده ام فکر می کنید؟

۲۶ بهمن ۸۸ ، ۰۱:۵۶ ۶ نظر
حتی اگر فقط 4 نفر باشند، حتی اگر هیچ تلاش قابل ملاحظه ای در طراحی لباسها و نظم تیمی شان نشده باشد و بدانی با چه زحمت و مشقتی از مسیرها و امکاناتی غیر حرفه ای وارد میدانی کاملاً حرفه ای شده اند، حتی اگر سرسوزنی نشانه های فرهنگی و ملی و تاریخی در رفتار و سکنات و پوشش شان نباشد، حتی اگر تمام مدت حرص خورده باشی که با این همه ظرفیت و نیروی جوان چرا پس اینطور؟ حتی اگر در طول مراسم افتتاحیه یک بند غر زده باشی که این ملیت گرایی و میهن پرستی ای که در طول این سبک مراسم به نمایش گذاشته می شود در لایه های زیرینش نتیجه ای جز ظهور و بروز خود برتر بینی و بالا رفتن انگیزه های ضد صلح نخواهد داشت... باز هم تا نام ایران را می خوانند و مرجان کلهر با پرچم وارد می شود ته دلت ضعف می رود برایشان و آن پرچم.
۲۴ بهمن ۸۸ ، ۰۰:۵۵ ۲ نظر
چندبار آمده ام از عمق شفافیت روند تصمیم گیری در نهادهای آموزشی* اینجا بنویسم و نشده. الان از جلسه ی شورای دانشکده ی جامعه شناسی می آیم -- فوری و ضروری بود موضوع که ساعت 4:30 عصر بعد از ساعت اداری ما را کشاندند به جلسه وگرنه خودشان هم معمولاً تا این ساعت نمی مانند.

از اول این سال تحصیلی که من انتخاب شدم به عنوان نماینده ی دانشجویان فوق لیسانس در شورای دانشکده، ماهی یک بار جلسه داشته ایم درباره ی ریز و درشت تصمیم گیری ها. اول سال بحث ها بیشتر حول و حوش مشکلات اقتصادی دانشگاه و به تبع دانشکده بود -- چون در دوران بحران اقتصادی بودیم. ما در جریان تمام جزئیات بودجه ها و حیطه هایی که قرار است این پول در آن ها هزینه شود قرار گرفتیم و نظر دادیم و کم و زیاد کردیم. بعد از آن موضوع عوض شد به اضافه شدن بخش legal studies به دانشکده ی جامعه شناسی و تغییر اسم آن به Sociology and Legal Studies و نتایج بار شدن یک همچین بخشی به دانشکده.  اساتید جدیدی که استخدام خواهند شد، مواد و واحد های درسی تازه، دانشجویانی متفاوت (با زمینه هایی مثل حقوق یا آسیب شناسی) که بهمان اضافه خواهند شد و غیره چیزهایی بود که بند به بند بر سرش حرف زدیم، نظر دادیم، مخالفت و موافقت خودمان را صریح و بی پرده اعلام کردیم.

در جلساتی که اینجا شرکت کرده ام اساتید ریز ریز از ما (نماینده ی دانشجویان دوره ی لیسانس، فوق لیسانس، دکتری) پرسیدند که روند ارائه ی واحدها چطور است و چطور باشد بهتر است؟ یا ددلاین طرح پایان نامه ها چه زمانی باشد معقول است، یا برای امتحان جامع و روند پیشرفت دوره ی دکتری چه چیزهایی را در نظر بگیرند و چه چیزهایی را حذف کنند و یا در باره ی اضافه شدن طرح فوق لیسانس یک ساله و تعداد واحدهای آن و مقاله ی پایانی اش نظر تک تک اعضا مطرح شد و غیره؛ که تازه اینها ففط مثال های کوچکی است از آنچه در این جلسات اتفاق می افتد. گذشته از این روند تصمیم گیری که ما را تبدیل می کند به بدنه ی واقعی و به هم پیوسته ی دانشکده که به صورت واحدی یک پارچه به سمت هدفی مشخص در حرکتیم، نحوه ی اجرا و التزام اجرایی همه ی آنچه در جلسات تصویب می شود هم قابل تقدیر است. ندیده ام در این 4 سال که چیزی در این جلسات و شوراها تصویب شود و اجرا نشود.

از همه ی اینها گذشته، نوع برخورد و تساوی ای که همه ی اعضای این جلسات در نظر دادن و حق رای از آن برخوردارند برای کسی مثل من که همیشه زیر مجموعه ی سیستمی بوده که اعضای جامعه/ نهاد/ گروه یا به علت سنشان یا به علت اعتبار مالی شان یا به علت تعداد مدارک علمی شان یا درجه ی اجتماعی شان یا حتی جنسیتشان (و خیلی چیزهای دیگرشان) همیشه بالاتر از عده ای دیگر بوده اند و نظرشان مقدم بر دیگران، تحسین برانگیز است. و در ضمن این را هم در نظر بگیرید که من در اقلیت -- نه تنها اقلیت، که تنها عضو غیر کانادایی-- جمع هستم و با این حال پیش نیامده که حس کنم نظری بر من تحمیل شده یا حرفم شنیده نشده یا هر چه از این دست. حتی طرز نشستن و چیدمان اتاق جلسه که معمولا به صورت مربع است و چه استاد باشی چه دانشجو اگر دیر برسی و جا نباشد که دور میز بنشینی باید از صندلی های ردیف دوم کنار دیوارها استفاده کنی -- حتی اگر رئیس دانشکده باشی -- و هم تقدم و تاخر در صحبت کردن در این جلسات تابع قواعدی یکسان برای همه است.

و در سرتاسر این جلسات من به پشت پرده بودن همه ی تصمیم گیری ها و انتخابهایی که در دانشکده رخ می داد در دوران دانشجویی ام در ایران فکر می کردم. به پولی که طبق بودجه ی دولت به دانشکده ی ما تعلق می گرفت و معلوم نبود غیر از حقوق اساتید و کادر اداری کجای دیگر خرج می شود و یک روز هم مدیر قسمت مالی را گرفتند و بردند و معلوم نشد چی شد آخرش. درباره ی مواد درسی هم که دانشجوها رسماً از سیستم تصمیم گیری کنار گذاشته شده بودند. به روند انتخاب ریاست دانشکده، و رئیس گروهها فکر کرده ام و نقش گروههای دانشجویی در آن-- یادم می آید چه بلبشویی برپاشد روزی که بنا بود دکتر توسلی بشود رئیس گروه جامعه شناسی یا روزی که دکتر آزاد -- ریاست دانشکده -- عوض شد و چقدر همه مان غمگین بودیم از این اتفاقی که توش سهمی نداشتیم ولی تاثیر مستقیمی بر کمیت و کیفیت زندگی دانشجویی مان داشت.

*من از این روند در بقیه ی نهادها خبر ندارم.

۲۲ بهمن ۸۸ ، ۰۷:۱۹ ۱ نظر
من را به تو سپرده. چرا مراقبم نیستی؟ مگر دعای مامان‌ها از پیش مستجاب نیست؟
۲۰ بهمن ۸۸ ، ۰۲:۱۴ ۰ نظر
به هر حال آدم هر سال به دنیا می آید؛ چه در سال خوشی چه در سال نا خوشی. چه دوستانش در بند باشند و دخترک سرزمینش با چشم خون افشان وسط خیابان توی روز روشن مرده باشد چه پسرک سرزمینش را سیاه و کبود کرده باشند و جایی دور از چشم من و تو دخلش را آورده باشند. آدم به دنیا می آید هر سال.

به دنیا آمدن آدم گاهی هم می خورد به اربعین و دهه ی آخر ماه صفر آن هم سال 88. رفتم یک نگاهی انداختم به تفال لحظه ی سال تحویل ... گریه ام گرفته لابد که نمی توانم ادامه بدهم دیگر.

۱۷ بهمن ۸۸ ، ۰۴:۲۰ ۴ نظر