مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

زیادی فکر کرده است من. آستانه‌ی تحملش پایین آمده است من. مقابل افکار و ایده‌های احمقانه سکوت کرده است من. حرف‌های صدتایک‌غاز را مثل زهر ریخته است توی خودش من. آدم‌های تحمل‌ناپذیر را فقط نگاه کرده است؛ حتی پوزخند هم نزده است من. از فرط تحلیل آدم‌ها و شخصیت‌ها و عکس‌العمل‌هاشان، موی‌رگ‌های عصبی مغزش سوخته است من. کم آورده است من.

و می‌ترسد از این‌که کم آوردنش حتی با ایران رفتن درست که نشود هیچ، بدتر هم بشود ... می‌ترسد دیگر پروریدن هیچ آرزویی امیدوارش نکند. می‌ترسد من. نگران شده است که نکند کسی رویاهایش را مثل تکه کاغذی، آتش زده باشد گرفته باشد جلوی صورت گریه‌آلود و چشم‌های سرخ ِ کس دیگری که اشک‌آور خورده وسط این میدان آشوب ... می‌ترسد رویاهایش دود و خاکستر شده باشد من.

۲۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۰:۰۲ ۳ نظر
خدا از سر تقصیراتت بگذرد تو ای که نمی‌دانم کجای این کتاب‌خانه نشسته‌ای و بوی قهوه‌ی عربیت -- که هیچ شبیه بوی این قهوه‌ی آبکی ِ تیم‌هورتونز من نیست --  هوش از سر آدم می‌برد وسط nonviolence as a paradigm خواندن از جهانبگلو. واگذارت کردم به خود خدا ... همین.
۲۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر
گیر داده بود و ول نمی‌کرد. من با حسن نیت تمام، بیش از 10 دقیقه به حرف‌های امیدبخش و اهداف صلح‌جویانه‌اش گوش کردم. یعنی از همان اولش هم تقصیر خودم شد. داشتم بدوبدو از خیابان دوک می رفتم سمت ماشینم که دیدم توی خیابان کینگ جلوی بنک آو مونترئال ایستاده توی دستش هم یک پوشه است با آرم صلیب ‌سرخ. هوا هم که گرم نیست آنچنان که ایستادنِ چند ساعته گوشه خیابان برای کسی دل‌پذیر شود. دخترک یک جفت دست‌کش سیاهِ دانه‌هاش از چند جا در رفته دستش بود و به هر که رد می شد سلام می‌کرد و می‌پرسید کسی می‌خواهد به حرف‌هایش درباره‌ی صلیب سرخ گوش کند و همه هم رد می‌شدند و کسی تحویلش نمی‌گرفت. من هم رد شدم، سرم درد می‌کرد/کند؛ تا توی چشم‌هایم تیر می‌کشید/کشد. 10 قدم ازش دور نشده بودم که به سرم زد برگردم. باید با کسی حرف می زدم؛ دمِ گریه و بغض بودم. می‌خواستم حواسم را پرت کنم از درد. بر که گشتم خوش‌حال شد. یک ربع برایم سخنرانی کرد. گفتم ببین من دنبال این نیستم که بگویی صلیب سرخ چه کار می کند؛ می‌دانم. بگو شعبه‌ی صلیب سرخ این دور و بر کجاست و آیا کلاس‌های کمک‌های اولیه و چیزی تو همین مایه‌ها دارد یا نه (البته عملاً هیچ دلیلی و قصد جدی‌ای برای سوالهام وجود نداشت، به جز همان "یه روزی باید کمک‌های اولیه یاد بگیرم" ای که از بعد از زلزله‌ی بم ته ذهنم ماسیده) ولی دخترک حرف خودش را ادامه داد و یک فرم گرفت جلوی من که حالا بیا یک کم کمک مالی کن. شماره کردیت کارتت را اینجا بنویس، ما خودمان هر ماه هر قدر بخواهی پول برمی‌داریم؛ نمی‌دانی توی هاییتی و چین زلزله آمده و مردم چقدر به کمک تو نیاز دارند. گفتم این فرم را از جلو روی من دور کن و جواب سوال من را بده ... خلاصه که او تمام تلاشش را کرد که من را راضی کند و من هم تمام تلاشم را کردم که از سر خودم بازش کنم و البته موفق شدم.

حالا وسط این هاگیرواگیر یک مردک شلخته‌ی ترک با دندانهای زرد و حال نزار آمد به طرف من، سلامٌ‌علیکم غلیظی هم تحویلم داد و گفت سیستر یه کم چنج ته جیبت داری بدی به من؟

آخرش هم اینکه وقتی سرتان درد می‌کند نایستید توی downtown با هر کس و ناکسی دهن به دهن شوید؛ هر چقدر هم که حس کنید باید با یک آدمی‌زادی حرف بزنید در آن لحظه.

(+)

۲۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۱۵ ۲ نظر
الان می‌خواهم از زندگی بنویسم که یادم برود خبرهای بد این چند روز، نمی‌ گذارد. می‌خواهم شروع کنم به نوشتن بلکه حین تحلیل بفهمم چرا نوشتنم نمی‌آید، باز نمی‌گذارد. می‌خواهم اصلاً یک بند غرغر بنویسم از حال این هوا. و فریاد بکشم که «خسیس بودی؟ ندیدی ما دارد خوش‌خوشانمان می‌شود در آن آفتاب و درختان غرق گل؟ زود حالمان را گرفتی با این تگرگ و باد و باران و آسمان خاکستری و هوای بس‌ناجوانمردانه‌سرد آخر اریبهشتت؟»، نمی‌گذارد. می‌خواهم یک پست مفصل بنویسم درباره‌ی چیزهایی که این روزها می‌خوانم؛ از این‌که نشسته ام باز مبانی مشروعیت وبر و صور ابتدائی حیات دینی دورکیم و واقعیت اجتماعی دین برگر را دوره کرده‌ام، نمی‌گذارد. این سردردی که پشت گوش‌هایم تیر می‌کشد و چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کند، نمی‌گذارد بنویسم؛ تهوع محض است و سر ِ‌ سنگین. ویلاگ که هیچ، خلاصه‌نویسی و نت‌برداری همین کتاب‌ها را هم نمی‌گذارد پیش ببرم. کلاً خوب نیستم؛ بیش از یک هفته طول کشیده این درد. خسته‌ام کرده. نه به کارهایم رسیده‌ام نه به برنامه‌ی دهه‌ی فاطمیه‌ای که دوستانم چند روزی است برگزار می‌کنند. باید زودتر می‌رفتم ایران. پیشنهاد رفتن به کنسرت شجریان را اگر نگرفته بودم آن‌روز که شروع فروش بلیتش بود، شاید الان ایران بودیم ... 

ولی یه روز خوب می آد ...


۲۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۵:۳۵ ۰ نظر

که «دوری گمان مبر که بود مانع وصال»* 

سلامت را پاسخ می دهد، از 6 جهت.

* خواجو

۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۴۹ ۱ نظر
گاهی با کسی حرف می زنی؛ دور است، دوری. از دلتنگیش می گوید. از نبودنت. از حسرت کنار تو بودنش. احساسات است. نیاز به با هم بودن است ... گاهی با کسی حرف می زنی؛ دور است، دوری. ولی فقط دلتنگی و احساس نیست. فقط حسرت نیست. یاد آوری وظیفه است؛ که "باید" جایی باشی و نیستی. که "باید" زمانی را با او سپری کنی و نیستی. که "باید" این را بفهمی.

امروز، لحن حسین دیگر یک حس عاطفی نرم و خوش آهنگ نبود؛ تذکری بود برای یاد آوری وظایف خواهریم. 

پ.ن. 2 سال ندیدنشان زیاد است. 2 سال از حد ظرفیت من بیشتر است؛ خیلی بیشتر.

* خاقانی

۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۰۹ ۲ نظر

فَانظُرْ إِلَىٰ آثَارِ رَحْمَتِ اللَّـهِ کَیْفَ یُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ إِنَّ ذَٰلِکَ لَمُحْیِی الْمَوْتَىٰ ۖ وَهُوَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ

(روم،50)

پ.ن. این همان درخت است؛ بهانه ی لبخندهای دائمی این روزهایم از فرط زیبایی بهار.

۰۶ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۳:۱۱ ۳ نظر
من همیشه فکر کرده ام رابرت هیزکات مرد غمگینی است. چطور می تواند غمگین نباشد وقتی 25 سال تمام همین چند واحد درسی -- آن هم نه از آن درس های شادی آور بلکه چیزهایی مثل آمار مقدماتی و پیشرفته، جامعه شناسی کار و شغل و  روش شناسی -- را درس داده است. رابرت میانسال است با پشتی خمیده -- بس که دائم سرش خم است روی داده های آماریش -- و حافظه ای تیز.

حافظه اش را از کجا می گویم که تیز است؟ ترم زمستان پارسال، همین درس آمار زورکی ای که این ترم دارمش را با رابرت برداشته بودم که از دیدن جزوه و کتابش وحشت کردم و بعد از 3 جلسه بهش گفتم من گمان نمی کنم با آن درس جامعه شناسی دین -- ای که همزمان داشتم -- معقول باشد روی همچین درسی که حتی الفبای اولیه اش را یادم نیست وقت بگذارم؛ باشد برای سال بعد. او هم گفت اگر داشتی دوره می کردی درس را در طول این یک سال و اشکال و ایرادی داشتی بیا بپرس؛ لحنش محکم و افسرده  بود و هست. من هم رفتم پی کارهای خودم و تمام این یک سال چند ورق آمار خوانده باشم خوب است؟ به هزار و یک علت نشد که دوره کنم که بروم سراغش. در ضمن اتاق کارش هم روبروی اتاق کار من است ولی در طول سال شاید 2 بار هم همدیگر را ندیدیم. همه ی این روضه ها را خواندم که بگویم امسال که درس را دوباره برداشتم، جلسه ی اول، پیش از اینکه خودمان را معرفی کنیم، رابرت شروع کرد پرینت برنامه ی کلاس را یکی یکی داد دست هر کداممان، به من که رسید نامم را برد و احوال پرسی گرمی کرد و من ماندم در عجب اینکه او حتی اسم من را یادش است ... (طبعا کار آسانی نیست به خاطر سپردن اسم های نامانوس ما برای اینها). حس بچه ی را داشتم که وقتی دست می گذارد روی چشمهایش گمان می کند دیگران هم او را نمی بینند؛ تمام این یک سال خیال کرده بودم یادش رفته من را.

داشتم می گفتم رابرت آدم غمگینی است و نشانه ی غمگین بودنش برای من این است که هر جلسه ی کلاس، از اولش حرف می زند تا آخرش و شاگردانش جزوه می نویسند و سوالهای خسته کننده ای راجع به رابطه های عددی می پرسند. آدم غمگینی است چون هر جلسه، بی اغراق هر جلسه، با یک پاکت آبمیوه ی نی دار -- بیشتر سیب، کمتر پرتقال -- می آید سر کلاس؛ به هر حال بیش از 2 ساعت و نیم حرف زدن را یک طوری باید سر کند دیگر.

آدم غمگینی است که اینترنت خانه اش دایل آپ است (کی باورش می شه؟) و با این حال هر ساعتی از شبانه روز که نامه بفرستی برایش، بیش از 2 ساعت طول نمی کشد که جوابت را بدهد. شده من 4 صبح ایمیل زده ام و 6 صبح جواب گرفته ام؛ آخر هفته و تعطیلی و اینها هم ندارد کارش حتی. او آدم غمگینی است و با اینکه چند باری از همسرش گفته، گمانم تنهاست. منزوی و تنهاست که در ِ اتاق کارش را الا به ضرورت باز نمی کند، با اینکه ساعت های زیادی درش کار می کند. تنهاست که این همه مهربانی می کند با شاگردانش و نادیده می گیرد گیرهای درسی شان را و هر چه بتواند کمک می کند که یادشان بدهد که این نرم افزارهای (کوفتی) آمار که هر چند ساعت یک بار crash می کنند و تمام نتایج به دست آمده ی ذخیره نشده، دود می شود و به هوا می رود را چطور تحمل کنند تا این ترم به خوبی و خوشی تمام شود...

۳۱ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۲۱ ۴ نظر
دیده ای این بچه های یکی دوساله ای را که هنوز درست درمان، نمی توانند حرف بزنند؟ اینهایی که هنوز آنقدر کوچکند که هیچ حسی از بالا بلندی ها و پرت شدن و با مخ زمین آمدن ندارند. فرق داغ و سرد و تیز و زبر و اینها را نمی دانند. و بعد دیده ای تا کسی دور و برشان نیست، می روند دنبال خطرناک ترین کار ممکن و بلایی سر خودشان می آورند که از دردش فریادی همراه با نفس گرفتگی می زنند و بعد به هق هق می افتند و مامان/بابای بیچاره هم هول برشان می دارد و می دوند سمت صدا؟ دیده ای چه قبض روح می شود آدم از شوک آن ناله ی جگرسوز؟ امروز من با همچین صدایی از خواب پریدم -- چیزی میان خواب و بیداری بود بیشتر. بچه ام از ته حلقش گریه می کرد و من سرآسیمه از جایم پریدم که بدوم به طرفش ... ضربان قلبم سه برابر شده بود ...
۳۱ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۳۵ ۳ نظر

از صبح که اخبار بیدار شدن این آتشفشان پس از سالها در دنیا پیچید و سفرهایی که لغو شد و ناتوانی از پیش بینی آنچه اتفاق خواهد افتاد و نگرانی از پیشروی گدازه ها، و دیدن عکس هایش، چند آیه مدام در ذهنم تکرار شده: وَ تَکُونُ الْجِبَالُ کَالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ1... وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا2 ... وَ سُیِّرَتِ الْجِبَالُ فَکَانَتْ سَرَابًا3 ... وَ قَالَ الْإِنسَانُ مَا لَهَا4 ...


اصلاً دور از ذهن به نظر نمی آید، اصلاً.

*دخان 10

1: قارعه  5

2/4: زلزال 2 - 3 

3: نباء 20

۲۶ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۱۹ ۲ نظر

این آفتاب که می تابد

من را یاد تو می اندازد

                               دریاب

۲۵ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۴۰ ۲ نظر
کسی که بعد از سالها می آید و سلام گرمی می فرستد برایت -- هر چند که چراغ تو خاکستری است -- از میان آن همه اسمی که کنار صفحه ایمیلت وجود دارد، لزوماً کارش جایی گیر نکرده، برای دانشگاهی دور و بر تو نمی خواهد اپلای کند، اطلاعات تحصیلی/ تفربحی/ مهاجرتی/ مالی/ اداری لازم ندارد، حتی درباره‌ی ویزای دانشجویی و توریستی هم نمی خواهد ازت سوال کند، نمی خواهد برایش تافل ثبت نام کنی، نمی خواهد متنی را برایش ترجمه‌ی روان کنی، ایمیل و آدرس کسی را هم نمی خواهد از تو بگیرد، سرت هم نمی خواهد غر بزند بابت نوشته هایت. آمده سلام کند بعد از مدتها. آمده بگوید ایران بوده تا همین چند روز پیش و چقدر جای همه‌ی ما خالی بوده. کمی هم از دوستان مشترک بپرسد و حال و احوال کند. آمده یادت بیندازد هنوز اینطور آدمهای نرم خوشی‌آور هستند، هرچند دور از دسترست.

پ.ن. من با انجام هیچکدام از کارهایی که گفتم برای دوستان مشکلی ندارم، تا جایی که بتوانم کمک می کنم اگر کاری از دستم بربیاید. ولی فرق است دیگر ...

۲۲ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۲۷ ۱ نظر