آنروز در قطار، حوالی ایستگاههای Antwerp، او که ساخته بودت -- با آن چشمهای خندان و ریش و موهای خرماییش -- گفت که رقصنده ای. من هنوز ندیده بودمت وقتی داشت از تئاتری تعریف میکرد که نقش اولش تو بودی. گفت دخترانی باله میرقصند و تو میانشان پرواز میکنی؛ نگاه هیجانزدهی من را که دید، تو را از زیر آن پوشش طوسیرنگ درآورد -- از هماین پوششهایی که میکشند روی کت و شلوار که صاف بماند و چروک و کثیف نشود. کت و شلوار تو هم طوسی بود با پیراهنی سفید؛ کلهای بی مو و صورتی بیچشم و ابرو با برجستگی کوچکی بهجای بینی. به دست و پاهایت هم آویزههای زنگداری نصب بود که با تکانهای قطار جینگجینگ خوشیآوری به راه انداخته بود.
همآن آقای موخرماییای که ساخته بودت و با لهجهی داچ، انگلیسی حرف میزد و داشت تنهایی میفرستادت ژاپن، آن چوب ضربدریای که نخهای دست و پا و سرت بهش وصل بودند را برایمان تکان داد و گفت گروهی که قرار است بهشان ملحق شوی چندجای دنیا اجرا دارند. کاش نام گروه را پرسیده بودم یا نام نمایش را حداقل. کاش دوربینم دم دست بود؛ آدم کف دستش را بو نکرده که بداند قرار است تو را ببیند بین راه. نمایشت تمام شده حالا؟ برگشتهای پیشش یعنی؟
پ.ن. در قطار مسیر Gent به Amsterdam جای اشتباهیای پیاده شدیم که یک ایستگاه جنگلی بود و ما؛ بی هیچ بنیبشر و باجهی اطلاعاتی! چند دقیقهی بعد آقای عروسکسازی از میان جنگل پیدا شد و گفت قطار 5 دقیقهی دیگر همآن مسیر را میرود و باهامان همراه شد. (28 خرداد 89)
امضاء:
او ای که باید فصل اول پایاننامهاش قبل از سفر ایران تمام میشده ولی الان تازه اول بی بسم الله است.
پ.ن. بلاگفا را روزی حلقآویز خواهم کرد بابت اعصابی که به فنا داد این چند روزه.
این پست حکم آن نخی را دارد که دور انگشت گره می زنند تا از یاد نرود چیزی که باید بماند سفت و محکم در خاطر.
پ.ن. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ
فِی کَبَدٍ. (بلد:4)
پ.ن.من انتخاب نکردم؛ تسلیم نگاه غضبآلود چمدانها شدم.
پ.ن. حال این دو سه روز من حال کسی است که در یک محفظهی شیشهای چند جداره گیر کرده و هیچ صدایی از هیچ کجای دنیا بهش نمیرسد.
یک ماهی بود که فکر میکردم یعنی واقعاً ارزشش را داشت که اینقدر سفرم را عقب انداختم فقط بهخاطر همین کنسرت؟ ولی داشت. همآن تکنوازی "کرشمه" و بعدش زلال صدای شجریان و همراهی مژگانش با آن صدای خاص* خیالانگیز کافی بود که حالیم کند که سفر جایی نمیرود، ولی هیچ معلوم نیست جایی دیگر باز بتوانم طعم این صدا را از نزدیک تجربه کنم.
انتخاب شعرها خوب و حساب شده بود. نواها چه آنجا که در ماهور بود چه آنجا که در همایون، دلنشین و قوی بود. گفتن هم ندارد که در پایان هر بیت ِ شعر ِ "اینبار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم" صدای دست و سوت مردم چطور سالن را بر میداشت و با "همراه شو عزیز" اش چطور همه همراهی کردند و چند چشم تر شد.
ظاهراً بار ششمی بود که شجریان در Roy Thomson Hall تورنتو میخواند و مسئول برنامه اعلام کرد که علاوه بر اینکه خوش است از این موضوع، از اینکه میبیند ایرانیها از هنرمندی که همصدای اعتراضشان است اینقدر استقبال کرده اند -- که همآن ویکند اول بعد از اعلام فروش بلیت، همهشان تمام شده -- هیجانزده شده است؛ گمانم 2000 نفری بودیم.
اینطور کنسرتهای کلاسیک خوبیشان این است که آدمها یا خیلی محترمند یا تمام تلاششان را میکنند که محترم به نظر برسند؛ لبخند ملیح بزنند و لباسهایشان رسمیتر از حد معمول باشد. در اینطور کنسرتها من ِ محجبه احساس "وصلهی ناجور بودگی" نمیکنم چون تعداد افراد مثل من کم نیست. و البته باید بگویم که اصولاً یکی از اتفاقات -- گمانم خوب -- این یک سال بعد از انتخابات این بود که آن نگاه ِ "دختر ِ رو سری به سر ِ نمایندهی جمهوری اسلامی" کمی تعدیل شد به لطف حضور زنان محجبهی حامی جنبش سبز چه داخل ایران چه بیرون. در این یک سال بارها اتفاق افتاد که وقتی وارد تجمعات و نشستهای اعتراضی شدم (فارغ از اینکه خودم در برگزاری آن نقشی داشتم یا نه)، بغل دستیام -- که ظاهرش کلاً با من متفاوت بود -- عوض روی گرداندن و بیمحلی، سلام کرد و خودش را معرفی کرد و دوست شدیم با هم. البته شکل برعکس این قصه هم اتفاق افتاد (نه آنقدر زیاد)؛ کسانی هم بودند که دوست بودیم و حالا رابطهمان سنگین شده است. بماند.
شب لذتبخشی بود با شجریان و البته گروه شهناز.
*دختر جان باید "حرف" بزنم باهات. باید ببینم لحن صدایت وقتی خوش و بش میکنی با آدمها چقدر مخملین است که وقتی میخوانی اینطور قوی و محکم میشود.
مردم کبکسیتی خوشاخلاق بودند و رنگی (هم خودشان هم لباسهایشان). حرفهایت را اگر به انگلیسی میگفتی و نمیفهمیدند، به حال خودشان میخندیدند*. در بخش قدیمی شهر، هر جا گوشهای پیدا میشد که بنشینی و رفت و آمد مردم را نگاه کنی و شاید بستنیات را بخوری، همیشه کسی بود که صدای گیتار یا چنگش را برایت درآورد. کوچه پس کوچه های کبکسیتی جان میداد برای برگشتن به زندگی، به میان آدمها بودن، به تجربهی دویارهی یک شهر زنده (این حومهنشینی روی اعصابم است با وجود همهی محسناتی که شهرهای بزرگ از داشتنشان محرومند).
پ.ن. بعضی تصاویر پررنگتر از بقیه میمانند: پرواز دایرهوار عقابها -- بزرگراه 401 بین کینگستون و اتاوا -- و خل شدنمان بعد از 9 ساعت رانندگی پیاپی در مسیر برگشت و سوت زدن هرچه آهنگ از بچگی یاد گرفته بودیم در یک وضعیت هماهنگ مشنگانه.
*گفتن نداره که فرانسه زبانند؟