مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

سازم کوک نیست ... نمی‌شود هم. سیم‌ سومش از بیخ کنده شده و با هزار دوز و کلک وصلش کرده‌ام. صدایم هم مثل تو مخملین نیست. ولی چه‌کار می‌توانستم بکنم غیر از آن‌که بعد این‌همه سال بروم سه‌تارم را از جعبه‌ی سیاهش از بالای کمد درآورم و بنشینم به صدای ساز مرد چوپان زدن و خواندن که بتوانم بغضم را فرو دهم؟
۰۹ مرداد ۸۹ ، ۰۱:۰۲ ۱ نظر
آهای آقاهه! من دلم برات تنگ شده. هرچند که زیاد ندیدمت ولی توی هم‌آن چند دقیقه هم پیدا بود که دلم گیر کرده پیشت. سفر ژاپنت خوب بود؟

آن‌روز در قطار، حوالی ایست‌گاه‌های Antwerp، او که ساخته بودت -- با آن چشم‌های خندان و ریش و موهای خرماییش -- گفت که رقصنده‌ ای. من هنوز ندیده بودمت وقتی داشت از تئاتری تعریف می‌کرد که نقش اولش تو بودی. گفت دخترانی باله می‌رقصند و تو میانشان پرواز می‌کنی؛ نگاه هیجان‌زده‌ی من را که دید، تو را از زیر آن پوشش طوسی‌رنگ درآورد -- از هم‌این پوشش‌هایی که می‌کشند روی کت و شلوار که صاف بماند و چروک و کثیف نشود. کت و شلوار تو هم طوسی بود با پیراهنی سفید؛ کله‌ای بی مو و صورتی بی‌چشم و ابرو با برجستگی کوچکی به‌جای بینی. به دست و پاهایت هم آویزه‌های زنگ‌داری نصب بود که با تکان‌های قطار جینگ‌جینگ خوشی‌آوری به راه انداخته بود. 

هم‌آن آقای موخرمایی‌ای که ساخته بودت و با لهجه‌ی داچ، انگلیسی حرف می‌زد و داشت تنهایی می‌فرستادت ژاپن، آن چوب ضرب‌دری‌ای که نخ‌های دست و پا و سرت بهش وصل بودند را برایمان تکان داد و  گفت گروهی که قرار است بهشان ملحق شوی چندجای دنیا اجرا دارند. کاش نام گروه را پرسیده بودم یا نام نمایش را حداقل. کاش دوربینم دم دست بود؛ آدم کف دستش را بو نکرده که بداند قرار است تو را ببیند بین راه. نمایشت تمام شده حالا؟ برگشته‌ای پیشش یعنی؟ 

پ.ن. در قطار مسیر Gent به Amsterdam جای اشتباهی‌ای پیاده شدیم که یک ایست‌گاه جنگلی بود و ما؛ بی هیچ بنی‌بشر و باجه‌ی اطلاعاتی! چند دقیقه‌ی بعد آقای عروسک‌سازی از میان جنگل پیدا شد و گفت قطار 5 دقیقه‌ی دیگر هم‌آن مسیر را می‌رود و باهامان هم‌راه شد. (28 خرداد 89)

۰۸ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۶ ۱ نظر
جناب وبر! من نمی‌دانم شما آلبالوخشکه -- چه بانمک چه بی‌نمک -- دوست دارید یا نه. فقط خواستم عرض کنم چاره‌ای نیست. حتی اگر دوستش ندارید، تحمل بفرمایید که طعم معقولیت آهنین نوشته‌هایتان با مزه‌ی ترش و شور این آلبالوها برای بنده قابل هضم شود.

امضاء:

او ای که باید فصل اول پایان‌نامه‌اش قبل از سفر ایران تمام می‌شده ولی الان تازه اول ب‌ی بسم‌ الله‌ است. 


پ.ن. بلاگفا را روزی حلق‌آویز خواهم کرد بابت اعصابی که به فنا داد این چند روزه.

۰۱ مرداد ۸۹ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر

این پست حکم آن نخی را دارد که دور انگشت گره می زنند تا از یاد نرود چیزی که باید بماند سفت و محکم در خاطر.

پ.ن. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ. (بلد:4)

۲۸ تیر ۸۹ ، ۲۲:۳۹ ۲ نظر
آدمی که من باشم از سفر بر‌گشته و این صفحه را باز ‌کرده و می‌بیند دستی‌دستی یک ماه است چیزی ننوشته. حالا باید انتخاب کند بین جدی گرفتن نگاه چپ‌چپ و دهان تا خرخره باز و پر 4 تا چمدان 32 کیلویی‌ که محتویاتشان باید در اسرع وقت جا‌به‌جا شود و نوشتن این همه تصویر و حرف در گلو مانده. 


پ.ن.‌من انتخاب نکردم؛ تسلیم نگاه‌ غضب‌آلود چمدان‌ها شدم.

۲۷ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۵ ۱ نظر
حالا من نمی‌دانم همه‌ی اروپا این‌طور است یا فقط بلژیکی‌ها به ذهنشان رسیده که در شهرهای حاشیه‌ای، تابستان که از راه می‌رسد چند گوسفند اجاره کنند برای این‌که در حیاطشان بچرد محض قشنگی صحنه‌ی ایجاد شده. هم علف‌های هرزشان مفت و مجانی ریشه‌کن می‌شود هم صبح به صبح از دیدن گوسفندها حالشان خوش می‌شود.

پ.ن. حال این دو سه روز من حال کسی است که در یک محفظه‌ی شیشه‌ای چند جداره گیر کرده و هیچ صدایی از هیچ کجای دنیا بهش نمی‌رسد.

۳۰ خرداد ۸۹ ، ۱۰:۴۳ ۱ نظر
یکی پیدا می‌شود مثل من که بیاید از صبح تا شب این‌جا و آن‌جا ناله کند و فغان بنویسد، یکی هم پیدا می‌شود که همان غم را دست‌مایه کند، فضایی برایت بسازد که تا عمر داری لذتش از سلول‌های دلت بیرون نرود.  

یک ماهی بود که فکر می‌کردم یعنی واقعاً ارزشش را داشت که این‌قدر سفرم را عقب انداختم فقط به‌خاطر همین کنسرت؟ ولی داشت. هم‌آن تک‌نوازی "کرشمه" و بعدش زلال صدای شجریان و هم‌راهی مژگانش با آن صدای خاص* خیال‌انگیز کافی بود که حالیم کند که سفر جایی نمی‌رود، ولی هیچ معلوم نیست جایی دیگر باز بتوانم طعم این صدا را از نزدیک تجربه کنم.

انتخاب شعرها خوب و حساب شده بود. نواها چه آن‌جا که در ماهور بود چه آن‌جا که در همایون، دل‌نشین و قوی بود. گفتن هم ندارد که در پایان هر بیت ِ شعر ِ "این‌بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم" صدای دست و سوت مردم چطور سالن را بر می‌داشت و با "همراه شو عزیز" اش چطور همه هم‌راهی کردند و چند چشم تر شد.

ظاهراً بار ششمی بود که شجریان در Roy Thomson Hall تورنتو می‌خواند و مسئول برنامه اعلام کرد که علاوه بر این‌که خوش است از این موضوع، از این‌که می‌بیند ایرانی‌ها از هنرمندی که هم‌صدای اعتراضشان است اینقدر استقبال کرده اند -- که همآن ویکند اول بعد از اعلام فروش بلیت، همه‌شان تمام شده -- هیجان‌زده شده است؛ گمانم 2000 نفری بودیم. 

این‌طور کنسرت‌های کلاسیک خوبی‌شان این است که آدم‌ها یا خیلی محترمند یا تمام تلاششان را می‌کنند که محترم به نظر برسند؛ لبخند ملیح بزنند و لباس‌هایشان رسمی‌تر از حد معمول باشد. در این‌طور کنسرت‌ها من ِ محجبه احساس "وصله‌ی ‌ناجور بودگی" نمی‌کنم چون تعداد افراد مثل من کم نیست. و البته باید بگویم که اصولاً یکی از اتفاقات -- گمانم خوب -- این یک سال بعد از انتخابات این بود که آن نگاه ِ "دختر ِ رو سری به سر ِ نماینده‌ی جمهوری اسلامی" کمی تعدیل شد به لطف حضور زنان محجبه‌ی حامی جنبش سبز چه داخل ایران چه بیرون. در این یک سال بارها اتفاق افتاد که وقتی وارد تجمعات و نشست‌های اعتراضی شدم (فارغ از اینکه خودم در برگزاری آن نقشی داشتم یا نه)، بغل دستی‌ام -- که ظاهرش کلاً با من متفاوت بود -- عوض روی گرداندن و بی‌محلی، سلام کرد و خودش را معرفی کرد و دوست شدیم با هم. البته شکل برعکس این قصه هم اتفاق افتاد (نه آن‌قدر زیاد)؛ کسانی هم بودند که دوست بودیم و حالا رابطه‌مان سنگین شده است. بماند. ‌

شب لذت‌بخشی بود با شجریان و البته گروه شه‌ناز.

*دختر جان باید "حرف" بزنم باهات. باید ببینم لحن صدایت وقتی خوش و بش می‌کنی با آدم‌ها چقدر مخملین است که وقتی می‌خوانی این‌طور قوی و محکم می‌شود.

۱۶ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۷ ۹ نظر

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید

۱۵ خرداد ۸۹ ، ۰۱:۳۷ ۳ نظر
من آدم‌ای نیستم که از ارتفاع بترسم (اصلاً درست‌ترش اینه که بگم من هیچ‌وقت نتونستم اونایی که ترس از ارتفاع دارن رو بفهمم). یکی از آرزوهای این سا‌ل‌هام -- که هنوز محقق نشده -- تجربه‌ی Bungee Jumping بوده. این کله‌پا شدن بین زمین و آسمان و تنها با یک طناب وصل بودن به زمین سفت از معدود لذت‌هایی است که نمی‌توانم بی‌خیالش شوم. حال کلمه‌بازی ندارم الآن، فقط می‌خواستم تعریف کنم که دیشب خواب می‌دیدم مجبورم از جایی بالا بروم که ارتفاعش زهره ام را آب کرده بود. به پایین که نگاه می‌کردم سرم گیج می‌رفت. ارتفاعی که حس می‌کردم بیش از آن‌که لذت‌آور باشد، ترس‌ناک بود. وحشت‌زده باید از نردبامی باریک بالا می‌رفتم که به هیچ‌جا وصل نبود؛ جایی میان آسمان. دلیلش را یادم نیست فقط می‌دانم که "باید" می‌رفتم.
۱۲ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر
دیروز از بس‌ پرسه زدم بین غرقه‌ی برندهای مختلف لوازم آرایشی و عطر بو کردم سرم گیج رفت و هیچ دانه‌ی قهوه‌ای هم دیگر قدرت نداشت بوهای قبلی را خنثی کند. آخرین چیزی که بو کردم یکی از عطرهای سارا جسیکا پارکر بود که به هیچ چیز شبیه‌تر از بوی سیگار بهمن نبود. همین شد که بی‌خیال شدم و فکر کرم حس شامه‌ام کلاً هنگ کرده. امروز باز اتفاقی از جلوی غرفه‌ای که تبلیغ همان عطر بود گذشتم، و باز بوش کردم. فرقی نکرد؛ بویش که می‌کنی انگار داری از کنار یکی که از صبح دو پاکت سیگار بهمن را نخ‌به‌نخ پشت سر هم کشیده و حالا هم سر ظهری کلافه است از شلوغی خیابان و گرمی هوا، رد می‌شوی.
۱۱ خرداد ۸۹ ، ۰۶:۵۹ ۲ نظر
من خوش‌حال بودم؛ از همان جمعه که می‌خواستیم راه بیفتیم و بیش از 10 ساعت برانیم تا کبک‌سیتی. انگار نه انگار که لورن ایمیل زده که خواندن منابع فهرستی که مربوط به بخش اول پایان‌نامه است باید تا 15 روز دیگر تمام شده باشد. سرخوشانه رفتم خرید کردم برای چند سفر در پیش رو و بعد راه افتادیم. عین سه روز کتاب  بوروس لینکلن را گذاشتم روی میز کنار تخت خواب و نگاهش هم نکردم. حین قدم زدن‌هایمان روی سنگ‌فرش خیابان‌های اولدکبک -- که دو روز تمام طول کشید -- بیش از این‌که به پایان‌نامه فکر کنم برای آدم‌هایی که از کنارشان می‌گذشتم قصه بافتم و به سفرهای بعدیم فکر کردم.

مردم کبک‌سیتی خوش‌اخلاق بودند و رنگی (هم خودشان هم لباس‌هایشان). حرفهایت را اگر به انگلیسی می‌گفتی و نمی‌فهمیدند، به حال خودشان می‌خندیدند*. در بخش قدیمی شهر، هر جا گوشه‌ای پیدا می‌شد که بنشینی و رفت و آمد مردم را نگاه کنی و شاید بستنی‌ات را بخوری، همیشه کسی بود که صدای گیتار یا چنگش را برایت درآورد. کوچه پس کوچه های کبک‌سیتی جان می‌داد برای برگشتن به زندگی، به میان آدم‌ها بودن، به تجربه‌ی دویاره‌ی یک شهر زنده (این حومه‌نشینی روی اعصابم است با وجود همه‌ی محسناتی که شهرهای بزرگ از داشتنشان محرومند). 

پ.ن. بعضی تصاویر پررنگ‌تر از بقیه می‌مانند: پرواز دایره‌وار عقاب‌ها -- بزرگراه 401 بین کینگستون و اتاوا -- و خل شدنمان بعد از 9 ساعت رانندگی پیاپی در مسیر برگشت و سوت زدن هرچه آهنگ از بچگی یاد گرفته بودیم در یک وضعیت هماهنگ مشنگانه.

*گفتن نداره که فرانسه زبانند؟

۰۴ خرداد ۸۹ ، ۰۳:۳۵ ۰ نظر
نعمتی است معاشرت با آدم‌هایی که می‌شود جایی میان کلمه‌هاشان، کمی پیش از آن‌که نقطه‌ی پایان جمله را بگذارند، نفس کشید. آدم‌هایی که یک‌باره میان داستانی ملال‌آور و آرزوکُش پیدایشان می‌شود تنها برای این‌که دنیا را رنگی کنند برایت. آدم‌هایی که هم‌صحبتی‌شان انگار وصلت می‌کند به منبعی از انرژی خورشیدی. آدم‌هایی که چشم‌هایت را برق می‌اندازند ...


۲۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۲:۰۰ ۳ نظر