مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّـهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبـِبْکُمُ اللَّـهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ

وَ اللَّـهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ

(آل‌ عمران: ٣١)

همین امشب، این‌همه راه آمده بودم که این آیه را باز بشنوم و بگذارمش کنار آن بیت که ذکرِ مدام شده از شب آخر قدر برایم.

نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟

۱۲ شهریور ۸۹ ، ۱۳:۴۵ ۰ نظر
بیش از پنج سال پای منبر و وعظ هیچ استادی ننشستم. سخنرانی و جلسات این‌چنینی زیاد رفته بودم ولی مفهوم "پای منبر نشستن" چیزی بود که تمام این سالها از آن فرار کرده بودم؛ بس‌که بدبینی‌ام زیاد و اعتمادم کم شده بود و بس‌که مجالس بی سر و ته و ناخوانا با زندگی روزمره و اجتماعی زیاد بود. از برکت این ماه و رحمت بی‌دریغ خدا مجلسی برپاست که عجیب احساس غبن می‌کنم وقتی شبی نمی‌توانم باشم در آن. در استاد بودن استادش شکی نیست ولی سرچشمه‌ی کلماتی که بر لبان او جاری است، جایی است میان آسمان. جایی که مدت‌ها بود خبری ازش نگرفته بودم. صرف حضور در آن مجلس، حال روح من را خوش کرده. هر شبش -- که هر لحظه‌اش انقدر بر آموخته‌های دین و دنیایی‌مان افزوده که نمی‌دانم مذاقم بعد از این به چه راضی خواهد شد. 

طعمی که مدتی بود از چشیدنش محروم بودم -- این آموختن‌ ِحضوری، این ارتباط رو در روی در محضر استادی بودن -- را باز تجربه می‌کنم این شب‌ها. کم پیش نیامد در این سال‌ها که ساعت‌ها سخنرانی و بحث‌های اعتقادی دانلود شده را گوش کنم یا بسته‌بسته سی‌دی از ایران رسیده از کلاسها و منبرها را ببینم و بشنوم. ولی فرق است بین حضور در فضایی که مفاهیم را با همه‌ی شاخک‌هایت دریافت می‌کنی و مزه‌مزه‌ کردنشان، فرورفتن عطر کلمات به شامه‌ات با فضایی که انتقال مفاهیم -- هر چند لطیف -- تک بعدی است به علت عدم حضور و واسطه‌گری تکنولوژی.  

کاش تمام نشود این مهمانی ...


۱۱ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۴۶ ۴ نظر

نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

(حجر: ٤٩ )

این آیه‌ها را خوانده‌ای برای همین روزهایم؟

همین روزهایی که دلم می‌لرزد از تمام شدنشان

که نفسم بند می‌آید وقتی این‌طور کم می‌شوند وقت شمردن

و تو باز می‌خوانی

وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِیمُ (بقره: ١٦٠)

که دلم روشن شود از رحمتت
۱۰ شهریور ۸۹ ، ۰۱:۲۷ ۱ نظر
یک‌شنبه صبح‌ها جلسه‌اش مخصوص خانم‌ها بود. می‌رفتیم می‌نشستیم آنجا تا می‌آمد. سال‌های اول دانش‌جویی‌مان بود و کرور کرور سوال ریز و درشت. نیت می‌کردیم و می‌رفتیم؛ معلوم بود هر جلسه دنبال پیدا کردن سرنخ کدام سوالیم که تا حرف‌هایش به آخر نرسیده، گرفته‌بودیم جواب را. گاهی هم سوال نبود؛ می‌رفتیم که سوال را پیدا کنیم اصلاً (می‌شد حکایت آن مردی که شترش را گم کرده بود و دنبالش می‌گشت؛ کسی هم که شتری نداشت پیش افتاده بود که شتر نداشته‌اش را پیدا کند. آخرسر هم اولی شترش را پیدا کرد و هم دومی).

امشب هوای آن روزها بود در سرم. همه‌ی هزار سوالم را گذاشته بودم لای کتاب و ورق‌هایم و خلع سلاح رفته بودم که چیزی پیدا کنم. و او برایمان خواند مَّا جَعَلَ اللَّـهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ1 که اَلقلبُ حرَمُ اللهِ فلا تسکنْ حرَمُ اللهِ غیرَاللهِ2

...

پ.ن. 1: می‌خواهم نور شوم بپاشم روی لحظاتت.

پ.ن. 2:‌ امشب اصلاً خوب خوب بود از همان لحظات اولش؛ از همان وقتی که از بین ردیف‌ردیف صندلی و آدم صدای آشنایی سلام کرد و چشم‌های من برق افتاد از خوشی.

1- احزاب 4

2- امام صادق -- بحار الأنوار ج67 ص25

۰۶ شهریور ۸۹ ، ۱۳:۴۴ ۵ نظر

می‌گوید: دل مادر موسی خالی شد از سپردن بچه‌اش به آب؛ وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَىٰ فَارِغاً.

بعد می‌گوید: إِن کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا

زیر لب زمزمه‌اش می‌کنم؛ رَّبَط، رَّبَط، رَّبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا. دلم فشرده می‌شود. می‌روم نگاه می‌کنم به معنی فعلش:‌ پیوند استوار؛ دلش را محکم گره زدیم به خودمان؛ لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ -- قصص: ۱۰

... می‌شود ربط دهی دل ما را با خودت؛ همین‌طور سفت و محکم؟ شاید که از مومنین شویم ...

۰۱ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۱۳ ۱۱ نظر

وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ ۖ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ۖ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

(بقره:١٨٦)

... او "قریب" است. آغوشش باز است برای بغل گرفتنت...
۲۹ مرداد ۸۹ ، ۲۳:۴۶ ۵ نظر

باز من یک عکس* دیدم و یادم افتاد چیزی می‌خواسته‌ام درباره‌ی بروژ بنویسم. یادم نمی‌آید کی دوستی پیشنهاد داد بنشینیم در بروژ را ببینیم. نمی‌شد که با هم دید؛ هم‌آن شب دیدمش و دست بر قضا خوشم هم آمد. از این فیلم‌هایی نبود که می‌بینی و می‌روی پی کار و بارت، می‌خواستی هم نمی توانستی. توی سرت را پر از فکرهای جور واجور می‌کرد. ولی به هرحال هر فکری هم که می‌کردی، گمان نمی‌کردی که یک روز بهاری توی کافه‌ای جلوی Belfort بنشینی و چای و شکلات محلی بخوری (27 خرداد 89).


دیده‌ای گاهی، به اسمی می‌رسی، چیزی می‌خوانی یا می‌بینی، آن لحظه یک طور مرموزی در ذهنت حک می‌شود تا وقتی دوباره بهش برسی؟ بروژ یکی از همین لحظه‌ها بود برای من؛ اتفاقی. آن بیش از شش ساعت پیاده‌روی در کوچه‌پس‌کوچه‌های سنگ‌فرشش، کانال‌های آب و شمعدانی‌های پر گل آویزان از پنجره‌ی ساختمان‌هایش، کلیساهای سبک گوتیک‌ و آدم‌های نه‌خیلی‌خوش‌اخلاقش همه، شهر را خوب و دوست‌داشتنی می‌کرد گرچه هجوم توریست‌ها و چیلیک‌چلیک عکس انداختنشان روان آدم را به صورت ممتد خراش می‌داد -- یعنی تا این حد که من اصلاً لج کردم و دوربینم را در نیاوردم مگر به التماس هیئت هم‌راه، بس که همه داشتند در عکاسی از در و دیوار از هم سبقت می‌گرفتند.

یعنی تجسم کامل -- کامل که نه؛ چون قضیه‌ی پاریس و مونالیزا از این هم فجیع‌تر بود -- نظریه‌ی فرار به تاریخ مک‌کنل بود که می‌گفت توریست‌ها یک‌بند دنبال جاهای تاریخی می‌گردند و از حال به قدیم می‌گریزند و این‌ها.


پ.ن:‌ توریست با مسافر فرق دارد؛ در یک پست جداگانه‌ای که از پاریس بخواهم بگویم، درباره‌اش می‌نویسم.

* البته این عکس هلند است نه بلژیک

۲۸ مرداد ۸۹ ، ۰۱:۴۸ ۱ نظر
انگار خدا این سه ماه را گذاشته فقط برای شنیدن و خواندن حرف‌های عاشقانه‌اش. از هم‌‌آن روز اول ماه رجب که می‌گویی «یا مَنْ یَمْلِکُ حَواَّئِجَ السّاَّئِلینَ...» شروع می‌شود. روز از پی روز، سطر از پی سطر «یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یا مَنْ یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ ...» می‌روی تا می‌رسی به نیمه‌‌اش «اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ وَ لَکَ الْمَجْدُ وَ لَکَ الْعِزُّ وَ لَکَ الْفَخْرُ وَ لَکَ الْقَهْرُ وَ لَکَ النِّعْمَةُ وَ لَکَ الْعَظَمَةُ وَ لَکَ الرَّحْمَةُ ... وَ لَکَ ما تَرْضى بِهِ مِنَ الثَّناَّءِ وَالْحَمْدِ وَالشُّکرِ وَ النَّعْماَّءِ...» بعد هنگام تجلی اعظم ماه است و آن‌جا که ناگزیر می‌خوانی «یا مَنْ اَمَرَ بِالْعَفْوِ وَالتَّجاوُزِ ...»

و می‌گذرد

ماه شعبان که می رسد انگار خطاب‌هایت تمام شده رسیده‌ای به جایی که می‌خواهی نگاهت کند، صدایت را بشنود، گوش کند آن‌چه برایش می‌خوانی را «وَ اسْمَعْ دُعائى اِذا دَعَوْتُکَ وَاْسمَعْ نِدائى اِذا نادَیْتُکَ وَاَقْبِلْ عَلىَّ اِذا ناجَیْتُکَ فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیکَ مُسْتَکیناً لَکَ مُتَضرِّعاً اِلَیْکَ ...» رو در رو چشم در چشمش دوخته‌ای و می‌پرسی «کَیْفَ آیَسُ مِنْ حُسْنِ نَظَرِکَ؟» بعد نگاهش می‌کنی و زیر لب میگویی «وَاِنْ اَدْخَلْتَنىِ النّارَ اَعْلَمْتُ اَهْلَها اَنّى اُحِبُّکَ...» حرف‌هایت دیگر تمام است، نیاز و حاجتی نمانده غیر از آن‌ «هَبْ لى کَمالَ الاِنْقِطاعِ اِلَیْکَ». اعیاد شعبانیه می‌رسند، می‌گذری. روزهای آخرش دیگر راهی نداری جز آن‌که باز سرت را پایین بندازی که «اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ».

و می‌گذرد

ماه رمضان می‌رسد با همه‌ی رحمتی که جاری‌ست در لحظه‌هایش. ماه را دیده و ندیده دعاهایت اوج می‌گیرند «اَللّهُمَّ اِنّى اَفْتَتِحُ الثَّنآءَ بِحَمْدِکَ وَ اَنْتَ مُسَدِّدٌ لِلصَّوابِ بِمَّنِکَ وَ اَیْقَنْتُ اَنَّکَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ فى مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَالرَّحْمَةِ...»

اصلاً راستش را بخواهی بقیه‌ی حرف‌هایم بهانه بود که به همین دعا برسم و بگویم برایت که خواندن او این‌چنین حالت را خوش می‌کند یا شاید هم می‌خواستم بگویم رسم عاشقی‌اش را می‌بینی؟


* وحشی بافقی

۲۶ مرداد ۸۹ ، ۰۱:۵۸ ۱ نظر

قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّـهِ ۚ إِنَّ اللَّـهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا ۚ

إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

... از رحمتش ناامید نشویم ...

(زمر:۵۳)

۲۰ مرداد ۸۹ ، ۰۲:۴۲ ۳ نظر
بعضی روزها در زندگی هست که می‌خواهی یادت برود دنیا و مافیها را آن‌روز. این‌قدر غصه‌ی اعتصاب غذای آن‌ها و حبس بودن آن دیگران و درد مرگ ناگهانی و مریضی و بیماستان این و آن را خورده‌ای که غصه‌دانت پر شده. می‌خواهی کاری کنی که از همه‌ی این‌ها قدری فاصله بگیری؛ برای خودت باشی. 

یکی از هم‌این روزهاست که در یخچال را باز می‌کنی و یادت می‌افتد دیروز از شنبه‌بازار چه چیزها که راهی یخچالت نشده. کیسه‌کیسه کرفس و لوبیا و بادمجان و کدو توانایی این را دارند که ساعت‌ها سر کارت بگذارند. که بشوریشان بگذاری آبشان برود، پوست بکنی، خرد کنی، نمک بپاشی، سرخ کنی، بخار پز کنی، بگذاری خنک شوند، بسته‌بندی کنی، مثل یک آدم مرتب روی بسته‌ها را بنویسی، منظم بچینی‌شان طبقه‌ی اول فریزر -- حتی اگر بار اولت باشد که تن به همچین کاری داده باشی. آن لابه‌لا هم باید دسته‌های قدبلند ریحان و جعفری و گشنیز و نعنا را پاک می‌کردی، خیس می‌کردی، می‌شستی و می‌گذاشتی آبشان برود که بپیچی‌شان لای این دستمال‌های فلان که چند روزی زنده بمانند. عملیات جانگولرت که تمام شد کف آشپزخانه و سطح گاز و روی کابینت‌ها هم چپ‌چپ نگاهت می‌کنند؛ همه چیز را تمیز می‌کنی و همین‌طور که از برق‌ ‌زدن در و دیوار کج‌کج لب‌خند می‌زنی، از پیله‌ی یک‌روزه‌‌ای که دور خودت بسته بودی می‌آیی بیرون. اگر چه میان همه‌ی این‌ها یک تازه‌وارد هم ساعتی تلفنی درد دل کرده باشد و سفارش تاج گل‌های مراسم ختم فردا را از این و آن گرفته باشی و با 20 30 نفر دائم در شور و مشورت چه کنیم و چه نکنیم بوده باشی ...

۱۷ مرداد ۸۹ ، ۰۷:۴۸ ۱ نظر
زیر چشم راستم زخم شده بود. نه این‌که فکر کنی چیز جدیدی بود؛ نه. واکنش پوست صورت من به تغییرات استرسی و آب و هوایی است این اکزما که خوب شدنی‌ هم نیست در این 17 18 سالی که من درگیرش بوده‌ام -- آن هم درست روی پلک‌هایم که گاهی به پوست زیر چشمم هم سرایت می‌کند. داشتم می‌گفتم یکی از هم‌این روزهایی که تهران بودم باز زیر چشمم زخم شد. نه از آن ملایم‌ها که با من بمیرم تو بمیری و  کمی کرم توی ذوق نزند، از آن‌هایی که خون‌چکان است و رسماً نگاه آدم‌ها را متوجه خودش می‌کند. کاریش هم نمی‌شود کرد. این‌قدر انواع پمادهای corticosteroid و غیره امتحان کرده‌اند این دکترها روی پوستم که من را کلاً ناامید کرده‌اند؛ نهایتش این است که باید مدارا کنم.

داشتم می‌گفتم که عکس‌العمل پوست من است به دنیای پیرامونم و آن روز مدام در ذهنم یک جمله می‌چرخید و یادم نمی‌آمد از کجاست «هوای شهر آلوده است». اولش گمان کردم نوع ترکیب کلمات نزدیک است به حرف‌های میرشکاک -- یک‌جایی بود راجع به تهران و این‌ها حرف می‌زد -- کمی بعد یادم آمد جمله حاتمی‌کیاست در نامه‌ای که نوشته بود بعد از ترور سعید حجاریان و دیدن عکس سعید عسگر. 

بعد همه‌اش که همین نیست. اصل حرف فضای درد‌آور و چرک‌ای بود که آن چند روز بوی دل‌آزارش همه‌ی رفت و آمدهای دوستانه‌ام را پر کرده بود. فضای بی‌اعتمادی و شک. حس رنج‌آور ما و آنها شدگی ... و من هرچه می‌کردم حواسم به حال خودم باشد و به رویم نیاورم که چه بدبینی مذابی در پس‌زمینه‌ی حرف‌هایمان است، آن زخم زیر چشمم ملتهب‌تر و خونین‌تر می‌شد. شهرمان آلوده و مسموم بود. نه این‌که لحظات با هم بودنمان خوش‌آیند نباشد -- آن‌هم بعد از دو سال -- که بود ولی چیزهایی به یغما رفته‌ بود و من و شما نمی توانیم خودمان را گول بزنیم که همه‌اش بازی سیاسی است و این سیاست بی‌پدر و مادر است. ما اجازه داده‌ایم چیزی در دوستی‌‌هامان فرو بریزد -- نمی‌دانم اسمش حرمت است یا چه، نمی‌دانم تعریفش چیست حتی؛ ولی می‌دانم ما زبان گفتگو با هم را گم کرده‌ایم و دور خودمان دیوارهای قطور و بلند کشیده‌ایم. انگار از همه‌ی اشتراکاتمان گذشته‌ایم که افتراقاتمان را به رخ خودمان و بقیه بکشیم.

...

پ.ن. یک هفته است دارم تلاش می‌کنم یک متن معقول در تحلیل این فضا بنویسم که نشده بس که دردآور است.

۱۴ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۱۹ ۴ نظر

امروز روز غمگینی بود.

روزهای غمگین سفر نرو.

۰۹ مرداد ۸۹ ، ۰۵:۴۱ ۲ نظر