باید یک جایی آویزانش کنم که نه خیلی تو دست و بال ملت باشد نه دور از دست و چشم من. باید یک جایی باشد که گاهگداری وسط خواندن چیزی، نوشتن حرفی، مزیدن خورشی، دم کردن برنجی چیزی بشود یک دستی بهش زد که صداش ببردت به عمق جایی که دوستش داری. پیش اویی که دوستش داری. اویی که باهم نقشهی جهانگردیتان را پشت پنجرهی کلاس کشیدید؛ آن هم با دوچرخه. اویی که حرف هایت با او هیچ وقت خدا حتی اگر 543 بار تا خود کلکچال میرفتید و بر میگشتید تمامی نداشت. این آویز باید جایی باشد که نگاهم که بهش میافتد بروم تا وسط کوچهی تدین بعد همآن طور که رد می شوم یک لبخند کج هم بنشیند گوشهی لبم. صدای این آویز را دوست دارم مهرناز. خیلی زیاد. حتی بیشتر از هزارتا. و خدا بگویم چه کارت نکند با این کارت. که از صبح زده امش به دیوار کناری میز آفیسم بعد هی کج می نشینم که چشمم بهش نیفتد و قه قه نخندم. آره دختر آخرش من و تو ... همین
××××××××××××
چرا فرق میکند بوی این قهوه با آن یکی؟ چرا رنگش هم؟ چرا وقتی دم میکنمش جادو میشوم میروم تا لندن تا بلوار خوردین؟ چرا با این قهوه نمیشود درس خواند؟ چرا فقط میشود باهاش خیال بافت؟ چرا فرق میکند حتی با قهوه های ویلیامز که دوستش دارم؟ چرا طعمش به قهوهی خودم نمی ماند؟ چرا مزهی 4- 5 - 6 سال خاطره میدهد؟ چرا با هر جرعه اش آدم بغض می کند؟ چرا با هر قلپش آدم خنده اش میگیرد؟ چرا پرت میکند آدم را به پل گیشا؟ به یک سفر ترکیه؟ به یک مشهد و مکه و مدینه؟ به کوچه پسکوچه های تهران و خیلی جاهای دیگر؟ چرا یاد آدم میآورد گوشهی دیوار حیاط دانشکده ترور شخصیت و فردایش نامه؟ چرا دوره میشود سوسیس تخم مرغ توی آن ماهیتابهی صد سال نشُسته ی آقامرتضی گاهی هم نسکافهی خاکارهای توی لیوان یکبار مصرف؟ چرا با عطر این قهوه یاد یک سنجاب میافتم با چشمهای هماین رنگی که هی نظریات فرهنگی بلغور میکند؟ نفیسه باید میبودی با هم حالش را میبردیم رفیق.