Berger, Peter, and Thomas Luckmann, The Social Construction of Reality
Berger, Peter, The Sacred Canopy
Cowan*, Cyberhenge
Rochford, Hare Krishna Transformed
Bruce, God is Dead
Porthero, Religious Literacy
Wuthnow, All in Sync
Morgan, The Sacred Gaze
Heelas and Woodhead, The Spiritual Revolution
Carrette & King, Selling Spirituality
آن هفته ای که بسیار حالم خراب بود و سردرد، رفتم پیش این استادی که مثلاً مسئول واحدها و درس های ماست و گفتم چه کنم که آمار یادم نیست و این ترم علاوه بر آمار پیشرفته هماین جامعهشناسی دین را هم دارم. یک کم فکر کرد و گفت خب هم این را حذف کن. من هم پیش خودم گفتم عمراً حذفش کنم. اینجا سیستم واحدهای درسی غیر اجباری طوری است که هر درس خیلی تخصصی مثل همین جامعهشناسی دین هر دو یا سه سال یکبار ارائه می شود. چون دانشجوهای فوق و دکترا یک بار که درس را بگیرند دیگر سال بعدش جمعیت آنقدر نیست که دوباره درس ارائه شود. هماین شد که من در دورهی تحصیلی ام توی مکمستر جامعهشناسی دین که سوپروایزر خودم ارائه می کرد به تورم نخورد و حسرت به دل ماندم. خلاصه که آمار را حذف کردم و ماندم با این کلاس دوستداشتنی پنجشنبه ظهرها. استادش هم به همآن اندازه دوستداشتنی است و اطلاعات در سطح خفن. ولی از من به شما نصیحت، جامعهشناسی دین درس خطرناکی است. بعداً میگویم چرا.
پ.ن: آنکه ستاره دارد استاد است و یکی از کتابهایش.
امام صادق علیهالسلام: إذا دَعَوتَ فَأقبِلْبقَلبِکَ ، وظُنَّ حاجَتَکَ بالبابِ هر گاه دعا کردى و با دلت روى آوردى ، چنین گمان بر که خواسته تو بر در خانه است. الکافی : ج 2 ، ص 473 ح 3 .میزان الحکمة : ج 2 ، ص 880
پیامبر «ص» : قالَ اللّهُ عزّ وجلّ : ما تَقَرّبَ إلیَّ عَبدٌ بشَیءٍ أحَبَّ إلیَّ مِمّا افْتَرَضْتُ علَیهِ خداوند فرموده است: هیچ بندهاى با چیزى محبوبتر از واجبات به من نزدیک نشده است. الکافی : ج 2 ، ص 352 ، ح 7 .میزان الحکمة : ج 1 ، ص 507
پ.ن: عنوان تزیینی است
'ن' اعتراف می کند که قول خودش را شکسته و بعد از اینهمه سردرد و استرس یکهو به خودش زنگ تفریحی آنچنانی داده که عواقبش را دیر یا زود خواهد دید! 'ن' اعتراف می کند که اسم "وودی آلن" هم به قدر کافی محرک بوده برای دیدن این فیلم. و بسی تعجب کرد از اینکه چرا همه با هم از یک مرض رنج میبرند. چرا همهابنای بشر به صورت اینشکلی مشکل پیدا کرده اند؟ چرا این حس فراگیر و جهانی است؟ چرا فرق نمی کند کجای دنیا باشی و طرف حسابت چه کسی باشد؟ چرا یکهویی شرق و غرب عالم هر که یک کم میزند به عالم هنر پستمدرن و یک کم فکر می کند به فلسفهی بدن و جسم come to the same conclusion. جدی جالب است ها. و 'ن' اعتراف می کند که تمام طول فیلم با خودش می جنگید و به خودش می خندید.
فکر کنم باید چندتا نکته دربارهی فیلم اضافه کنم:
اول اینکه چقدر شیوهی روایتی خارج از متن این فیلم تجربهی خاص فیلمهای وودی آلنی داشت. دوم اینکه چقدر هر چه می گذرد من بیشتر و بیشتر به این نکته میرسم که "قید" از هر نوعش چه مذهب باشد چه اخلاق باشد چه هرچیز دیگر باعث کوچک شدن دایرهی آپشنها و در نتیجه محدود شدن دایرهی انتخابها میشود. نتیجه اش آرامش روانی ایست که فرد "مقید" برای خودش فراهم می کند در این دنیایی میلیون گزینهای و با حذف هزاران احتمال موجود در دنیای اطراف که چیزی به جز گیجی مفرط برایش ندارد خودش را میتواند به درجه ای از یقین در زندگی برساند هر چقدر که احمقانه و غیر روشنفکرانه به نظر برسد. سوم اینکه از نظر من حرف و شخصیت اصلی فیلم پدر عزلتگزین شاعر خوان آنتونیو بود که نمایندهی حی و حاضر افکار و نگاه خود وودی آلن بود. یکطوری انگار آلن بدون اینکه خودش جلوی دوربین بیاید کسی را بهجای خودش فرستاده تا "نشان"اش باشد. چهارم اینکه "مکث" های میان گفتگوها و نگاهها و حسها چقدر "عنصر" فرامدرنی است در سنت و صنعت فیلم. و چقدر حرف است در این "مکث"هایی که به سکوت می گذرند اغلب و این فیلم پر بود از آنها.
پ.ن: 'ن' یک اعتراف سهمگین فرا متنی دیگر هم دارد آنهم اینکه نظرش کلاً نسبت به پنلوپه کروز عوض شده و دیگر فکر نمی کند او از این بازیگرهای لوس و ننر است که هر چه هم تلاش کند بازیگر حرفه ای نمی شود که نمی شود. اصلاً می دانی چیست نقشش توی این فیلم من را یاد "فریدا" می انداخت. در ضمن بگویم که اصلاً و ابداً این خاویر باردم در کَت من یکی نمی رود که نمی رود چه با تهریش چه بی آن. ملت کج سلیقه شده اند چقدر.
بگذار باز هم غر بزنم. بگذار بگویم چقدر هنوز آن انگیزهی لعنتی آموختن اینقدر در من زیاد است که آخرش کارم را به قبرستان می کشد. بگذار بگویم که چقدر نگران این جامعهی لعنتیمانم که اینهمه دور بریها و دوست و آشناهایم درش دارند اذیت می شوند و امینیت روحی روانی شهری محیطی ندارند. بگویم چقدر چقدر چقدر دیگر نمی توان پای خیلی از حرف های گذشته ام بمانم. چقدر نمی توانم دیگر استدلال کنم. چقدر آن تیپایدهآل دیگر وجود ندارد. وچقدر من سرم درد می کند این روزها همه اش. و چقدر نمی توانم هیچی بخورم بس که معدهام سوراخ شده است. و چقدر دلم وحید می خواهد که نمی بینمش و حرف نمی زنم باهاش و نگاهش نمی کنم بس که همش توی این آفیسم نشسته ام و می نویسم و می خوانم و لای جزوه ها و کتابهایم گم شده ام.
پ.ن: پندار یک پست نوشته بود برای هماین سردی این روزها من توی گودر نت زدم که: یک چیزی هست به اسم "باران یخی" یک چیز دیگر هست به اسم "یخ سیاه" یکی دیگر هم هست به اسم " باد یخی" باز هم هست از این چیز های یخی ولی امروز من وسط راه دانشگاه یک چیز دیگر هم کشف کردم: اینکه دما به نقطه ای می رسد که "بخار آب درون دماغ که تبدیل به یخ بشه" که هیچی, نفسی که می رود توی ریه ات یخ می زنه. (توصیف می کنم ها خیال نکنی تشبیه است.) بعدش دیواره ی ریه ات یخ می زند. یعنی که نفست کلاً بند می آید. یعنی که قفسه ی سینه ات وقتی به هوای گرم برسی آنچنان درد می گیرد از این تغییر دما که خیال می کنی الانه که قلبت بایستد. تازه این چند روز برف را هم فکر نکنی از این دانه های برف ناز سوسول بوده؛ نه. برفش کانه سوزن. امروز یک پسره بیچاره صورتش را نپوشانده بود و از این سوزنها زیاد خورده بود به پوستش و داشت خون می آمد گونه هاش؛ کور شم اگر دروغ بگم.
یکی اینجا دارد من را خفه میکند از محبتش. یکی اینجا دارد دیوانه میکند من را از اینهمه خوبیش. یکی دارد اینجا آبروی من را میبرد پیش خودم و خدا. یکی دارد اینجا به من میفهماند که چقدر کوچکم چقدر اشتباهیم. یکی دارد اینجا من را فنا میکند. دارد تمام عصبانیتها و تلخیها و نبودنهایم را با تمام حضورش و محبت آبشاریش جواب میدهد. یکی دارد من را شرمنده می کند از منی که هستم. از این افکار مازوخیستی بیسر و تهم. یکی دارد من را اینجا میشوید در یک تشت مهر بیدریغش. و من کجام؟ و من گیج کارهایمم. و من نمیفهمم عمق دوست داشتنش را. و من نمیفهمم چطور می شود مثل او بود. مثل او خوب بود. و من نمیفهمم چرا مثل آفتاب، بودنش برایم عادی شده. و من نمیفهمم چرا مثل آفتاب بودنش، برایم عادی شده.
و من نمیفهمم چرا به خودم تذکر نمیدهم که میشد او اینطور نباشد یا حتی کمی کمترک باشد و نیست. او تمام و کمال است. او همان قولی است که از خدا گرفتمش.
پ.ن: نقاشی از امین منصوری است.
پریشب که وحید آمد دنبالم گفتمش برو فلان جائکی که میدانستم لیوان سرامیک دردار دارد. و حالا دارم با این لیوان --که نه به قول یکی "لیوارچ"؛ بس که اندازهی پارچ است-- سفید که پایه و درش فلزی نقرهای است حال میکنم. و آن یکی که فلزی بود و رویش علامت University of Waterloo داشت را گذاشته ام برای همآن روزها و شبهای "قهوه"ای.
پ.ن: از بس که از دیروز اسم این وبلاگ را تغییر داده ام و به دلم ننشسته بود دیگر نا امید شده بودم از خودم. این یکی صبحی برم "مکشوف" شد و فعلاً دوستش دارم.
31 دیسمبر 2008
10 دی 1387