پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
یکی اینجا دارد من را خفه میکند از محبتش. یکی اینجا دارد دیوانه میکند من را از اینهمه خوبیش. یکی دارد اینجا آبروی من را میبرد پیش خودم و خدا. یکی دارد اینجا به من میفهماند که چقدر کوچکم چقدر اشتباهیم. یکی دارد اینجا من را فنا میکند. دارد تمام عصبانیتها و تلخیها و نبودنهایم را با تمام حضورش و محبت آبشاریش جواب میدهد. یکی دارد من را شرمنده می کند از منی که هستم. از این افکار مازوخیستی بیسر و تهم. یکی دارد من را اینجا میشوید در یک تشت مهر بیدریغش. و من کجام؟ و من گیج کارهایمم. و من نمیفهمم عمق دوست داشتنش را. و من نمیفهمم چطور می شود مثل او بود. مثل او خوب بود. و من نمیفهمم چرا مثل آفتاب، بودنش برایم عادی شده. و من نمیفهمم چرا مثل آفتاب بودنش، برایم عادی شده.
و من نمیفهمم چرا به خودم تذکر نمیدهم که میشد او اینطور نباشد یا حتی کمی کمترک باشد و نیست. او تمام و کمال است. او همان قولی است که از خدا گرفتمش.
پ.ن: نقاشی از امین منصوری است.