مراسم چاینوشی-1
شنبه, ۲۸ دی ۱۳۸۷، ۱۲:۳۵ ق.ظ
لیوان قهوه و چایم را از هم جدا کردم. از بس که این قهوه، لعنتی است. از بس که بویش میماسد به در و دیوار؛ از بس که رنگش هم. دیگر حتی چای سبزم هم با آن طعم گل یاسش بوی قهوه میداد. حتی چای انارم هم رنگش قهوهای میشد.
پریشب که وحید آمد دنبالم گفتمش برو فلان جائکی که میدانستم لیوان سرامیک دردار دارد. و حالا دارم با این لیوان --که نه به قول یکی "لیوارچ"؛ بس که اندازهی پارچ است-- سفید که پایه و درش فلزی نقرهای است حال میکنم. و آن یکی که فلزی بود و رویش علامت University of Waterloo داشت را گذاشته ام برای همآن روزها و شبهای "قهوه"ای.
پ.ن: از بس که از دیروز اسم این وبلاگ را تغییر داده ام و به دلم ننشسته بود دیگر نا امید شده بودم از خودم. این یکی صبحی برم "مکشوف" شد و فعلاً دوستش دارم.
۸۷/۱۰/۲۸