من این متن را دو بار نوشتهام و پریده. داشتم کمکم بیخیالش میشدم که نگاهم به آرشیو بهمنماههای پیش افتاد، نظرم عوض شد. خوب است که آدم یادش بیاید هر سال داشته به چه چیزهایی فکر میکرده و حدس میزده کجای دنیا و زندگیست.
چند خط متن اولی که نوشته بودم اینطور بود: سال پیش برای من از 17 بهمن 92 شروع نشد، بلکه از 4 بعد از ظهر روز اول فروردین شروع شد؛ همان موقع که رفتیم دیدن حضرت مفسر. سالها بود ندیدهبودمش. شاید ده سال. از همان روزی که خطبهی عقدمان را خواند و اول قرآن برایمان دعا نوشت. به نظرم مهترین روز سال گذشتهی من همانروز بود. همنشینی با آدمهایی که خط زندگی تو را کاملا عوض میکنند.
متن دومی که داشتم مینوشتم اینطور بود: شب تولدم از دوستم پرسیدم به نظرت چهکار کنم فردا که هیجانانگیز باشد و پیشنهادهای خوبی هم گرفتم. صبح روز جمعه ولی از خواب که بیدار شدم فهمیدم که باید یک مدرک را بفرستم برای چند تا دانشگاه و افتادم در گیر و گور کارهای اداری تا ساعت 2 عصر؛ هنوز صبحانه هم نخورده بودم. در این دو ساعت باقیمانده از تنهاییم حتی دیگر نمیرسیدم بروم در کافهای بنشینم قهوه و کیک بخورم و یک داستان آبکی بخوانم چه برسد به سینما و ایدههای دیگر.
با ماماناینها حرف زدم و بعد همانطور که داشتم یک ناهار سرهم بندی برای خودم درست میکردم زنگ زدم به نفیسه. چند ماه پیش داشتیم باهم حرف میزدیم که مهمانهای من رسیدند و من مجبور شدم صحبتهایمان را قطع کنم. دیگر فرصت نشده بود حرف بزنم باهاش تا همین جمعه که گفتم حالا که به هیچکاری نرسیدم اقلا لذت حرف زدن و چرت و پرت گفتن با دوست را ازش نگذرم. خدایی هم خوب بود جز یک خبر دردآور از یکی از همکلاسیهای لیسانسمان.
بعدش دیگر وحید و آیه با کیک پنیر و یک دسته گل رز گلبهی و سه جعبهی ریز و درشت کادو رسیدند و آیه مدام گفت تولدت شده؟ تولدت شده؟ پس کیک بخوریم. پس کیک بخوریم. کیک را هنوز شمع نگذاشته و فوت نکرده برایش بریدم که بخورد بسکه دلش کوچک است و طاقت صبر ندارد. بعد هم به زور باهم چند تا عکس انداختیم.
سالی که گذشت به نظرم صلحآمیزترین سال زندگی من بود. من هرشب و هر روز از کنار آیه و وحید بودن احساس خوشی کردهام. شاید این به خاطر آیه است که بزرگتر میشود و سهم بزرگتری را در اتفاقات روزمره بازی میکند. بچه قابلیت این را دارد که زندگی را هیجانانگیزتر و شادتر کند و تو را هم با خودش همراه میکند در این مسیر. به نظرم میآید که زندگیم یک هدفمندی بیسابقهای پیدا کرده که فاکتور سن البته درش نقش جدیای بازی میکند. گرچه هنوز ریتم و سرعت پیش رفتن کارهایم به قبل از آیه نرسیده و انتظار هم ندارد که برسد ولی همین که میبینم پیش میرود خوب است. تغییر دیگر این یکسال برگشتن هورمونها و عکسالعملهای احساسیم به حالت اولیه است. دیگر از آن دلنازکی فجیع بعد از مادر شدن خبری نیست؛ یا لااقل خیلی کمتر شده. به هر حال سی دو سالگی برایم سال خوبی بود؛ خیلی خوب.