حالا خانهمان یکدست سیاهپوش است. در و دیوارش همرنگ است با عرش خدا. قصهی این پرچمها و کتیبهها و سیاهیها طولانیاست. همهاش را نمیدانم؛ فقط از وقتی را یادم است که نوجوانی سرکش بودم و هیچ خدایی را بنده نبودم ولی محرم که میشد روحم پر میکشید که خانهمان را سیاه پوش کنیم. از همان صبح اول که از خواب بیدار میشدم برای خودم طرح این روزها را میریختم که روزی اگر خانهای داشته باشم سرتاسرش را سیاه میکنم در عزای حسینبنعلی.
گذشت و سالها دویدیم که راههای شلوغ تهران را میانبر بزنیم و خودمان را برسانیم هیئت و دلمان لک میزد که روزی خودمان گوشهای از این دنیا خیمهای علم کنیم و با جان و دل رویش بنویسیم "این خانه عزادار حسین" است. بعد سالها سیب تقدیر چرخید و ما پرت شدیم این سر کره خاکی. خیال کردیم آمال و آرزوها دود شده است و رفته است هوا. سال 2006 جمع کوچک 10 15 نفرهای بودیم که به سرم زد چرا همین چند نفر نه؟ پارچه سیاه نداشتم؛ فقط یک پرچم یا حسین داشتم یادگاری از دوستی که آمدنه همراهم کرده بود. همان را زدیم سر در و 10 شب دور هم زیارت عاشورا خواندیم و بعدش سیدی سخنرانی گذاشتیم و کمی هم مداحی و روضه گوش کردیم و تمام ... روز عاشورایش رفتیم تورنتو مسجد ایرانیها و تازه من فهمیدم اینجا هم میشود شور گرفت.
سال 2007 خانه را بازسازی و رنگ کردیم. شب یلدا نشستیم دور هم با دوستان گفتم اگر پایه باشید 10 شب برنامه بگیریم (یکماهی تا محرم مانده بود). آدم که زیاد داریم؛ کسانی از خودمان سخرانی کنند. کسانی روضه بخوانند و ظهر عاشورا هم به همین منوال. قبول کردند. به نظرم سنگ بزرگی میآمد. میترسیدم از برداشتنش.
حسین به قدر سه چمدان بزرگ پر، پرچم و کتیبه و سیاهی برایم فرستاد به اندازه سیاه کردن دو طبقهی خانهمان. قرار بود به رسم هیئتهای ایران شبها را با چای و میوه پذیرایی کنیم تا برسیم به شب تاسوعا/عاشورا و ظهر عاشورا که دستبهدست بدهیم برای درست کردن غذا. ولی از همان شبهای اول برکت خانهمان را پر کرد. از در و دیوار نذری و کمک نقدی و یدی و فکری رسید. آنقدر که مجبور شدیم جدول درست کنیم و ترتیب و نظم اساسی راه بیندازیم.
سخرانیها هر سال حرفهای تر شد و افراد عالمتری دعوت شدند. مداح و روضهخانها زیاد شدند و جمعیت عزاداری که از 30 نفر شروع شدخ بود رسید به بیش از 180 نفر.
حالا سال چهارم است که برنامه برگذار میشود به لطف حضرت حق و نگاه امام حسین. و من سر از پا نمیشناسم این روزها...