در خیمهی نگاه تو آتش گرفتهام
سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۳۶ ب.ظ
روی تل زینبیه، زنی عرب زبان گرفته بود. کف دستهاش را روی صورتش میکوبید و یکبند نامت را صدا میزد. فضای آنجا کوچک است. میخواستیم یا نه باید دور او که نوحه میکرد حلقه میزدیم. چادرش لغزیده بود روی شانههاش. تندتند میخواند و گریه میکرد. در آن گرما دانههای اشکش از صورت به زمین نیامده تبخیر میشد. از میان جمعیت کسی نوزاد چند ماههاش را داد دست زن؛ فغانش به هوا رفت. تاب نفس کشیدن نبود. آمدم بیرون. ایستادم رو به حرمت زیر تیغ آفتاب؛ چقدر فاصله است از اینجا تا تکبیرهای تو.
۸۹/۰۹/۱۶
فکر کن یکی تو سایت دانشکده شون باشه و نتونه جلو گریه اش رو بگیره...
ام الرضیعه صیح
وین الطفل،وین...
فرمودهای که "اشک شما مرهم من است"/ اشک مرا بریز که مرهم کنی مرا