مامان برام مربای آلبالو فرستاده و "شبهای روشن" و چیزهای دیگر. بار سومی است که "شبهای روشن" میفرستد.
* شبهای روشن/فرزاد موتمن
از موارد بحرانیای نظیر طلاق و گرفتن حضانت فرزند که بگذریم (که مردهای خارج از ایران از حربهی قوانین داخلی ایران برای سختتر شدن این روندها و تنگ شدن عرصه برای زنی که یکسوی دیگر ماجراست استفاده میکنند)، پستیبلندیهایی در زندگی روزمرهی زنان ایرانی جریان دارد که نظیرش در بسیاری از جوامع سنتی و حتی مدرن دیده میشود. چیزهایی مثل آن نگاه مالکانهای که مردان نسبت به همسرشان دارند. نگاهی که تنها به جسم محدود نمیشود بلکه تا حوزهی خط و خطوط عقیدتی و گرایشات فکری پیش میرود. یکی از مسائلی که همواره موضوع بحث بسیاری از خانوادههای ایرانی خارج از ایران است بحث حجاب و کدهای پوششی* است. اینکه زن خانواده چه تصمیم و عقیدهای را در نوع پوشش خود دنبال میکند، طیفی از عکسالعملها را از جانب همسرش و جامعهی ایرانی در پی دارد. یک سر طیف مردانی هستند که برای دفاع از عقیدهی دینی، بیتوجه به گرایشات فکری و باورهای همسرشان آنان را مجبور به قبول پوشش مورد نظر خود میکنند. زنانی که بعد از تجربهی زندگی خارج از ایران به دلایل مختلف تصمیم به برداشتن حجاب میکنند و یا نوع پوششان تا حد زیادی تغییر میکند و با عکسالعملهای خشن و شدید همسرانشان مواجه میشوند. سر دیگر طیف مردانی هستند که به دلایل مختلف اجازهی بروز و ظهور عقیدهی دینی را از زنانشان سلب میکنند. زنانی که تجربهی زندگی خارج از ایران باعث نشده نوع پوششان تغییر کند در حالی که همسرانشان از راه رفتن کنار زن محجبهشان نه تنها احساس خوبی ندارند بلکه سرافکندگیای که نسبت به این نوع پوشش دارند سبب میشود مدام در حال سرزنش و تحقیر همسرشان باشند.
من نگاه و نوع رفتار هر دو گروه را ناشی از حس مالکیت و شئانگاشتن زن میبینم. برایم فرقی نمیکند که مردی زنش را سرزنش کند که چرا حجابش را برداشته یا گذاشته؛ چراکه او برای خودش این آتوریته را قائل شده که حتی بر عقیدهی دینی و بروز آن در همسرش هم سوار شود. از نگاه من رفتار آن مردی که با زن محجبهاش به مهمانیها نمیرود به دلیل اینکه دوست ندارد بقیه بدانند زنش حجاب دارد همانقدر زننده و دردآور است که مردی زنش را مجبور به حجاب گذاشتن و تعریف کدهای پوششی خاص کند.
گذشته از عقیدهی دینی و اصولی مانند امر به معروف که هیچ کدام شامل استفاده از زور و خشونت و تهدید نمیشود، اینکه مردی به سبب مرد بودنش خودش را در مقام مالکیت در برابر همسرش تعریف کند و زنش را جزو وسایل شخصی خودش به حساب آورد (مثل ماشین و خانهاش)، وسایلی که نشاندهندهی شان و اعتبار اجتماعی و عمق عقیدهی دینی یا روشنفکریش است، در جامعهی ایرانیان دور و بر من که همه در سطوح بالای تحصیلات دانشگاهی و از نسل جوان و به نوعی غیر سنتی این جامعهاند، کمیاب نیست.
* Dress code ~ نوع پوشش. از جهت اینکه در لفظ "کد" مفاهیمی مثل رمز و قانون نانوشته و یا نوشته شده مستتر است، گمانم ترجمهاش به "نوع" گویای آن چه در ذهن من است نیست.
بخشی از تصویری که از او در ذهن من مانده آمیخته است به تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری سال اول دبیرستان و بحثهای صد تا یک غاز بچههای رای اولی و حمایت سرسختانهی ما از خاتمی در برابر ایستادگی همهجانبهی حداد. تصویر ایستادن "ف" جلوی حداد و تذکر دادن به او که وقت تبلیغات تمام شده وقتی حداد ساعت 9 صبح روز اول خرداد داشت از ناطق حمایت میکرد. هفتهی قبلش هم همهمان را منع کرده بودند از آوردن پوستر و تشکیل ستاد دانشآموزی. ما هم داد و بیداد راه انداخته بودیم که چطور مدرسهی پسرانه ستادبازی آزاد است و کار خودمان را ادامه داده بودیم اگر چه با تهدید کم شدن نمره انضباط و اخم و تخم. یک امام جماعت هم آورده بودند برای نماز ظهرمان که "ذوب" بود و ما پشت سرش نمازمان را فرادی میخواندیم. عوضش حرص میخوردیم و میخندیدیم و خوش میگذشت. بعدش انتخابات مجلس ششم رسید و لیست پیشنهادی اصلاحطلبان که ما روزی چند بار توی مدرسه و مسیر رفت و آمدمان از خانه پخشش میکردیم و انتخابات شورای شهر هم به همین ترتیب. انتخابات هم که نبود ما برای خودمان سالگرد دوم خردادی چیزی جور میکردیم که زندگیمان یلخی نگذشته باشد. سال آخر، ماجرای کوی دانشگاه اتفاق افتاد و ما چون هنوز دانشجو نبودیم لینک مستقیم خبرهایمان "ف" بود که وصل بود به منبع.
چهار سال همکلاسی بودیم. چهار سال تمام "ف" از همهمان شق و رقتر و اتو کشیدهتر بود -- از همان اول مواظب ستون فقراتش بود! رنگ و آبش با ما فرق داشت. زبان انگلیسیاش از همهی ما بهتر بود. و کلاً نوع بحث و استدلالهایش از سن ما جلوتر بود. نسبت به نمرهی درس اجتماعیش هم حساس بود. هر دو جامعهشناسی خواندیم -- در دو دانشگاه متفاوت البته -- ولی او درسش تمام نشده، رفت.
سه سال پیش وقتی برای اولین بار گذارم افتاد به شهرش و دیدیم همدیگر را هر دو از خوشی ذوقمرگ بودیم. من هیچوقت نتوانسته بودم بفهمم او اینهمه سال دوری را چطور تاب آورده. حالا ولی میدانم که ایمان قشنگی دارد این خانوم "ف"؛ همان که سبب شده مستقل از وابستگیهایش تصمیم بگیرد و بایستد. نوع دینداریش مثل همان قبل بیتعصب و صلحجویانه است. خط و مرزهای معاشرتش با آدمها دقیق و مهربانانه است. گمانم با جامعهی دور و برش هم خوب کنار آمده. هنوز صورتش خندان و گونههاش صورتی است. بار اولی که بعد از آنهمه سال دیدمش اصلا توقع نداشتم آنطور گرم و دلچسب به استقبالمان بیاید؛ بسکه ایمیلهایش را دو سه تا درمیان جواب میداد و میدهد. از همان بار مدام فکر کردهام هر آدمی باید یک خانوم "ف" داشته باشد در زندگی که سبزی چشمهایش انرژی و نور تزریق کند به تنهایی و خاطراتش.
پ.ن. تولدت مبارک دخترجان
یک طور آرام خوبی به این چند روز فکر میکنم. به همهاش نه؛ به همان سه شبِ خانهی مهرناز اینا و بعد از سالها تا صبح بیدار ماندن و حرف زدن. مثل همان سالها حرفهایمان تمامی نداشت اگر سامان زینب هر سه ساعت بیدار نمیشد و حواسمان نمیرفت به شیر خوردن و بازیگوشی شبانهاش. بعد من و مهرناز غش میکردیم از خواب و زینب همچنان بیدار و مشغول سامانش.
وقتی سهتایی پاشدیم رفتیم سینما هر چه فکر کردیم یادمان نیامد آخرین باری را که با هم سینما رفته بودیم. حتی کوه رفتنمان را هم یادمان نمیآمد. انگار همهچیز ناگهانی اتفاق افتاده باشد آن سالها. فقط یادمان آمد که چقدر برای هم بودیم.
سوزن را دوباره نخ میکنم. دنگشو میگوید "کمی آهستهتر زیبا..." نخ را از بالا رد میکنم و فکر میکنم به دوستیهایم. که اگر دور نشده بودیم اینهمه از هم...که اگر هر کداممان اینهمه چرخ نخورده بودیم در این 10 15 سال ... شاید حالا اینطور دلمان لک نمیزد برای یک ساعت با هم بودنمان. که انگار همهی حرفهای عالم را باید بگوییم با هم توی همان چند ساعت شببیداری. نه؛ اینها نیست چیزی که میخواهم بگویم. چیزی که توی دلم است شادیآورتر از این حرفهاست. لذت هنوز بودن آنهاست. خوشی اینکه هنوز قابلیت جفنگ بافتن و تا صبح خندیدن داریم. که هنوز برای هم نقاب نداریم.
این را میگذارم برای مهرناز و زینب. بقیهاش را هم لابد مثل من مودب و موقر میروند آنلاین میخرند و گوش میدهند دیگر.
آدم باید به صدایی که روزی هزاربار توی سرش گفته که آن زونکن قرمزه را بردار بیار خانه گوش کند. شاید هم باید از بین آن 100 تا کتاب لااقل 5 تاش را بگذارد خانه بماند.
حالا یا باید بنشیند با مقالههای سیو شده سر خودش را گرم کند تا یک هفتهی دیگر یا برود پلیس دانشگاه را خبر کند و کارتش را نشان بدهد که در ساختمان را برایش باز کنند و آدمه برود اندوختههای علمیاش را از اتاقش در بیاورد. امروز به هر حال روز هیچکدام نبود. عوض این کارها، درهای بسته را نشانهی خوشیمن از آسمانآمده گرفته و رفته مردم را در حال دویدن و خرید ساعتهای آخر دم عید رصد کرده.