گر آب دریا کم شود، آنگه برو دلتنگ شو
یک طور آرام خوبی به این چند روز فکر میکنم. به همهاش نه؛ به همان سه شبِ خانهی مهرناز اینا و بعد از سالها تا صبح بیدار ماندن و حرف زدن. مثل همان سالها حرفهایمان تمامی نداشت اگر سامان زینب هر سه ساعت بیدار نمیشد و حواسمان نمیرفت به شیر خوردن و بازیگوشی شبانهاش. بعد من و مهرناز غش میکردیم از خواب و زینب همچنان بیدار و مشغول سامانش.
وقتی سهتایی پاشدیم رفتیم سینما هر چه فکر کردیم یادمان نیامد آخرین باری را که با هم سینما رفته بودیم. حتی کوه رفتنمان را هم یادمان نمیآمد. انگار همهچیز ناگهانی اتفاق افتاده باشد آن سالها. فقط یادمان آمد که چقدر برای هم بودیم.
سوزن را دوباره نخ میکنم. دنگشو میگوید "کمی آهستهتر زیبا..." نخ را از بالا رد میکنم و فکر میکنم به دوستیهایم. که اگر دور نشده بودیم اینهمه از هم...که اگر هر کداممان اینهمه چرخ نخورده بودیم در این 10 15 سال ... شاید حالا اینطور دلمان لک نمیزد برای یک ساعت با هم بودنمان. که انگار همهی حرفهای عالم را باید بگوییم با هم توی همان چند ساعت شببیداری. نه؛ اینها نیست چیزی که میخواهم بگویم. چیزی که توی دلم است شادیآورتر از این حرفهاست. لذت هنوز بودن آنهاست. خوشی اینکه هنوز قابلیت جفنگ بافتن و تا صبح خندیدن داریم. که هنوز برای هم نقاب نداریم.
این را میگذارم برای مهرناز و زینب. بقیهاش را هم لابد مثل من مودب و موقر میروند آنلاین میخرند و گوش میدهند دیگر.