آخرین روز کمپینگ اینقدر در به جایی برای اجاره کردن قایق شدیم و چرخیدیم و گم شدیم و پیدا شدیم تا از اینجا سر در آوردیم. لذت بخش ترین قسمت این چند روز بود. تکه ای از بهشت گمانم.
به قایق سواری نرسیدیم بس که دیر شده بود و باید بر می گشتیم ولی چشمهامان پر از زیبایی شد.
زندگی هجوم می آورد بی اعتنا به تو ای که حوصله اش را نداری. چاره ای نیست. توت فرنگی های رسیده را باید چید.
توی یک مزرعه توت فرنگی و گوجه و ذرت، نگار 2 تا سبدِ پر توت فرنگی چید دیروز
سالی 2 3 بار دیدن آبشار نیاگارا بر ما فرض است. در این سالها هر بار که رفته ام چند دقیقه در بهت شکستگی آب درست از روی لبه تیز تیبل راک و ریختنش بر سطح پایینی رودخانه ی نیاگارا گم شده ام. گاهی که پیش آمده و با کشتی تا نزدیک ترین نقطه ی ممکن از پایین به ریختن آب نگاه کرده ام تا چند ساعت گیج شده ام و سکوت. زیبایی حیرت آوری دارد.
... بعد مدام فکر کرده ام به چه چیزهای بی مایه و حقیری گیر کرده ام در این دنیا.
پ.ن: دیروز بی حوصله عکس گرفتم از همه چیز.
توانایی نوشتن این روزها را ندارم. حجم اطلاعات وارد به ذهنم اینقدر زیاد و از همه جهت است و اینقدر هم خودم سر و ته همه چیز را به هم بافته ام و مثلاً سعی کرده ام تحلیل کنم که دیگر نمی دانم از کجا و چطور جمعش کنم یا طبقه بندی کنم یا دسته بندی و تفکیک کنم. حتی اگر توانایی تعریف و تحلیل زندگی روی دور تند را داشته باشم توانایی مکتوب کردنش را ندارم. نمی توانم بنویسم این روزها را فقط می دانم که من خودم را برای این روزها نساخته بودم. پیش بینی این روزها را نکرده بودم که خودم را آماده کنم برایش.
پ.ن: یک انباری پست منتشر نشده ی نصفه نیمه دارم اینجا.
پ.ن2: یک لینک کنار صفحه اضافه کرده ام برای کسانی که به این متن ها دسترسی ندارند.
بَابُکَ مَفْتُوحٌ لِلرَّاغِبِینَ وَ خَیْرُکَ مَبْذُولٌ لِلطَّالِبِینَ وَ فَضْلُکَ مُبَاحٌ لِلسَّائِلِینَ وَ نَیْلُکَ مُتَاحٌ لِلْآمِلِینَ وَ رِزْقُکَ مَبْسُوطٌ لِمَنْ عَصَاکَ وَ حِلْمُکَ مُعْتَرِضٌ لِمَنْ نَاوَاکَ عَادَتُکَ الْإِحْسَانُ إِلَى الْمُسِیئِینَ وَ سَبِیلُکَ الْإِبْقَاءُ عَلَى الْمُعْتَدِینَ
رسیده ایم به روز اول ماه آرزوها میان اینهمه داد و فریاد و زخم و سکوت. هر چه می گذرد گیج تر می شوم. تکرار این "چه می خواهم" ها هنوز نرسانده است من را به آنچه واقعاً می خواهم. فقط دارم برای خودم تعریف می کنم چه ها نمی خواهم.
بعد از اینهه ننوشتن انگار همه ی حرف ها رسوب کرده اند. حرفهایی که دیگر نمی خواهم بگویمشان. ولی فقط این را می گویم که دلم شور دوستان دربند را می زند. از اینکه می بینم تعریف ها و معیار ها با آنچه باید باشد، آنچه این همه سال فهمیده ایم، آموخته ایم متفاوت است عصبانی می شوم و نمی دانم ته خشم متراکم این روزها کجاست.
اللَّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُکَ صَبْرَ الشَّاکِرِینَ لَکَ وَ عَمَلَ الْخَائِفِینَ مِنْکَ وَ یَقِینَ الْعَابِدِینَ لَکَ
از دوستان بسیار مذهبی ام که این روزها سکوت کرده اند و تسبیح دست گرفته اند و قرآن ختم می کنند برای حوادثی که قلبشان را آزرده نمی دانم چه می خواهم. از آن دسته دوستانم که دارند از آب گل آلود ماهی خودشان را می گیرند و مخملباف و روزآنلاین و بی بی سی فارسی و صدای آمریکا و امثالهم شده اند مرجع و پناهشان اعلام برائت می کنم. از آن دسته دوستانی که حامی موج سبز بوده اند و از نماز جمعه پیش تا حالا معلوم نیست چی در سرشان می گذرد هزار تا هزار تا سوال دارم. هیچ چیز به قدر سوال هایم این روزها آزارم نمی دهد. هیچ چیز به اندازه ی فکر کردن این روزها مریضم نمی کند. نمی خواهم با موج جایی بروم که نمی خواهم. نامه ها را می خوانم بیانیه ها را می خوانم فیلم ها و عکس ها را می بینم و سرگیجه می گیرم. گودر را باز می کنم 10 تا مطلب نخوانده می بندمش. حجم زیاد "خبر" های متناقض حال تهوعم را تشدید می کند. فیس بوک شده است جایی برای تجدید میثاق هر روزه ی این جماعت معترض از هر صنف و سنخ. با هر اشتراکی با هر جمله ای انگار داری به خودت و دیگران ثابت می کنی که هنوز هستی، هنوز ایستاده ای. ولی اینکه کجا ایستاده ای را گمانم هیچ کس نمی داند.
...
کاش توی این ماه کمی زخم هایمان درمان شود.