مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است


بیش از 40 کامنت برای پست " من هموطنتان بوده ام" دریافت کرده ام که حدود 30 تایش را اینجا می بینید بقیه را هم نمی بینید چون بنده به روح و روان و اعصاب شما و خودم بیش از این احترام می گذارم که یک مشت فحش رکیک را اینجا منتشر کنم. چند نکته و چند سوال به ذهنم رسید که بنویسم و قائله (اینجوری می نویسنش؟) را خاتمه دهم. باز مثل همان پست قبلی دو قسمت است. قسمت اول به کنش و واکنش ها، رفتارها، نگاهها و خلاصه جماعتی که اسمش را می گذارم "ایرانی" در برخورد با کسی که عقیده اش نماد بیرونی و ظاهری دارد بر می گردد. و قسمت دوم مربوط می شود به مورد خاص موسیقی آقای نامجو که بنده هیچ جوره قرار نیست نقد حرفه ای بکنم این نوع موسیقی را. این حرف ها شاید مال یک گپ خودمانی بود یا نهایتاً یک ایمیل که "صدای ما را هم می شنوید آقای نامجو؟" ولی پیش نیامده فرصتش هنوز.

نکته ی اول این است که متنی که من نوشتم جوابی بود یا صحه ای بود بر پست نازلی کاموری. مخاطبی که می آید اینجا فحش چارواداری بار من می کند یا با زبان خشن عقاید مرا زیر سوال می برد، یا نوشته نازلی را نخوانده یا اساساً نفهمیده منظور آن نوشته چی بوده. نوشته من مخاطب عام نداشت. برای شخص نازلی نوشته بودم و گرچه که مدتها است نمی خوانم وبلاگش را (به دلیل ادبیات نوشتاریش که گاهی برایم سنگین است) ولی همواره این نفس آزاده و برخورد --در بیشتر موارد-- علمی و منطقی اش را با مسایل اجتماعی و دیگرانی که مثل او فکر نمی کنند، ستوده ام. خواننده های وبلاگ نازلی بعد از پست آخرش به اینجا سر ریز شدند و من تنها چیزی که به ذهنم رسید بعد از اینکه شنیدم لینک شده ام این بود که کامنت هایم را از حالت آزاد خارج کنم و بعد از تایید منتشر کنم. و این خود به تنهایی نشان می دهد که احساس عدم امینت برای کسی مثل من که از عقیده اش می نویسد چطور اوج می گیرد.

خیلی سخت نبود برایم پیش بینی اینکه نگاههای سنگین آن روز کنسرت (و همیشه) حالا در قالب لفظ و کلمه بروز خواهد کرد. که کرد. یکی از همین کامنت گذاران گفته بود "نگاهت کرده اند، توهینی، لفظی چیزی که نگفته اند" من اضافه می کنم "کتکم هم نزدند" حتی؛ باور کن. ولی می دانی مشکل چی است؟ مشکل این است که اساس حرف من چیز دیگری بود. من از این نوع تفکر، از این نوع تمامیت طلبی فراری ام. از این برچسب ها از این خط کشی ها که می گویید "مجلس عزاداری را گرفته اند ازت که می روی کنسرت نامجو؟" خیر جناب من منافاتی بین مجلس عزاداری و کنسرت رفتن نمی بینم (اگر اسم و رسم من دیندار است که من بهتر از شما می دانم مراجع و علما درباره ی موسیقی و غیره چه گفته اند و تکلیف من چیست) این خط کشی ها و تعاریفتان را نمی خواهید کمی باز نگری کنید؟ نمی خواهید اینهمه همه چیز را به هم نبافید و تعمیم ندهید؟ "من و امثال من فرزندان آن خاک را از خانه و کاشانه شان فراری دادیم؟" تو بگو من این ور آب چه می کنم؟ آمده ام زاغ سیاه همان هایی را که فراری داده ام چوب بزنم؟ من اگر چه از آن مملکت فرار نکرده ام ولی به هر حال اینجا زندگی کردنم گمان کنم نشان دهنده ی خیلی چیز ها باشد. دیگری می گوید "اگر تو را این گونه نگاه می کنم با شخص تو مشکل ندارم با آن نماد -- روسری/حجاب-- مشکل دارم". فکر نمی کنی چیزی که بهش بد نگاه می کنی شاید "چیز" نباشد؛ آدم باشد؟ و این آدم به هر علتی سبک زندگی خاصی را بر طبق مفاهیم دینی برای خودش تعریف کرده است. و او ای که می گوید "چرا وقتی تو ایران بگیر و ببند هست این روضه ها را نمی خوانی؟" متن من را نخوانده است؛ نه؟ دیگری می گوید "اسلام جز با جنگ سر جایش نمی نشیند". کی جنگ طلب است من یا تو؟ (گر چه که از این "من یا تو" گفتن خودم هم خوشم نمی آید). کس دیگری گفته بود "اگر ظلمی به تو شده از همان جمهوری اسلامی است". گمان نکنم این طور باشد. بیشتر فکر می کنم جمهوری اسلامی تبدیل شده است به بازیچه ای برای ظلم چه بر من چه بر شما و تبدیل شده است به  بهانه ای برای مشروعیت بخشیدن به خشونتی که بعضی دلشان می خواهد بر سر معتقدان به ادیان (تو بخوان اسلام) خالی کنند. فکر می کنم جمهوری اسلامی کیلو ای چند؟ مشکل اساساً عقیده ی دینی است و تقسیم بندی مجازی ای که خود فرزندان آدم بین معتقدان و غیر معتقدان به آن درست کرده اند. و هم این خط کشی است که تبدیل می شود به ابزاری، گاه به دست این گروه و گاه به دست آن دیگری برای بروز خشونتشان و سرکوب.

و همه ی اینها به کنار همواره در حال مقایسه بین آن دو دسته کامنتی هستم که یکی از ظلمی که برای بی حجابی و آستین کوتاه در ایران برش رفته می گوید دیگری از ظلمی که به خاطر چادری بودنش. برایم سخت می شود تحلیل. برایم سخت می شود فکر کردن. ولی بگذارید بگویم که من هم -- با آنکه چادری نبوده ام ولی به هر حال محجبه بوده ام-- در محیط های فرهنگی ایران بیگانه به حساب می آمدم و می آیم همچنان. توی سالن های تاتر شهر، توی سینماها، توی کافی شاپها (فرهنگی نبود این یکی)، توی حتی کتاب فروشی های یک کم خاص، توی بتهون (که دیگر نیست فکرکنم) توی خانه هنرمندان، توی سینما تک، توی موزه هنر ها... این همه از چیست؟ از کجاست؟ از همان خط کشی ها. از آن برچسب انتظارات، از آن تعاریف بی جا. از اینکه توی با روسری را چه به کنسرت نامجو، چه به تئاتر شهر، یا آن طرفش چپ چپ نگاه کردن ها و چشم غره های آن خانم چادری/با حجاب به دختر بی حجابی که وارد مسجد می شود یا ادارات دولتی یا هر جای دیگر از این دست. من فرقی نمی بینم در این رنجی که روح و روان هر دو طرف را خش می اندازد و کینه می کارد؛ همان قاعده ی نفرت متقابلی که امین می گوید در کامنتش. 

یک قسمتی هم بنا بود به صورت خاص درباره ی خود کنسرت آقای نامجو باشد (با در نظر گرفتن توضیحات مقدمه ی متن). البته آنهایی که دیدگاهشان این است که "دختر محجبه را چه به این کنسرت" که خواندن این بند دوم برایشان بی فایده است کلاً.

غیر از اینکه یک بار جای دیگری درباره ی کنسرت کالیفرنیای نامجو نوشتم و او را متهم کردم به باز تولید همان قدرت تمامیت طلبی که در نقدش می خواند، نکته ی دیگری هم بعد از اجرای تورتنو به نظرم رسید که شاید مطرح شدنش بد نباشد. روزی که من اجرای "ترنج" را در کنسرت کالیفرنیا از یوتیوب دیدم دو تا نکته در ذهنم بود. اولی محتوایی بود و دومی شکل اجرا. اولی این بود که مخاطب چقدر می فهد و چه می فهمد از محتوا و موسیقی نامجو. همان که یکی از دوستانم هم اشاره کرده بود: تماشاچیانی که در بی ربط ترین مواقع دست می زدند یا قاه قاه می خندیدند و انگار تنها همین را از کل جریان فهمیده اند و اینکه کلاً عده ای به دنبال پیدا کردن آن کلمات نامتعارف و بی پرده می گردند و همین است که موسیقی نامجو را برایشان دلپذیر کرده (و البته اشکالی هم ندارد). و دوم شکل اجرای روی سن و میکرفن به دست و گروه همخوان و این حرف ها که از نظر من خودش شکلی از بازتولید قدرت بود و قصه اش طولانی. دوستی به من تذکر داد چرا نامجو را متهم می کنی و چرا توقع داری او هم نگاه تو را داشته باشد، که من پذیرفتم آن موقع. ولی بعدها که مصاحبه ها و حرف های نامجو را شنیدم، باز بر گشتم به حرف خودم. چون به نظرم رسید او خوب می فهمد نظریات پست مدرن را و قدرت فوکو را و غیره. امروز اما نمی خواهم اینها را بگویم چون حداقل نکته ی دوم درباره ی کنسرت تورنتو صادق نبود (به آن شدت). حرف امروزم این است که آقای نامجو! فرا هنجار بازی* گاهی باعث می شود که حرف بخشی از مخاطبانت گم شود بین سوت و کف بقیه. که صدای یک عده به گوشت نرسد. که بخشی از اثرت نقد حرفه ای نشود. که یک عده بدون آنکه علت و معنای آن فرا هنجار را فهمیده باشند تشویق کنند و عده ای هم نگاهت کنند بی آنکه امیدی به شنیده شدن داشته باشند.

و فعلاً همین

* این عبارت نازلی است


۲۵ فروردين ۸۸ ، ۱۰:۱۲ ۱۱ نظر

ترجیح می دهم کمی این گرد و خاک بنشیند، چشم هایم حداقل جلوی پایم را ببیند، بعد راه بیفتم. 


۲۴ فروردين ۸۸ ، ۱۲:۳۱ ۱ نظر

تمام شد. و تو انتظار نداشته باش که برایت نقدهایم را بگویم. و تو انتظار نداشته باش که بنشینم اینجا و بنویسم دلم از چه می سوزد. بگویم که دور و برمان ارمیا کم است، خشی زیاد. بنویسم بیوتن داستان ارمیا که نبود، قصه ی تمام نشدنی کربلا بود.

۲۳ فروردين ۸۸ ، ۰۷:۵۲ ۳ نظر

وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِی هَٰذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن کُلِّ مَثَلٍ وَکَانَ الْإِنسَانُ أَکْثَرَ شَیْءٍ جَدَلًا. کهف: 54


۲۱ فروردين ۸۸ ، ۲۱:۵۱ ۱ نظر

این متن را 10 -12 روز پیش نوشتم در پاسخ به پست نازلی درباره ی کنسرت نامجو در تورنتو. دلم می خواست کمی تغییرش می دادم و برای خودش (نازلی) می فرستادم که نشد و از صرافتش افتادم. گفتم بگذارمش اینجا به هر حال.

--------------------

از آن شب یک جمله و یک تصویردر ذهنم همواره تکرار شده "من هموطنتان بوده ام نه قاتل پدرتان!" و بعد تصویر "بودا"ی ویران شده ی بامیان.

 جمله ی اولی حرفی است که خودت هم زده ای. آن شب من هم حواسم بیش از اینکه به نامجو، اجرا و شعرها باشد به آدم های اطرافم بود. به سنگینی نگاهشان. به تیغ نگاهشان. به حس تملکی که نسبت به نامجو داشتند. به نمایش قدرتی که رفتارشان بود. به از بالا نگاه کردن به من محجبه ی املی که نمی دانستند چرا آنجایم. به حس سوء ظنشان. سفارتی ام؟ جاسوسم؟ آنجا چه می کنم؟ نامجو را با من چه کار؟ تازه آن موقع هنوز آن تکه های شبهه ناکش را هم اجرا نکرده بود. نگاهها دنبالم می دوید. ندیدم هیچ کدامشان تاب بیاورند چشم در چشم نگاهم کنند. آن شب من دوستانی از جنس آنها داشتم. مثل من نبودند. محجبه نبودند. ولی دوستان چند ساله بودیم باهم. آن شب حتی همان دوستان هم هل هلکی سلام کردند و از ما گذشتند. بر ما چه گذشته این سالها؟ چرا من تبدیل شده ام به نماد نفرت انگیز آن نظام؟ چرا من شده ام قاتل پدرانشان؟ مامور مخفی ی سفارتشان؟ آن آدم های به قول تو شیکان پیکان و امروزی چه فرقی دارند با آن 2-3 تا فروشنده سوپر خوراک و مغازه های اطرافش که من 1 بار بیشتر ازشان خرید نکرده ام آن هم با دعوا. چرا اینهمه ادعای خارجی بودگی شان گوش فلک را کرکرده ولی حتی بلد نیستند "ادا"ی این خارجی ها را در بیاوردند که همیشه به عرض شانه لبخندی --هرچند زورکی-- تحویل بدهند که ادعای مالتی کالچرال بونشان را یک جوری به من ثابت کرده باشند. چرا ازمیراث مدرنیته فقط چپ چپ نگاه کردن به معتقدان ادیان (تو بخوان اسلام) را به ارث برده اند؟ من جامعه شناسی خوانده ام ولی هنوز تا حرفه ای بحث کردن و عمل کردنم بسی فاصله دارم. آنچه یوسف اباذری همواره در گوشمان می خواند-- "عینیت" جامعه شناختی — را هنوز ندارم. ولی آن شب بر من سخت گذشت. آن شب بعد از یک ددلاین خفن بکوب آمده بودم تورنتو که با یک مشت ایرانی دیگر از موسیقی شالوده شکنانه ی نامجو لذت ببرم. البته این اولین باری بود که در کانادا در یک کنسرت ایرانی شرکت می کردم و البته تجربه ی دلنشینی هم نبود برایم؛ نه من باب محتوا و اجرا من باب همان "تیغ نگاهها". تیغی که درک نمی کنم چرا بر رویم کشیده اند. من ای که مثل خودشان ساکن این ور آبم. مثل خیلی هاشان دانشجو ام. مثل خیلی هاشان از زور چپان کردن قاعده و قانون فراریم (بخصوص که برپایه ی دین باشد). با هر خبر بگیر و ببندی از یران دلم لرزیده است. با هر نشانی از تندخویی حکومت و حکومت گران ایران در برخورد با شهروندان ضعف اعصاب گرفته ام. من نمی گویم ضدیتی با آن نظام دارم که ندارم و البته انتقاد دارم؛ زیاد. ولی کاش همان ها که آنطور با  نگاه و رفتارشان من را زدند یک لحظه فکر میکردند "این موسیقی نامجو" حتی برای این دخترک محجبه هم یک چیزی داشته که کشاندتش اینجا. او هم شاید لذت می برد از "ترنج" از "بیابان" و از هزارتا چیز دیگر. نامجو را ملک طلق خود دانستن مثل خیلی چیزهای دیگر بدجوری آن شب می زد توی ذوقم. من توی آن سالن نه احساس ناراحتی می کردم از اینکه ملت رفتند و آمدند و با واین گلویشان را تر کردند. نه می خواستم کسی را به دین مبین هدایت کنم. نه می خواستم گزارش محرمانه ای برای سفارت ایران مخابره کنم. نه قراربود راپورت و آمار نامجو را به کسی بدهم. و نه هیچ چیز دیگر. آمده بودم کنسرت. آمده بودم دم عیدی دل خودم را شاد کنم.   

واما تصویر بودا ای که در بامیان فرو ریخت. آن هم در ذهنم تکرار می شود من باب همان تکه ی اجرای گوسفندی. من هنوز یاد نگرفته ام چطور و چگونه با این موقعیت ها برخورد کنم. من ای که بچه مذهبی بوده ام هیچ گاه به خودم اجازه نداده ام رفتاری از خود بروز دهم که مخاطبم حمل بر بی احترامی کرده باشد (یا حداقل دانسته و از روی قصد نکرده ام این کار را). حتی اگر علیه دین من گفته باشد و عمل کرده باشد. نامجو را من آن شب عصبانی یافتم. منظورم ازعصبانی این نیست که از دست کسی یا چیزی آن شب خاص ناراحت یا عصبانی بود. منظورم به کل شخصیتش است. و من به او حق می دهم. من هم اگر خواننده ای بودم و هر روز گیر و واگیر داشتم از بالا و با بالا و همیشه در حول و ولای آن قدرت بالای سر، حتماً عصبانی می بودم. حتماً عصبانی تر از او حتی. ولی چیزی را که نفهمیدم همان بود که آن روز در بامیان هم نفهمیدم. بودا را چرا نابود کرد طالبان؟ بت بود؟ نماد کفر و شرک بود؟ شیء تایید کننده ی عده ای از خدا بی خبر بود؟ عکس العملشان چه بود؟ ویرانش کردند. که چه؟ آن نماد کفر دیگر نباشد. که آن بت پرستها حساب کار دستشان بیاید که دلشان خنک شود که دین خدا (و قوانین خودشان) را اجرا کرده باشند. نامجو چه کرد؟ آن شب چه شبی بود؟ شبی که جمهوری اسلامی اسمش را گذاشته آغاز هفته ی وحدت (تولد پیامبر به روایت شیعه و سنی). نامجو هم دستش را گذاشت روی همان نماد. هم او که مبنای دین من (والبته جمهوری اسلامی) است. هم او که جمهوری اسلامی قدرتش را و پذیرفته شدنش را از او گرفته. راستش من خیلی راحت تر با "آن تکه" کنار می آمدم اگر نامجو توضیح نمی داد که کی گوسفند بوده و کی چوپان و منظور چه بوده اصلاً. می توانستم برای خودم ببافم که اثر هنری لزوماً معنای واحد ندارد. می توانستم فکر کنم لزوماً صدای گوسفند توهین به کسی نیست. همان طور که سر "والضحی"اش گفته بودم چه کسی می تواند قانون بگذارد که چه کسی قرآن بخواند چه کسی نخواند. چه کسی این آتوریته را دارد که بگوید قرآن باید با چه لحنی خوانده شود؟ چه فرق می کند تکرار لغوی نامجو با تکرار قراء مصری؟ چه فرقی می کند تغییر لحن هاشان باهم؟ چه کسی می تواند بگوید قرآن این طور "باید" خوانده شود نه آنطور؟ مثل این است که بگویی آدم بد صدا نباید اصلاً قرآن بخواند چون به قرآن توهین می شود. من این آتوریته های مجازی را قبول ندارم. آن شب هم همین طور برخورد کردم ولی بعد از توضیحش فکرکردم این آدم عصبانی چرا دارد همان کاری را با اسلام و محمد (ص) می کند که طالبان با بودا و بوداییان؟    

در باره ی کامنت های این پست: و این اتفاق تازه ای نیست       

۱۹ فروردين ۸۸ ، ۲۳:۰۶ ۴۹ نظر

یک صدایی توی سرم می گوید بچه جان سنگ بزرگ نشانه نزدن است. البته این بچه جان تا حالا تو بحر این نرفته بود که آقای دوستدار هم دارد روی این موضوع کار می‌کند. ولی‌ ندیده‌ام که بحث گفتمان مذهبی‌ را وارد قصه‌اش کرده باشد. چیز‌هایی‌ که ازش خواند‌ه ام بیشتر به مباحث زبان و قدرت مربود میشود و البته ابتذال وبلاگی. فکر کنم سیما هم روی وبلاگستان کار میکرد. دیگه کی‌؟

-----

من همین الان فهمیدم که از فردا ما 3 روز تعطیلیم. چرا من فکر می‌کردم ایستر ۲۲ ایپیریله امسال؟ حالا من چه برنامه‌ای بریزم برا این 3 روز با این همه درس و مشخ؟ کاش یه جایی میرفتیم سفری چیزی.

پ.ن: "بی وتن" ادامه دارد. غصب کرده است ذهن و زندگی را فعلاً. گاهی نمکش زیاد می شود گاهی ادویه اش. گاهی تکراری است صحنه هایش. ولی خوب است؛ حتی شاید بیش از آنچه فکر می کردم. آنقدر ریز دغدغه های امثال ما را تصویر می کند که کم می آورم. 

۱۹ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر

وی افزود: خوب است که این "اورکات" مثل "فیس بوک" طرفدار ندارد و ملت برای وارد شدن بهش سر و دست نمی شکنند و گرنه باید این پروفایل را هم منهدم می کردیم. 


پ.ن: فصل "زبان" بی وتن آنقدر که باید، نچسبید. و اینکه کلاً حس "هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد" می دهد این همه شباهت ارمیا و علی و ارمیا. سهراب و درویش مصطفی و خیلی های دیگر. 

۱۹ فروردين ۸۸ ، ۰۳:۳۶ ۱ نظر

برف می بارد. برف. تند و یخی. 

تولد وحید بود امروز زیر این برف.

۱۷ فروردين ۸۸ ، ۱۰:۰۰ ۳ نظر
همین است. مثل بقیه ی کارهای مسخره این دنیا. یک ورقه ی زپرتی که گم شده و روی اعصاب است. 3 سال است روی اعصاب است. یک ورقه ی رنگ و رو رفته ی زرد، سند ورود من به کانادا. گم شده و من نمی توانم هیچ غلطی بکنم برای تبدیل وضعیتم از مهاجر به سیتیزن تا وقتی آن برگه پیدا نشده. می دانی اصلاً قصه این نیست. قصه این است که من سابقه ی چیزی گم کردن ندارم. قصه این است که این اپلای کردن برای تبدیل شدن به سیتیزن کانادا را از اول هم دوست نداشته ام. قصه این است که از همان اول هم لجم می گرفته از این کار. قصه این است که ... چاره ای هم ندارم جز پیدا کردن و اپلای کردن...

-----------------------

گفتم که "بی وتن" را شروع می کنم. شروع کرده ام و هر 20 -30 صفحه بسته امش. می خوانم می خوانم می خوانم یکهو می بینم "من او" را سیر می کنم عوض "بی وتن"؛ صفحه ها را بر میگردم.

۱۶ فروردين ۸۸ ، ۰۲:۵۸ ۴ نظر
مزه اش آشناست. مزه اش خوش است. مزه اش لذت بخش است ولی آمیخته با افسوس. یادش که می افتی مدام عمق لذتش را به یاد می آوری. سنگینی اش حالا برایت بی معنی است. حالا فقط دلت می خواهد کاش باز هم جایی در این دنیا، سالی از این سالها دوباره کلاسی این چنینی با یک استاد پرو پیمان و مسئولیت پذیر و باهوش و اطلاعات در سطح خدا به تورت بخورد.

مزه ی تمام شدن درس "جامعه شناسی دین" با "داگلاس کوئــَن" هم مزه ی تمام شدن "فرهنگ عامه/عمومی(؟)" با "مایکل اتکینسون" بود. 

۱۳ فروردين ۸۸ ، ۰۲:۴۷ ۰ نظر
بارها اتفاق افتاده که یکی از همین بر و بچه های کانادایی سرزده وارد اتاق کارم شده و پرسیده "ظهر" شده؟ و من به جای اینکه به ساعتم نگاه کنم به این آیکون کوچک پایین صفحه ی مانیتورم که اوقات شرعی را نشان می دهد نگاه کرده ام و جواب داده ام که شده یا نه. بعد که طرف رفته دویده ام دنبالش که شرمنده اگر منظورت از ظهر ساعت 12 است که شده و گذشته (مثلاً). حکایتی شده این ساعت های ما. ظهر برای من ظهر شرعی است که متغییر است ساعتش. برای این دوستان ساعت 12، ظهر است؛ توی هر فصلی و هر جایی. این تفاوت را دوست دارم. نه به خاطر پشتوانه ی معنوی اش؛ به خاطر پیوند واقعیش با طبیعت، با خورشید، با حرکت زمین. یک جور احساس وحدت با کل کائنات درش مستتر است. مثل قوانین اجتماعی، مجازی نیست.
۱۲ فروردين ۸۸ ، ۲۰:۳۴ ۱ نظر
به قول تو این هم یک جور "آئین فردی" است دیگر. که هر سال همین موقع ها تلفن به دست، به این آژانس و آن یکی و آن دیگری زنگ می زدم و قیمت بلیط می گرفتم در حالی که 7- 8 تا صفحه ی flight to Iran هم برای خودم باز کرده بودم، هر چه آن پشت خطی ام می گفت با نتایج آن جستجو برای بلیط ارزانتر کنار هم می چیدم و تند تند توی همان دفتر کرم رنگ کوچک می نوشتم. کی- ال - ام 5 ساعت و نیم ترانزیت: n دلار، بریتیش ایرویز 7 ساعت ترانزیت: n +1  دلار. ایران ایر؟ حالا یک قیمت بده تا فکر کنم راجع بهش. لوفتانزا؟ این فصلش گران است. ایرفرنس هم که پرواز هایش را کنسل کرده. آن هواپیما های درب و داغان روسی با 11 ساعت ترانزیت؟ حرفش را هم نزن. آئین فردی است دیگر. حتی حالا که نمی خواهم بروم، از صبح چند باری سراغ این سایت ها رفته ام و قیمت پرواز تورنتو - تهران گرفته ام.
۱۲ فروردين ۸۸ ، ۰۰:۴۸ ۱ نظر