گذشت و سالها دویدیم که راههای شلوغ تهران را میانبر بزنیم و خودمان را برسانیم هیئت و دلمان لک میزد که روزی خودمان گوشهای از این دنیا خیمهای علم کنیم و با جان و دل رویش بنویسیم "این خانه عزادار حسین" است. بعد سالها سیب تقدیر چرخید و ما پرت شدیم این سر کره خاکی. خیال کردیم آمال و آرزوها دود شده است و رفته است هوا. سال 2006 جمع کوچک 10 15 نفرهای بودیم که به سرم زد چرا همین چند نفر نه؟ پارچه سیاه نداشتم؛ فقط یک پرچم یا حسین داشتم یادگاری از دوستی که آمدنه همراهم کرده بود. همان را زدیم سر در و 10 شب دور هم زیارت عاشورا خواندیم و بعدش سیدی سخنرانی گذاشتیم و کمی هم مداحی و روضه گوش کردیم و تمام ... روز عاشورایش رفتیم تورنتو مسجد ایرانیها و تازه من فهمیدم اینجا هم میشود شور گرفت.
سال 2007 خانه را بازسازی و رنگ کردیم. شب یلدا نشستیم دور هم با دوستان گفتم اگر پایه باشید 10 شب برنامه بگیریم (یکماهی تا محرم مانده بود). آدم که زیاد داریم؛ کسانی از خودمان سخرانی کنند. کسانی روضه بخوانند و ظهر عاشورا هم به همین منوال. قبول کردند. به نظرم سنگ بزرگی میآمد. میترسیدم از برداشتنش.
حسین به قدر سه چمدان بزرگ پر، پرچم و کتیبه و سیاهی برایم فرستاد به اندازه سیاه کردن دو طبقهی خانهمان. قرار بود به رسم هیئتهای ایران شبها را با چای و میوه پذیرایی کنیم تا برسیم به شب تاسوعا/عاشورا و ظهر عاشورا که دستبهدست بدهیم برای درست کردن غذا. ولی از همان شبهای اول برکت خانهمان را پر کرد. از در و دیوار نذری و کمک نقدی و یدی و فکری رسید. آنقدر که مجبور شدیم جدول درست کنیم و ترتیب و نظم اساسی راه بیندازیم.
سخرانیها هر سال حرفهای تر شد و افراد عالمتری دعوت شدند. مداح و روضهخانها زیاد شدند و جمعیت عزاداری که از 30 نفر شروع شدخ بود رسید به بیش از 180 نفر.
حالا سال چهارم است که برنامه برگذار میشود به لطف حضرت حق و نگاه امام حسین. و من سر از پا نمیشناسم این روزها...
به این روزهای سال که میرسم نمیدانم من باید دعوتنامه بفرستم برای شما یا شما دعوتمان کردهاید از پیش. بههرحال رسم ما این است که بزرگان مجلس را از قبل وعده میگیریم؛ که بیایند، که دیر دعوت کردنمان نشود دلیل و توجیه نیامدنشان.
پ.ن. ادامهی برنامهها:
- ظهر عاشورا (پنجشنبه ۱۶ دسامبر) از ساعت ۱۰:۳۰ صبح تا ۲ عصر
- شام غریبان (پنجشنبه ۱۶ دسامبر) از ساعت ۶:۳۰ تا ۹:۳۰. همراه با دعای کمیل
- شب شهادت امام سجاد (جمعه ۱۷ دسامبر) از ساعت ۶ تا ۹:۳۰. همراه با جلسهی قرآن
پ.ن. بعدش هم هی تکرار نکنین: «درست میشه؛ درست میشه»
لابهلای همهی این بو و رنگها البته، فکر و خیال جلسهام با استاد -- که هنوز فرصت نکرده نسخهی جدید پایاننامه را بخواند و فردا میخواهد شرح و تفسیر و نتیجهی آنچه نوشتهام را یکباره در نیمساعت بشنود -- هم در جریان است.
* گروهی از آنان با حسین(ع) رفتند و عدهای هم امتناع نمودند و بازگشتند -- لهوف
یک شب ساعت از ده گذشته بود که میرفتیم خانه از من پرسید تو تنها زندگی میکنی؟ گفتم نه متاهلم. تعجب کرد و پرسید تا این وقت شب بیرونی همسرت ناراحت نمیشود؟ نگاهش کردم گفتم چرا باید ناراحت شود؟ گفت چون مسلمانها همسران سختگیری دارند. یکبار دیگر داشت از رابطههایش میگفت و من تحلیلش میکردم گفت تو که نباید نگاهت اینطور باشد باید دینمدارانه خط بکشی. گفتم دلیلی ندارد با قوانین خودم زندگی تو را تحلیل کنم. در ضمن اینکه حداقل جامعهی ایران با آنهمه ادعا در درون اینهمه خط کشی ندارد. میگوید پس چرا لیست دوستان فیسبوکت بستهاست. میگویم توجیهات سیاسی دارد بیشتر تا اخلاقی.
-------
صبحی که با لیوان یخکرده چایم سر ایمیلها و گودر بودم یکی در خانه را زد. حال نداشتم بروم باز کنم. فکر کردم حتماً باز از این دخترک/پسرکهایی است که به زور دو بسته شکلات را میفروشند 10 دلار برای اعانه جمع کردن (الان یاد رابینهود و جان کوچولو افتادم). این هفتههای آخر سال خانهی ما و همسایههایمان پر میشود از انواع شکلات و شیرینی خیریهای؛ کی دلش میآید دست بچهای را که نوک دماغش از سرما سرخ شده و سرانگشتانِ از دستکش بیرونزدهاش بیحس است را رد کند؟ خلاصه که باز نکردم در را. طرف چندبار هم کوبید به در چون نور چراغ توی راهرو را میدید و مطمئن بود کسی خانه است. من ولی محلش نگذاشتم و قلپ قلپ چای یخکرده خوردم و اسکرول کردم. بعدش دیدم چیزی چسباند روی در. تازه دوزاریم افتاد که پستچی بوده طرف. تا دویدم مانتو و روسریم را بردارم و بدوم دنبالش، گازش را گرفت و رفت. یادداشت گذاشته بود که فردا بیا پست بستهات را بگیر. لجم گرفت از خودم. قطعاً از ایران بود و حتماً میتوانست حال بیحالم را تغییر دهد. حالا باید به ضرب دگنگ هم که شده حواسم را جمع کارهای امروزم کنم نه محتوای بستهی رسیده تا فردا.
حالا آمدهام دانشکده و تمام راه از پارکینگ تا اتاق کارم را فحش دادهام به این هوا و پشتبندش هم خودم را تخطئه کردهام که حالا که چی دری وری میگویی؟ باورت شود که زمستان است و همین است که هست فعلاً. باز نشستم سر ایمیلهام. حسین از همان راه خیلی دور برایم یک فایل صوتی فرستاده؛ دعاست. صدای خودش است. با فراز و فرودش اشکهایم میچکد؛ نمیدانم از دعاست یا دلتنگی [بقیهاش را برای خودش مینویسم نه اینجا]. باید میرسید به دستم همین امروز ...
همان صبحی که تو حال خودم بودم به دلم آمد به یکی ایمیل تبریک عید امروز را بزنم و زدم. حالا جواب داده که این را به یادگار داشته باش:
إِنَّ هَذِهِ اَلْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ اَلْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ اَلْحِکَمِ
این دلها ملول میشوند، همانطور که بدنها خسته و ملول میشوند، پس برای شادمان ساختنشان سخنان نغز و حکمتآمیز بجویید. (حکمت ٨٩ نهج البلاغه)
از کجا فهمید حال نالهام امروز؟
باید بروم سراغ سخنان حکمتآمیز گری بانت که دارد چپچپ نگاهم میکند و امروز زنده یا مرده باید تمام شود نوتبرداریم از کتابهایش و هم سراغ روزمهام که باز باید از نو نوشته شود ...