مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

روی تل زینبیه، زنی عرب زبان گرفته بود. کف دست‌هاش را روی صورتش می‌کوبید و یک‌بند نامت را صدا می‌زد. فضای آن‌جا کوچک است. می‌خواستیم یا نه باید دور او که نوحه می‌کرد حلقه می‌زدیم. چادرش لغزیده بود روی شانه‌هاش. تندتند می‌خواند و گریه می‌کرد. در آن گرما دانه‌های اشکش از صورت به زمین نیامده تبخیر می‌شد. از میان جمعیت کسی نوزاد چند ماهه‌اش را داد دست زن؛ فغانش به هوا رفت. تاب نفس کشیدن نبود. آمدم بیرون. ایستادم رو به حرمت زیر تیغ آفتاب؛ چقدر فاصله است از این‌جا تا تکبیرهای تو.  

۱۶ آذر ۸۹ ، ۲۳:۳۶ ۴ نظر

او بهشت است

چند ماه پیش که زیارتش کردم

بال‌هایم را باز گرداند

امسال باید پرواز بطلبم

پ.ن. به سال پنجم نرسید مجلس‌داری عزایش که دعوت‌مان کرد

(+)

۱۵ آذر ۸۹ ، ۰۱:۵۱ ۱ نظر
حالا خانه‌مان ‌یک‌دست سیاه‌پوش است. در و دیوارش هم‌رنگ است با عرش خدا. قصه‌ی این پرچم‌ها و کتیبه‌ها و سیاهی‌ها طولانی‌است. همه‌اش را نمی‌دانم؛ فقط از وقتی را یادم است که نوجوانی سرکش بودم و هیچ خدایی را بنده نبودم ولی محرم که می‌شد روحم پر می‌کشید که خانه‌مان را سیاه پوش کنیم. از همان صبح اول که از خواب بیدار می‌شدم برای خودم طرح این روزها را می‌ریختم که روزی اگر خانه‌ای داشته باشم سرتاسرش را سیاه می‌کنم در عزای حسین‌بن‌علی.

گذشت و سال‌ها دویدیم که راه‌های شلوغ تهران را میان‌بر بزنیم و خودمان را برسانیم هیئت و دل‌مان لک می‌زد که روزی خودمان گوشه‌ای از این دنیا خیمه‌ای علم کنیم و با جان و دل رویش بنویسیم "این خانه عزادار حسین" است. بعد سال‌ها سیب تقدیر چرخید و ما پرت شدیم این سر کره خاکی. خیال کردیم آمال و آرزوها دود شده است و رفته است هوا. سال 2006 جمع کوچک 10 15 نفره‌ای بودیم که به سرم زد چرا همین چند نفر نه؟ پارچه سیاه نداشتم؛ فقط یک پرچم یا حسین داشتم یادگاری از دوستی که آمدنه هم‌راهم کرده بود. همان را زدیم سر در و 10 شب دور هم زیارت عاشورا خواندیم و بعدش سی‌دی سخنرانی گذاشتیم و کمی هم مداحی و روضه گوش کردیم و تمام ... روز عاشورایش رفتیم تورنتو مسجد ایرانی‌ها و تازه من فهمیدم این‌جا هم می‌شود شور گرفت.

سال 2007 خانه را بازسازی و رنگ کردیم. شب یلدا نشستیم دور هم با دوستان گفتم اگر پایه باشید 10 شب برنامه بگیریم (یک‌ماه‌ی تا محرم مانده بود). آدم که زیاد داریم؛ کسانی از خودمان سخرانی کنند. کسانی روضه بخوانند و ظهر عاشورا هم به همین منوال. قبول کردند. به نظرم سنگ بزرگی می‌آمد. می‌ترسیدم از برداشتنش.

حسین به قدر سه چمدان بزرگ پر، پرچم و کتیبه و سیاهی برایم فرستاد به اندازه سیاه کردن دو طبقه‌ی خانه‌مان. قرار بود به رسم هیئت‌های ایران شب‌ها را با چای و میوه پذیرایی کنیم تا برسیم به شب تاسوعا/عاشورا و ظهر عاشورا که دست‌به‌دست بدهیم برای درست کردن غذا. ولی از همان شب‌های اول برکت خانه‌مان را پر کرد. از در و دیوار نذری و کمک نقدی و یدی و فکری رسید. آنقدر که مجبور شدیم جدول درست کنیم و ترتیب و نظم اساسی راه بیندازیم.

سخرانی‌ها هر سال حرفه‌ای تر شد و افراد عالم‌تری دعوت شدند. مداح و روضه‌خان‌ها زیاد شدند و جمعیت عزاداری که از 30 نفر شروع شدخ بود رسید به بیش از 180 نفر. 

حالا سال چهارم است که برنامه برگذار می‌شود به لطف حضرت حق و نگاه امام حسین. و من سر از پا نمی‌شناسم این روزها...

۱۴ آذر ۸۹ ، ۲۰:۱۲ ۰ نظر

به این روزهای سال که می‌رسم نمی‌دانم من باید دعوت‌نامه بفرستم برای شما یا شما دعوتمان کرده‌اید از پیش. به‌هرحال رسم ما این است که بزرگان مجلس را از قبل وعده می‌گیریم؛ که بیایند، که دیر دعوت کردنمان نشود دلیل و توجیه نیامدنشان.

پ.ن. ادامه‌ی برنامه‌ها:

- ظهر عاشورا (پنج‌شنبه ۱۶ دسامبر) از ساعت ۱۰:۳۰ صبح تا ۲ عصر

- شام غریبان (پنج‌شنبه ۱۶ دسامبر) از ساعت ۶:۳۰ تا ۹:۳۰. هم‌راه با دعای کمیل

- شب شهادت امام سجاد (جمعه ۱۷ دسامبر) از ساعت ۶ تا ۹:۳۰. هم‌راه با جلسه‌‌ی ‌قرآن

۱۲ آذر ۸۹ ، ۰۳:۵۳ ۳ نظر
این جمله رو هیچ‌وقت به کسی که خیلی حالش بده و فکر می‌کنه مرداب‌ترین وضعیت ممکن دنیا رو داره، نگین. هیچ‌وقت!

پ.ن.‌ بعدش هم هی تکرار نکنین: «درست می‌شه؛ درست می‌شه»

۰۸ آذر ۸۹ ، ۰۹:۵۱ ۵ نظر
انگار این چند روز در پس ذهن من جشنی مفصل برپا بوده که این‌طور پشت هم دعوت آش‌پزخانه را اجابت کرده‌ام. انگار کسی در گوشه‌ای از ناخودآگاه من این روزهای کنار هم بودنمان را جشن گرفته و من را به پختن و آرایش هزار مدل غذا فراخوانده. انگار این نان خشخاشی‌ای که خرده‌های پوست لیموترشش هوش از سر هر دویمان برد را محض عطرپاشیدن به خاطراتم پختم. کرم‌کارامل دیروز بعد از ناهار وظیفه‌اش شیرین کردن عصر دل‌گیر و تاریک آخر پاییز بود و هلیم گندم هم باید صبح برفی‌مان را گرم می‌کرد. تنوع و رنگ محصولات آش‌پزخانه زیاد بود این چند روز؛ به قدر یک جشن مفصل دو نفره.

لابه‌لای همه‌ی این‌ بو و رنگ‌ها البته، فکر و خیال جلسه‌ام با استاد -- که هنوز فرصت نکرده نسخه‌ی جدید پایان‌نامه را بخواند و فردا می‌خواهد شرح و تفسیر و نتیجه‌ی آن‌چه نوشته‌ام را یک‌باره در نیم‌ساعت بشنود -- هم در جریان است.    

۰۷ آذر ۸۹ ، ۰۵:۳۲ ۰ نظر
از همین حالا که هنوز یک هفته مانده، بچه‌ها -- دل‌هاشان لب‌ریز -- آمده‌اند برای نصب و تنظیم سیستم صوتی و برنامه‌ریزی دوازده برنامه‌ی پیش رو. از امشب دور هم جمع شده‌ایم مهیای «ساعدو هم بموالاة الوجد والعبرة‌» شویم. صدای حرکت کاروانش می‌آید.

* گروهی از آنان با حسین(ع) رفتند و عده‌ای هم امتناع نمودند و بازگشتند -- لهوف

۰۶ آذر ۸۹ ، ۱۰:۱۲ ۵ نظر
زمستان پیش که وارد دانشکده‌ی ما شد از یکی از بهترین اسکالرشیپ‌های کانادا با هم نشستیم سر کلاس آمار پیش‌رفته. از هفته‌ی سوم به بعد نیامد سر کلاس -- وحشت کرده بود مثل خود من که سال اول همین درس را برداشتم و به جلسه‌ی سوم نرسیده حذفش کردم. دیگر ندیدمش تا همین ترم. کارولینا اتاق کارش کنار اتاق من است. بر عکس بیش‌تر بچه‌های نجوش اینجا، گرم است. رگ و ریشه‌ی مجاری و آلمانی دارد. هم‌سنیم. این روزها زیاد با هم می‌پریم. سر هم غر می‌زنیم. هم‌دیگر را تحویل می‌گیریم وقتی کسی از موفقیت‌هامان با خبر نمی‌شود. همین چند هفته‌ی پیش فهمیدم دو دختر چهار و هفت ساله دارد این دخترک بل‌و باریک و یک دوست پسر (که بابای بچه‌هاش نیست البته) -- سینگل‌مام به حساب می‌آید به هر حال. چندبار که ددلاین داشته و تا دیر وقت کار می‌کرده من رسانده‌امش در خانه‌ی مامانش که دخترهاش را بردارد ببرد خانه.

یک شب ساعت از ده گذشته بود که می‌رفتیم خانه از من پرسید تو تنها زندگی می‌کنی؟ گفتم نه متاهلم. تعجب کرد و پرسید تا این وقت شب بیرونی همسرت ناراحت نمی‌شود؟ نگاهش کردم گفتم چرا باید ناراحت شود؟ گفت چون مسلمان‌ها همسران سخت‌گیری دارند. یک‌بار دیگر داشت از رابطه‌هایش می‌گفت و من تحلیلش می‌کردم گفت تو که نباید نگاهت این‌طور باشد باید دین‌مدارانه خط بکشی. گفتم دلیلی ندارد با قوانین خودم زندگی تو را تحلیل کنم. در ضمن این‌که حداقل جامعه‌ی ایران با آن‌همه ادعا در درون این‌همه خط کشی ندارد. می‌گوید پس چرا لیست دوستان فیس‌بوک‌ت بسته‌است. می‌گویم توجیهات سیاسی دارد بیش‌تر تا اخلاقی. 

۰۴ آذر ۸۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
هر کدام از ما یک شاتر آیلند درون داریم. وقتی واردش شویم بیرون آمدنی در کار نیست مگر به جنون.
۰۴ آذر ۸۹ ، ۰۰:۵۹ ۰ نظر
بنا بود چیزی درخور عهد امروز بنویسم که نشد. 

-------

صبحی که با لیوان یخ‌کرده چایم سر ایمیل‌ها و گودر بودم یکی در خانه را زد. حال نداشتم بروم باز کنم. فکر کردم حتماً باز از این دخترک/پسرک‌هایی است که به زور دو بسته شکلات را می‌فروشند 10 دلار برای اعانه جمع کردن (الان یاد رابین‌هود و جان کوچولو افتادم). این هفته‌های آخر سال خانه‌ی ما و هم‌سایه‌هایمان پر می‌شود از انواع شکلات و شیرینی خیریه‌ای؛ کی دلش می‌آید دست بچه‌ای را که نوک دماغش از سرما سرخ شده و سرانگشتانِ از دست‌کش بیرون‌زده‌اش بی‌حس است را رد کند؟ خلاصه که باز نکردم در را. طرف چندبار هم کوبید به در چون نور چراغ توی راه‌رو را می‌دید و مطمئن بود کسی خانه است. من ولی محلش نگذاشتم و قلپ قلپ چای یخ‌کرده خوردم و اسکرول کردم. بعدش دیدم چیزی چسباند روی در. تازه دوزاریم افتاد که پستچی بوده طرف. تا دویدم مانتو و روسریم را بردارم و بدوم دنبالش، گازش را گرفت و رفت. یادداشت گذاشته بود که فردا بیا پست بسته‌ات را بگیر. لجم گرفت از خودم. قطعاً از ایران بود و حتماً می‌توانست حال بی‌حالم را تغییر دهد. حالا باید به ضرب دگنگ هم که شده حواسم را جمع کارهای امروزم کنم نه محتوای بسته‌ی رسیده تا فردا.

حالا آمده‌ام دانشکده و تمام راه از پارکینگ تا اتاق کارم را فحش داده‌ام به این هوا و پشت‌بندش هم خودم را تخطئه کرده‌ام که حالا که چی دری وری می‌گویی؟ باورت شود که زمستان است و همین است که هست فعلاً. باز نشستم سر ایمیل‌هام. حسین از همان راه خیلی دور برایم یک فایل صوتی فرستاده؛‌ دعاست. صدای خودش است. با فراز و فرودش اشک‌هایم می‌چکد؛ نمی‌دانم از دعاست یا دل‌تنگی [بقیه‌اش را برای خودش می‌نویسم نه این‌جا]. باید می‌رسید به دستم  همین امروز ... 

همان صبحی که تو حال خودم بودم به دلم آمد به یکی ایمیل تبریک عید امروز را بزنم و زدم. حالا جواب داده که این را به یادگار داشته باش:

إِنَّ هَذِهِ اَلْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ اَلْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ اَلْحِکَمِ

این دل‌ها ملول می‌شوند، همان‌طور که بدن‌ها خسته و ملول می‌شوند، پس برای شادمان ساختنشان سخنان نغز و حکمت‌آمیز بجویید. (حکمت ٨٩ نهج البلاغه)

 از کجا فهمید حال ناله‌ام امروز؟

باید بروم سراغ سخنان حکمت‌آمیز گری بانت که دارد چپ‌چپ نگاهم می‌کند و امروز زنده یا مرده باید تمام شود نوت‌برداریم از کتاب‌هایش و هم سراغ روزمه‌ام که باز باید از نو نوشته‌ شود ... 

۰۳ آذر ۸۹ ، ۲۳:۲۹ ۱ نظر
یک روزهایی هم هست در این دنیا که می‌دانی آن چراغ کنار جیمیل مامانت حالاحالا دیگر سبز نمی‌شود؛ دیگر به این زودی از پست‌های جدید دیوار فیس‌بوکش خبری نیست و بغض می‌کنی. می‌دانی دیگر وقت و بی‌وقت نمی‌توانی زنگ بزنی و یک‌باره یادت بیفتد که تهران تازه دم صبح است. ملاحظه‌گر می‌شوی. می‌ترسی زنگ بزنی و از خواب بپرانی‌شان. می‌دانی تا مدتی نمی‌توانی گیرش بیاوردی در حالی که از کلاسش درآمده و هنوز نفس‌نفس می‌زند و تصورش می‌کنی به طرف ماشیش می‌دود...


۳۰ آبان ۸۹ ، ۰۸:۱۶ ۰ نظر
چشم باز می‌کنی و خودت را درون یک ماز بی‌سرانجام می‌بینی. زندگی گاهی سخت است. گاهی مزمن شدن دردها تمام روح و روانت را تبدیل به قطب شمال می‌کند؛ یخ‌زده و تاریک. اینقدر سرد و بی‌حس که حتی پلک زدنت هم نمی‌آید.
۳۰ آبان ۸۹ ، ۰۰:۲۴ ۴ نظر