مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

لَهُ الْإِحاطَةُ بِکُلِّ شَىْ‏ءٍ

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۸۹، ۱۱:۲۹ ب.ظ
بنا بود چیزی درخور عهد امروز بنویسم که نشد. 

-------

صبحی که با لیوان یخ‌کرده چایم سر ایمیل‌ها و گودر بودم یکی در خانه را زد. حال نداشتم بروم باز کنم. فکر کردم حتماً باز از این دخترک/پسرک‌هایی است که به زور دو بسته شکلات را می‌فروشند 10 دلار برای اعانه جمع کردن (الان یاد رابین‌هود و جان کوچولو افتادم). این هفته‌های آخر سال خانه‌ی ما و هم‌سایه‌هایمان پر می‌شود از انواع شکلات و شیرینی خیریه‌ای؛ کی دلش می‌آید دست بچه‌ای را که نوک دماغش از سرما سرخ شده و سرانگشتانِ از دست‌کش بیرون‌زده‌اش بی‌حس است را رد کند؟ خلاصه که باز نکردم در را. طرف چندبار هم کوبید به در چون نور چراغ توی راه‌رو را می‌دید و مطمئن بود کسی خانه است. من ولی محلش نگذاشتم و قلپ قلپ چای یخ‌کرده خوردم و اسکرول کردم. بعدش دیدم چیزی چسباند روی در. تازه دوزاریم افتاد که پستچی بوده طرف. تا دویدم مانتو و روسریم را بردارم و بدوم دنبالش، گازش را گرفت و رفت. یادداشت گذاشته بود که فردا بیا پست بسته‌ات را بگیر. لجم گرفت از خودم. قطعاً از ایران بود و حتماً می‌توانست حال بی‌حالم را تغییر دهد. حالا باید به ضرب دگنگ هم که شده حواسم را جمع کارهای امروزم کنم نه محتوای بسته‌ی رسیده تا فردا.

حالا آمده‌ام دانشکده و تمام راه از پارکینگ تا اتاق کارم را فحش داده‌ام به این هوا و پشت‌بندش هم خودم را تخطئه کرده‌ام که حالا که چی دری وری می‌گویی؟ باورت شود که زمستان است و همین است که هست فعلاً. باز نشستم سر ایمیل‌هام. حسین از همان راه خیلی دور برایم یک فایل صوتی فرستاده؛‌ دعاست. صدای خودش است. با فراز و فرودش اشک‌هایم می‌چکد؛ نمی‌دانم از دعاست یا دل‌تنگی [بقیه‌اش را برای خودش می‌نویسم نه این‌جا]. باید می‌رسید به دستم  همین امروز ... 

همان صبحی که تو حال خودم بودم به دلم آمد به یکی ایمیل تبریک عید امروز را بزنم و زدم. حالا جواب داده که این را به یادگار داشته باش:

إِنَّ هَذِهِ اَلْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ اَلْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ اَلْحِکَمِ

این دل‌ها ملول می‌شوند، همان‌طور که بدن‌ها خسته و ملول می‌شوند، پس برای شادمان ساختنشان سخنان نغز و حکمت‌آمیز بجویید. (حکمت ٨٩ نهج البلاغه)

 از کجا فهمید حال ناله‌ام امروز؟

باید بروم سراغ سخنان حکمت‌آمیز گری بانت که دارد چپ‌چپ نگاهم می‌کند و امروز زنده یا مرده باید تمام شود نوت‌برداریم از کتاب‌هایش و هم سراغ روزمه‌ام که باز باید از نو نوشته‌ شود ... 

۸۹/۰۹/۰۳

نظرات  (۱)

کُلا یک‌جور خودبادتنظیم‌کنی در وجود و تبعاً نوشته‌هاتان هست. اگر دوخطِ بعد از «از کجا فهمید...» نبود آدم اشک‌ش درمی‌آمد و انتظار داشت روضه‌ی شما هم برسد به جاهای حسّاس مثلا. حالا رفتید پست؟ نامه از ایران بود؟ (من‌بابِ خدشه در تعلیق)




:) نامه نبود. بسته بود. یادم نیست چی بود توش.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">