برگشتهام به اتاق کارم در دانشگاه. تحقق همین جمله حالم را بهتر میکند. بساطم را روی میز پنجم پهن کردم اینبار. قبلا روی میز دوم بودم. حالا ولی یکی از دانشجوهای جدید کتابهایش را چیده بود آنجا. هنوز سجاده و لیوانهای کاغذی و کاغذهایم در کشوی آن میز بود. همه را منتقل کردم به میز جدید. این میز هم کنار پنجره است. پنجره نه به بیرون. به دیوار سبز گیاهان زندهی روبرویی با چکچک آبش و مرکز منابع تحقیقی دانشکده. پنجرههای این ساختمان بیشتر از دیوارهایش است. تا جایی که به حریم خصوصی کسی یا منبعی آسیب نرسد، همهی اتاقها و راهروها و طبقهها قابل مشاهده است از جوانب مختلف.
این ترم در دپارتمان جامعهشناسی هم کار میکنم. با یکی از استادهای تازهکار. وظایف کلاس را تقسیم کردهایم. پریروز استاد خودم را دیدم و هرچه کردم نتوانستم پنهان کنم که چقدر مشوش و نگرانم. گفت همینهایی که نوشتی را بفرست حرف بزنیم دربارهاش. نشستهام به ویرایش.
از روزی که توی این اتاق کار میکنم و گبریلا در اتاق مجاورم است و گاهی با هم غر میزنیم، از زندگی راضیترم. مخصوصا اگر ملودی هم باشد که مدام چشمهاش برق بزند از آنهمه بحث دربارهی تجربهی پیچیدهی زیست زنانه که تا به هم میرسیم سرش باز میشود و بند نمیآید تا دیرمان شود. بتانی را هم دیروز دیدم. حوزهی کاری بتانی به من خیلی نزدیک است و همیشه حرف زدن باهاش کیف میدهد.
امروز رفتم کتابخانه چند کتاب جدید گرفتم دربارهی همین فرهنگ دیداری و عکس که دارم روش کار میکنم. تابستان است و همهی دانشگاه خلوت است و کارها زود پیش میرود. در مسیر برگشتن از کتابخانهی دانشگاه تا دانشکده که دستهام سنگین بود از حجم کتابها و آفتاب هم سوزان، به این فکر میکردم که اگر زمستان بود حالم اینقدر خوب بود؟ شاید. آن مهی که جلوی چشمهام بود کمکم کنار رفته. بیخودی طول کشید اینهمه مدت.