Glass beach
از روزی که از سفر دوم با مریم و مرضیه برگشتهایم، آشوبم. بار پیش سهتایی رفتیم سندیگو به مناسبت شقایقهای نارنجی که همهی کوهها را رنگ خودشان کرده بودند. اینبار رفتیم که رفته باشیم. مقصدمان جایی نزدیک ساحل خردهشیشهها بود. بزرگراه شمارهی یک کالیفرنیا را گرفتیم و قرار بود چهار ساعت بعد به هتلی که رزور کرده بودیم برسیم. ولی رانندگی در آن بزرگراه «رفتن و گذشتن پیوسته» نیست اتفاقا. از کنار اقیانوس است و کوههایی که در هر پیچ جاده سر از خط آن طرف آب در میآورند. درختان کهنه و بلندقد Redwood شمال کالیفرنیا که مسیر را کردهاند جنگل انبوه و نور خورشید را طوری گذر میدهند از بین خودشان که چارهای نداری جز اینکه خودت را غرق کنی درش ... خلاصه که هر نیم ساعت یکبار ماشین را زدیم کنار جاده، پیاده شدیم، اقیانوس را نگاه کردیم، عکس انداختیم، خندیدیم و دوباره سوار شدیم. ۸ صبح راه افتادیم، ۶ بعد از ظهر رسیدیم به مقصد. مقصدمان راه بود البته. مرضیه گفت غروب را باید کنار ساحل باشیم. زنگ زدیم به یکی از بارهای همان اطراف، بزرگترین سایز پیتزای گیاهیش را سفارش دادیم. سر راه ساحل، غذا را گرفتیم و رفتیم لب آب که غروبش آنقدرها هم نارنجی نشد ولی دیدنی بود. Fort Bragg شهر کوچک توریستیای بود که سر تا تهش چند هتل و رستوران و استارباکس و مکدانلد و سهچهار کوچه، خانه بود. از آن شهرهایی که به سرت میزند همهی کار و زندگی را رها کنی بیایی مغازهی کوچک لب آبیای دست و پا کنی برای خودت و تا آخرش همینطور آرام و ساکت و ساحلی و شنی و صخرهای با چهارتا همسایهی آشنا، دور هم دنیا را تمام کنید.
حالا که دارم اینها را مینویسم ترک The Night King رامین جوادی توی گوشم روی تکرار است و عوض نبرد وینترفل، لحظههایی که در این دوستی سهنفره داشتیم از جلوی چشمم میگذرد. حالم خوب نبود؛ سالها. شاید برای همین همهی دوستها و دوستیهایم را پس زده بودم. شاید هم چون همه را پس زده بودم، حالم خوب نبود. معلوم نیست هنوز برای خودم. آدمها هم فرق میکردند شاید. راحت نبودم باهاشان. دور و برم شلوغ بود ولی تنهایی کماکان غالبترین حس ممکن بود. مریم که داشت از آنطرف امریکا میآمد پیش ما، نوشتم «زندگیهای آنلاین وقتی میرسند به دنیای ملموس گاهی تجربههای خوشی را رقم میزنند. دوستی ما هم گمانم یکی از همانهاست؛ we'll see.» ولی تهش نمیدانستم دوستیمان قرار است اینهمه دلچسب و عمیق و درونی شود. مرضیه را میدانستم. از وقتی رفتم کانادا فهمیدم. ولی مدام از این شهر به آنشهر رفتیم یا ما یا آنها. تقدیرمان نبود یکجا کنار هم بند شویم. تا اینسالهای اخیر که همگی جمع شدهایم Bay Area. یادم میآید یکبار هم بهش گفتم چقدر میشود دوستهای نزدیکی باشیم. وقتی از سفر کاتج کبک برگشتیم که آیه و ماهان ۲ ۳ سالشان بود و آخرین سفر باهممان بود در کانادا. در آن سفر حسرت خوردم که چرا دوریم از هم اینقدر.
گمانم وجه اشتراکمان شبیه نبودنمان با آدمهای اطرافمان است. پنجشنبه ظهرها که مدتی با مریم ناهار رفتیم بیرون آنقدر حرفهای مانده و سنگین ته دلمان را پخش و پلا کردیم روی میزهای Panera Bread تا خودمان سبک شدیم. دیروز که مریم برایم کارت درست کرده بود همراه عکسهایمان و نوشتههای خودش، فکر کردم این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. دیگر آسان نمیتوانم دل بکنم. اصلا از دیروزش نمیدانستم میخواهم برای آخرینبار برویم با هم ناهار یا نه. تصور اینکه ممکن است آن سفر، آخرین سفرمان باشد به حد کافی دردآور بود که نمیخواستم تصویر ناهار آخر با مریم را هم بهش اضافه کنم. ولی نتوانستم. تا مریم پیغام داد ناهار کجا؟ مثل تیری که از چله در برود سر ماشین را کج کردم سمت خیابان Coleman. فکر هم میکردم تا ببینمش میزنم زیر گریه از بس آشوب بودم. گریه نکردم ولی دلم مچاله بود تمام مدتی که حرف میزدیم و خانوم میز کناری هم ایرانی بود و هی برمیگشت تو چشمهای ما زلزل نگاه میکرد با بلوز صورتی جیغش.
این هفته قرار بود چمدان ببندم و بعضی وسایل مهم را هم جعبه کنم و شمارهی اولویت بزنم رویشان که اگر لازم شد وحید بیاورد یا بفرستد برایم ولی هر دسته کتاب و لباس و وسیلهای که جمع کردم انگار تکهتکههایم فرو میریخت و چند دقیقهی بعد باید دراز میکشید روی مبل تا نفسم سر جایش برگردد. هنوز هم تمام نشده؛ پنج روز است تمام نشده. خانه هم اصلا دیگر شبیه خانهای که مرتب و تمیز میکردم قبل سفر نیست. همهچیز به هم ریخته و متلاطم و آشوب.