آیه سیزده روز دیگر سه ساله میشود. مهمانی تولدش را تا مامان و بابا و نگار بودند گرفتیم. خیلی هم یکهویی و تقریبا بیبرنامهریزی قبلی، درست برعکس سالهای قبل. خیلی خوش گذشت. هم به خودش هم به من. دو روز قبل از مهمانی رفتم وسایل تزئین خریدم. همانجا در مغازه، تصمیم گرفتم که رنگهای امسال، بنفش و سفید و یک کم زرد باشد. فانوس و پومپوم و بادکنک خالخال و یک بادکنک بزرگ هلیوم صورتی عدد 3. برای 4 تا بچهای که دعوت بودند (مانا و سما و سارا و ثنا) کتاب خریدم. تا شب قبل از تولد نتوانستم خودم را راضی کنم که کیک را از بیرون بخرم. فکر کردم حتما یکطوری میرسم خودم یک کیک ساده درست میکنم ولی نرسیدم، مقالههای کلاس روز دوشنبه مانده بود. از دیری کوئین، کیک بستنی خریدم. آوردم خانه دیدم بستهاش در فریزر جا نمیشود. نصف طبقههای فریزر را خالی کردیم تا جا شد. بقیهی کارها را مامان و بابا کردند. من داشتم درس میخواندم.
سه سال گذشت. مثل برق و باد. من این روزها که سرم شلوغ است، قدر مادری کردن را بیشتر میدانم و لحظههای با آیه بودن را بهتر میفهمم. انگار یک نخ اتصال باریک ولی محکم من را به دنیای جادوئیای وصل کرده که تویش همیشه همهی موجودات عالم سرخوشاند. همه بلند میخندند و آواز میخوانند، بازی مهمترین عنصر زندگی ساکنین این دنیاست. شوخی و بپربپر از این دنیا کم نمیشود حتی در دوران مریضی. دنیایی که تویش غم و غصه راه ندارد و عجله بیمعنیست. دنیای کتابهای رنگی و اسباببازیهای صدادار. دنیای شن و ماسه و آب، دوچرخه و اسکوتر، و 100 تا توپ قرمز و آبی و زرد و نارنجی و سبز که همیشه باید در زیر زمین پخش زمین باشند. دنیای ریلهای چوبی قطارهای آهنربایی، لگو در سایزهای مختلف، دایناسور مهربان آبی، عروسک خرسی سفید، تالولا، و ترمپولین. دنیایی که واقعیتر از دنیای دور و برم به نظر میرسد.
تالولا اولین تجربهی آیه از حیوان خانگیست. مرغ عشقی که مانا برایش آورد و خودش اسمش را انتخاب کرد بر اساس پرندهی زردرنگ کتابهای شیمو
آیه هم دارد نوع دیگر مامانش را تجربه میکند. مامانی که تا دیروز میتوانست کتاب و نوشتن را رها کند و ساعتها بین چمنهای حیاط دنبال سوراخ خانهی سنجابها بگردد ولی حالا فقط یک ربع وقت دارد که نان خرد کند که آیه برای چیپمانکها غذا بریزد. حالا آیه بین بوی کتابهای کتابخانه و لپتاپ خاموشنشدنی مامان، برای عروسکهایش غذا میپزد و خمیربازی میکند و با مدادها و هایلایترها برگههای مقاله را رنگ میکند. و رد پایش روی همهی کاغذهای مامان هست. حتی گاهی روزهای تعطیل هم باید با مامان دانشگاه برود. حالا دیگر بابا غذا میپزد، آیه را مهد میبرد و تعداد خرید و پارکهایی که باهم میرفتهاند بیشتر شده. آیه دارد نقشهای جدید بقیه و خودش را یاد میگیرد. در مهد کودک ساعتهای خوبی را میگذراند و هر روز خوشحال است از اینکه تینا و الیور را میبیند و تا ذرهی آخر انرژیش را در حیاط مهد خالی میکند (و البته این چیزی از نگرانی دائمی من دربارهی اینکه حالا دارد چه میکند، نکند کلاهش را در حیاط دربیاورد، نکند غذا نخورد، نکند حس تنهایی کند، نکند نتواند منظورش را برساند، نکند ال و بل کم نمیکند).
کتابخانهی دانشگاه