از 11 صبح تا 4 عصر 11 خانه را دیدیم. دوازدهمی فروش رفته بود. هرکدام حکایتی داشت. ما فقط از روی جیبمان و نزدیکی خانه به محل کار وحید خانهها را انتخاب کرده بودیم. چند تا از خانهها خالی بود. بقیه پر بود؛ یعنی ملت هنوز ساکن بودند درش. بعد من حال میکردم که میرفتم سرک میکشیدم توی خانهی مردم که ببینم چطور زندگیشان را چیدهاند. چه رنگهایی دوست داشتهاند. حدس بزنم که چهکارهاند از روی وسایل و مدل چیدمان. حدس بزنم که چند نفرند، بچه دارند ندارند جوانند پیرند و از این چیزها. دو تا از خانهها خوب بود. اولی ایراد بزرگش این بود که حیاطش وصل بود به یک دبستان خیلی بزرگ؛ اتاق خوابهایش هم همان سمت بود. هیچ منظرهای نداشت جز همان مدرسه. حالا من از منظره که بگذرم، اعصاب درست و درمان برای سر و صدا ندارم که. همینجا هم که هستیم یک دبیرستان هست که پیاده یک ربع با ما فاصله دارد بعد اینها که مسابقهی ورزشیای یا جشنی چیزی دارند من سرسام میگیرم از صدا. ولی نقشه و اندازهی خانه عالی بود. مخصوصا به درد برنامهی محرم میخورد از نظر بزرگی و جاداری.
خانهی دیگر نور پردازیش عالی بود. خانهی بزرگی نیست ولی جا دار است و خوش نقشه. آشپزخانهاش کوچک است ولی در عوض حیاطش چسبیده به خانههای پشتی نیست و یک درخت هم دارد. نظرمان را گرفت. داریم برایش آفر میگذاریم به زودی. صاحبش آدم تر و تمیزی به نظر میرسید. وسایلش نو بود و مرتب.
خلاصه در همهی این مدت آیه به شدت همکاری کرد و بیشترش را خوابید. سه بار شیر خورد و دو بار جایش عوض شد آن هم در همین خانهی آخری توی اتاقی که تقریبا رنگ اتاق خودش است و مال پسربچهای بود.
شب میخواستیم برگردیم که باران یخی شروع شد و صبح بعد از نماز راه افتادیم. چون روز بود مجبور شدیم 3 بار نگه داریم و آیه شیر بخورد و خستگی توی کارسیت نشستنش در برود.