نگرانیهای همیشه
سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۱۲ ب.ظ
آیه توی بغلم بود همینطوری که همیشه شیر میخورد بعد روی شانهام میگذارمش. شروع کردم به ایمیل چک کردن و فیسبوک اسکرول کردن. فائزه دو تا متن برای باباش نوشته بود. باباش رفته بود. دیگر نبود. من همانطور آیه به بغل زدم زیر گریه. باز یادم افتاد این اتفاقیست که برای همه میافتد. یکروز از روزهای یخزدهی غربت چشمت را باز میکنی میبینی آدمهایی که دوستشان داری دارند میروند و تو این سر دنیا دستت به هیچجا بند نیست. غصهی رفتنشان یکطرف، این که فکر کنی همهی این سالها میتوانستی کنارشان باشی و نبودی بد میسوزاندت.
شروع کردم برای آیه لالایی دریا دادور را خاوندم و گریه کردم، اینقدر که آیه خوابش برد.
پ.ن. مامان فردا برمیگردد. نگار دیروز پای تلفن یکبند گریه کرد و داد زد سر من که چرا آیه را نمیبرم ایران. اصلا هم منطق و استدلال حالیش نمیشد.
شروع کردم برای آیه لالایی دریا دادور را خاوندم و گریه کردم، اینقدر که آیه خوابش برد.
پ.ن. مامان فردا برمیگردد. نگار دیروز پای تلفن یکبند گریه کرد و داد زد سر من که چرا آیه را نمیبرم ایران. اصلا هم منطق و استدلال حالیش نمیشد.
۹۱/۰۹/۰۷