صبح فکر کردم برای شب یک دسر اناری درست کنم که مثلا یلدا. فکر کرده بودم به وحید میگویم سر راه هندوانه بخرد و بساط سالاد ماکارونی که با هم درست کنیم برای شام. یک سری هم آجیل جدا جدا گردو و بادام و اینچیزها داشتیم توی یخچال پایین. ژلهی آلوورا درست کردم و انار دان کردم توی کاسهی آب. همانقدر که از دیدن و خوردن انار لذت میبرم از پاشیده شدن آب دانهها وقت دان کردن بیزارم؛ بنابر این یک کاسه آب میگذارم دستم را میگیرم توی آب و انار دان میکنم، بعد میریزم توی آبکش. خلاصه که کاسهها را پر انار کردم و ژلهها را ریختم توش؛ به قول اینها دتس ایت! فکر کردهبودم یک لایه تاپیوکا درست کنم بریزم روش دیدم خود ژله زیاد آمده، بیخیال شدم. توی بقیهی ژلهها کمپوت آناناس ریختم و همه را گذاشتم در یخچال.
بعد داشتم ولگردی میکردم توی فرندفید عکس کرسی و اینها دیدم. یکهو به دلم افتاد پاشم کرسی علم کنم. عمو هم چندتا عکس فرستاد از خانهی مامانجون اینا. همه جمع بودند. دلم گرفت. بعدش آیه بیدار شد و مشغولش شدم تا عصر. ساعت 6 اینطورا زنگ زدم به وحید دیدم حالش برزخ است باز. قرار بود بروند کریسمس لانچ. گفتم خوب و خوش بود. گفت آره. لحنش اعصابخردکن بود. پرسیدم باز چی شده؟ شروع کرد که باز این رئیسم ال و بل. گفتم به بند کفشت. تو که داری میروی از این شرکت چرا باید اینقدر مهم باشد رفتار او برات؟ حساسیت بیش از حد وحید و البته بیشعوری رئیسه حوصلهام را سر برده دیگر. لیست خرید را ندادم بهش. به خودم گفتم به درک اصلا. یلدا و کوفت.
یک بسته گوشت چرخکرده گذاشتم بیرون که یخش باز شود. یکی از دسرها را خوردم. آیه باز بیدار شد. شیر دادنه عذاب وجدان گرفتم . فکر کردم این اولین یلدای این بچهست. آخرین یلدای این خانهست. دیگر کی پیش بیاید من یک سالنی داشته باشم که اینطوری سنتی، پشتی ترمه و کوسن بچینم توش و قابلیت شدید کرسی و یلدا داشته باشد. دلم سوخت. آن هفتهای فکر کرده بودم که بچهها را دعوت کنم دور هم باشیم. ولی از بسکه کار ریخت سرمان صرف نظر کردم. کاش گفته بودم میآمدند. یاد اولین یلدایی که توی این خانه بودیم افتادم. تازه خانه را رنگ کرده بودیم هنوز وسایلمان کامل نبود. یلدا جمعه بود. بعد از جلسه قرآن همه آمدند خانهی ما. آزاده، صبا را حامله بود و بد سرما خورده بود. زهرا یک ظرف بزرگ انار دان کرده بود. شیما اینها تازه آمده بودند واترلو. مرضیه اینها هنوز نرفته بودند تورنتو. آجیل و انار و هندوانه و کیک خوردیم. تا اذان صبح هم مافیا بازی کردیم. بگذریم از اینکه بعدش دیگر من مافیا بازی نکردم بسکه آدم رویش توی روی هم باز میشد (چند نفر دیگر هم مشکل داشتند با دروغ سر هم کردنهای این بازی) ولی خوش گذشت آن شب. همان شب اولین برنامهریزی هیئت محرم را کردیم. اصلا این یلدا برای من آمد دارد. از همان شب یلدا آرزوی دیرینهی من به بار نشست. یکماه بعد خانهی مان شد حسینیه و هر سال تکرار و تکرار. دلم بیشتر سوخت.
ماکارونی حاضر شده بود که وحید رسید. فرستادمش دنبال کارهای آیه. خودم شروع کردم به کرسی چیدن. یک میز مربع و دو تا پتو رویش و یک رومیزی ترمه (از آن قلابیها) چند ظرف آجیل و شمع و انار و لواشک و حافظ. برای زیر کرسی هم تنها راه معقولی که به نظرم رسید پتو برقی بود. البته پتوی ما خیلی کوچک است ولی اِی، یک نمه گرما ایجاد کرد.
بعد از شام چندتا عکس گرفتیم و وحید همانطور خستهخسته ایمیل اجاره دادن خانه را زد. من هم باز به آیه شیر دادم و خواباندمش همانجا روی یکی از کوسنها. حافظ باز کردم بینیت و بیحال. گفت «خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود» گفتم برو بابا حال داری. رفتم چندتا غزل دیگر همینطوری الکی خواندم و کتاب را بستم.
عکسها را فرستادم برای مامان اینها و آیه را بردم بالا و خوابیدیم.