مهاجرت
شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۵۴ ب.ظ
دو سال اولی که آمده بودم کانادا توی بیسمنت این خانه زندگی میکردیم چون 4 اتاق بالا اجاره بود به دانشجوها و دوست و آشنا. توی یکی دوتا از کمدها و کابینتهای آنجا - از همان سالها - یکسری از وسایل من مانده بود که هیچوقت سراغشان نرفته بودم. امروز عصر تا آیه خوابید رفتم پایین. اول یخچال و فریزر را تقریبا خالی کردم و بعد رفتم سراغ کابینتهای آشپزخانه. آتآشغالها به قدر 2 کیسه سیاه بزرگ شد. بعد رفتم سراغ کمد زیر کتابخانه. یک نایلون پیدا کردم تویش هزار تا کارت وحید به من وقتی هنوز ایران بودم، چندین تا نامه از خانوم ش (مشاورمان). یک دسته عکس از این و آن. من عکس دارم از یکسالگی حسین پسر ریحانه. فکر کن ریحانه پا میشده برای من عکس پست میکرده. یاد عصر حجر میافتم.
بعد یک پاکت زرد و آبی گلگشت بود. دلم هری ریخت پایین. انگار یک خاطرهی گنگ مبهم. بلیت اولین سفرم به کانادا توش بود. 25 جون 2005. چرا اینقدر دور به نظر میرسد؟ هورهور اشکهام میریخت. آن روز که بابا این بلیت را داد دستم نمیدانستم مهاجرت یعنی چه. یعنی میدانستم، توی کتابها و مقالهها خوانده بودم. نمیدانستم «مهاجرتِ من» یعنی چه. نمیدانم پیش خودم چی فکر میکردم. لابد فکر میکردم مثل سفرهایی که با مامان اینا میرفتیم؛ یکروزی بر میگردم. یک روزِ نهخیلیدیر. حالا نزدیک هشت سال شده که من برنگشتهام. سفر رفتهام. این یعنی اینکه باور کردهام که زندگیام اینجا مستقر است و من میروم ایران، سفر. از سه سال پیش دیگر حتی به ذهنم هم خطور نکرد که برگردیم ایران با اینکه وحید چند بار جدی پیشنهاد داد، من به شدت وتو کردم و گفتم تو نمیدانی داری از چی حرف میزنی. ما تکهتکه شدهایم. دیگر توان سرهم کردن خردهریزها را نداریم.
آمدم بالا توی آینه خودم را نگاه کردم. یاد عکسی افتادم که یکبار - خیلی سال پیش وقتی دبیرستانی بودم - از ریحانه و مرتضی و بچههایشان دیدم در امریکا. گمانم 5 یا 6 سال بود که ندیده بودیمشان. من جا خورده بودم که چقدر هر دو پیر شدهاند در این چند سال. حالا خودم را هم که میبینم همین حس بهم دست میدهد. انگار در این هشت سال به اندازهی بیست سال سنم بالا رفته با اینکه سالهای خوبی را زندگی کردهام ولی دردم آمده از مهاجرت.
بعد یک پاکت زرد و آبی گلگشت بود. دلم هری ریخت پایین. انگار یک خاطرهی گنگ مبهم. بلیت اولین سفرم به کانادا توش بود. 25 جون 2005. چرا اینقدر دور به نظر میرسد؟ هورهور اشکهام میریخت. آن روز که بابا این بلیت را داد دستم نمیدانستم مهاجرت یعنی چه. یعنی میدانستم، توی کتابها و مقالهها خوانده بودم. نمیدانستم «مهاجرتِ من» یعنی چه. نمیدانم پیش خودم چی فکر میکردم. لابد فکر میکردم مثل سفرهایی که با مامان اینا میرفتیم؛ یکروزی بر میگردم. یک روزِ نهخیلیدیر. حالا نزدیک هشت سال شده که من برنگشتهام. سفر رفتهام. این یعنی اینکه باور کردهام که زندگیام اینجا مستقر است و من میروم ایران، سفر. از سه سال پیش دیگر حتی به ذهنم هم خطور نکرد که برگردیم ایران با اینکه وحید چند بار جدی پیشنهاد داد، من به شدت وتو کردم و گفتم تو نمیدانی داری از چی حرف میزنی. ما تکهتکه شدهایم. دیگر توان سرهم کردن خردهریزها را نداریم.
آمدم بالا توی آینه خودم را نگاه کردم. یاد عکسی افتادم که یکبار - خیلی سال پیش وقتی دبیرستانی بودم - از ریحانه و مرتضی و بچههایشان دیدم در امریکا. گمانم 5 یا 6 سال بود که ندیده بودیمشان. من جا خورده بودم که چقدر هر دو پیر شدهاند در این چند سال. حالا خودم را هم که میبینم همین حس بهم دست میدهد. انگار در این هشت سال به اندازهی بیست سال سنم بالا رفته با اینکه سالهای خوبی را زندگی کردهام ولی دردم آمده از مهاجرت.
۹۱/۱۰/۰۲