مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است


زمستان پیش که وارد دانشکده‌ی ما شد از یکی از بهترین اسکالرشیپ‌های کانادا با هم نشستیم سر کلاس آمار پیش‌رفته. از هفته‌ی سوم به بعد نیامد سر کلاس -- وحشت کرده بود مثل خود من که سال اول همین درس را برداشتم و به جلسه‌ی سوم نرسیده حذفش کردم. دیگر ندیدمش تا همین ترم. کارولینا اتاق کارش کنار اتاق من است. بر عکس بیش‌تر بچه‌های نجوش اینجا، گرم است. رگ و ریشه‌ی مجاری و آلمانی دارد. هم‌سنیم. این روزها زیاد با هم می‌پریم. سر هم غر می‌زنیم. هم‌دیگر را تحویل می‌گیریم وقتی کسی از موفقیت‌هامان با خبر نمی‌شود. همین چند هفته‌ی پیش فهمیدم دو دختر چهار و هفت ساله دارد این دخترک بل‌و باریک و یک دوست پسر (که بابای بچه‌هاش نیست البته) -- سینگل‌مام به حساب می‌آید به هر حال. چندبار که ددلاین داشته و تا دیر وقت کار می‌کرده من رسانده‌امش در خانه‌ی مامانش که دخترهاش را بردارد ببرد خانه.

یک شب ساعت از ده گذشته بود که می‌رفتیم خانه از من پرسید تو تنها زندگی می‌کنی؟ گفتم نه متاهلم. تعجب کرد و پرسید تا این وقت شب بیرونی همسرت ناراحت نمی‌شود؟ نگاهش کردم گفتم چرا باید ناراحت شود؟ گفت چون مسلمان‌ها همسران سخت‌گیری دارند. یک‌بار دیگر داشت از رابطه‌هایش می‌گفت و من تحلیلش می‌کردم گفت تو که نباید نگاهت این‌طور باشد باید دین‌مدارانه خط بکشی. گفتم دلیلی ندارد با قوانین خودم زندگی تو را تحلیل کنم. در ضمن این‌که حداقل جامعه‌ی ایران با آن‌همه ادعا در درون این‌همه خط کشی ندارد. می‌گوید پس چرا لیست دوستان فیس‌بوک‌ت بسته‌است. می‌گویم توجیهات سیاسی دارد بیش‌تر تا اخلاقی. 

۰۴ آذر ۸۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
هر کدام از ما یک شاتر آیلند درون داریم. وقتی واردش شویم بیرون آمدنی در کار نیست مگر به جنون.
۰۴ آذر ۸۹ ، ۰۰:۵۹ ۰ نظر
بنا بود چیزی درخور عهد امروز بنویسم که نشد. 

-------

صبحی که با لیوان یخ‌کرده چایم سر ایمیل‌ها و گودر بودم یکی در خانه را زد. حال نداشتم بروم باز کنم. فکر کردم حتماً باز از این دخترک/پسرک‌هایی است که به زور دو بسته شکلات را می‌فروشند 10 دلار برای اعانه جمع کردن (الان یاد رابین‌هود و جان کوچولو افتادم). این هفته‌های آخر سال خانه‌ی ما و هم‌سایه‌هایمان پر می‌شود از انواع شکلات و شیرینی خیریه‌ای؛ کی دلش می‌آید دست بچه‌ای را که نوک دماغش از سرما سرخ شده و سرانگشتانِ از دست‌کش بیرون‌زده‌اش بی‌حس است را رد کند؟ خلاصه که باز نکردم در را. طرف چندبار هم کوبید به در چون نور چراغ توی راه‌رو را می‌دید و مطمئن بود کسی خانه است. من ولی محلش نگذاشتم و قلپ قلپ چای یخ‌کرده خوردم و اسکرول کردم. بعدش دیدم چیزی چسباند روی در. تازه دوزاریم افتاد که پستچی بوده طرف. تا دویدم مانتو و روسریم را بردارم و بدوم دنبالش، گازش را گرفت و رفت. یادداشت گذاشته بود که فردا بیا پست بسته‌ات را بگیر. لجم گرفت از خودم. قطعاً از ایران بود و حتماً می‌توانست حال بی‌حالم را تغییر دهد. حالا باید به ضرب دگنگ هم که شده حواسم را جمع کارهای امروزم کنم نه محتوای بسته‌ی رسیده تا فردا.

حالا آمده‌ام دانشکده و تمام راه از پارکینگ تا اتاق کارم را فحش داده‌ام به این هوا و پشت‌بندش هم خودم را تخطئه کرده‌ام که حالا که چی دری وری می‌گویی؟ باورت شود که زمستان است و همین است که هست فعلاً. باز نشستم سر ایمیل‌هام. حسین از همان راه خیلی دور برایم یک فایل صوتی فرستاده؛‌ دعاست. صدای خودش است. با فراز و فرودش اشک‌هایم می‌چکد؛ نمی‌دانم از دعاست یا دل‌تنگی [بقیه‌اش را برای خودش می‌نویسم نه این‌جا]. باید می‌رسید به دستم  همین امروز ... 

همان صبحی که تو حال خودم بودم به دلم آمد به یکی ایمیل تبریک عید امروز را بزنم و زدم. حالا جواب داده که این را به یادگار داشته باش:

إِنَّ هَذِهِ اَلْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ اَلْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ اَلْحِکَمِ

این دل‌ها ملول می‌شوند، همان‌طور که بدن‌ها خسته و ملول می‌شوند، پس برای شادمان ساختنشان سخنان نغز و حکمت‌آمیز بجویید. (حکمت ٨٩ نهج البلاغه)

 از کجا فهمید حال ناله‌ام امروز؟

باید بروم سراغ سخنان حکمت‌آمیز گری بانت که دارد چپ‌چپ نگاهم می‌کند و امروز زنده یا مرده باید تمام شود نوت‌برداریم از کتاب‌هایش و هم سراغ روزمه‌ام که باز باید از نو نوشته‌ شود ... 

۰۳ آذر ۸۹ ، ۲۳:۲۹ ۱ نظر