مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

در سنت تاریخ‌نگاری عبارتی وجود دارد که کمابیش زیاد به چشم من آمده: «شد آن‌چه شد» و  «کردند آن‌چه کردند»؛ بخصوص - و نه لزوماً - وقتی ذات اتفاق، مذهبی باشد یا برای آدم دین‌مداری اتفاق ناگواری افتاده باشد. گمان من همیشه این بوده که نگارنده‌ی متن وقتی این عبارت را به کار می‌برده غم زیادی را در وجود خودش حس می‌کرده و یا خشونت صحنه‌ی ایجاد شده، آن‌قدر دل‌خراش بوده که نویسنده از نوشتن آن ابا داشته و یا از جزئیات آن اتفاق ناخوب، اطلاع دقیق نداشته. حال نویسنده غبطه و حسرت بوده از آن‌چه اتفاق افتاده و از طرفی حین و بعد از اتفاق هم کاری از دستش بر نمی‌آمده، تغییری نمی‌توانسته ایجاد کند در اوضاع؛ به دلیل بُعد زمان یا مکان یا ترس و محافظه کاری و هر چیز دیگر. 

به تقویم نگاه می‌کنم چند ساعت تا ۲۲ خرداد ۹۰ مانده. در این دو سال «شد آن‌چه شد» و  «کردند آن‌چه کردند». این عبارت را از فرط سنگینی غمش می‌نویسم و از ظلمی که رفت. آن‌قدر دردناک است که جزئیاتش را نه می‌خواهم که بنویسم و نه می‌توانم و نه می‌دانم.

پ.ن. مثل همین اتفاقی که این چند وقت ذهنم را مشغول کرده؛ گریه‌دار است و زجرآور. تخم کینه‌ای که کاشته‌اند، بر داده. نمی‌بینید؟ و سلام خدا بر او که گفت: فَقْدُ الْأَحِبَّةِ غُرْبَةٌ. از دست دادن دوستان، غربت است

* (+)

۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۵۲ ۳ نظر

یکی از ایشون خاضعانه درخواست کنه چند روز ساکت باشه؛ دور و بر من نپلکه حداقل. چیزی سر جاش نیست. جاده لغزنده ست. 


۱۷ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
اگرچه این شهری که چند روز است درش مسافرم از ساعت هفت عصر می‌میرد و خاموش می‌شود، این خوبی را هم داشته که من هر شب یک فیلم خوب ببینم؛ چون کار دیگری ندارم یا نخواسته‌ام تعریف کنم برای خودم.

- New York, I love you: انگار چند فیلم را باهم دیده باشی. قصه در قصه است. مقتضیات و مختصات "شهر" نشینی را برایت می‌گوید. صحنه‌ی گفتگوی ناتالی پورتمن و آن مرد گجراتی را دوست‌تر داشتم از بقیه‌ی قصه‌ها، نه تنها به خاطر پورتمن‌اش و نه به خاطر آن حس باهوشانه‌ای که در مچ‌گیری از هم داشتند؛ به خاطر آن عاطفه‌ی ‌شدید احمقانه‌‌شان نسبت به هم و گره عقیده. این هم‌گرایی بیگانه‌ها در دنیای فرهنگ‌های متکثر هم‌گن‌شونده تجربه‌ی غریبی است.  

- Rango: ندیده‌اید؟ خب چیز به درد بخور و لذت‌آوری را تا این لحظه از دست داده‌اید. از جلوه‌های ویژه و انیمیشن درحد خلقت کهکشان‌ها اگر بگذریم، چه می‌کند این تولید محتوا! یکسان کردن ایمان و عقیده با خاک و شکستن آن هاله‌ی مقدس مجازی دروغین و جای‌گزین کردن‌ ماوراگرایی با عقل‌ و امید به آینده‌ی دست‌ساز و انسان‌گرا (حالا تو نگو اینا یک مشت موجود پلشت بودند) به ظاهر چیز آسانی است ولی این‌طور خلاقانه ساختنش، تحلیل نظری قوی و تجربه‌ی عملی نیاز دارد و البته چند تُن فسفر. بماند که صدای جانی دپ روی شخصیت رنگو بود که خودش حکایتی است. 

- The girl with the dragon tattoo: خوبِ خوب بود این یکی. این فیلم اقتباس از جلد اول یک سلسله کتاب سه جلدی است که پرفروش و پر خواننده بوده. آن دو جلد دیگر هم فیلم شده که من هنوز ندیده‌/نخوانده‌ام. نقدهای تحلیل کتاب‌ها را ورق زده‌ام البته؛ انگیزه‌ی خواندنشان زیاد است چون معمولا فیلم‌های اقتباسی چیز به درد بخوری از آب در نمی‌آیند و این‌که من این فیلم را دوست داشته‌ام لابد متن بسیار گیراتری پشتش است. تم حمایت‌گرانه‌ای دارد از زنان و مبارزه با تجاوز و خشونت که اینقدر خوب و ملایم و در عین حال قوی مطرحش می‌کند که آدم لجش نمی‌گیرد؛ مثل این‌همه فیلمی که از این موضوع می‌سازند و آدم فکر می‌کند برود بمیرد که برای حمایت از زن‌ها هم که فیلم‌ می‌سازند این‌جور تلخ و زننده است. در ضمن آن زیرپوستی بد و بی‌راه گفتن به کل نهاد پلیس و قوانین چرند جامعه و هم زیرسوال بردن تعصبات دینی-قومی‌اش هم قابل فکر است. باید دو قسمت بعدی‌ش را هم خواند/دید. 

بقیه‌اش باشد برای بعد.

۱۳ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۱۵ ۳ نظر
اگر حساب ارائه مقاله‌های غیر رسمی را جدا کنم، این چهارمین کنفرانس رسمی‌ای است که شرکت کرده‌ام. هربار هم به خودم گفته‌ام باید آن‌چه در این کنفرانس‌ها می‌گذرد را بنویسم چون ایران که بودم هیچ نمی‌توانستم تصور کنم که دقیقا چه اتفاقی می‌افتد در این‌جور جاها که این‌همه بابتش سر و صدا می‌شود و نتایجش کمابیش به‌درد بخور است و از جنبه‌های تفریحی و خوش‌گذرانیش که بگذریم "واقعا"‌ عده‌ای دور هم جمع می‌شوند و تکه‌ای از علم را با هم مرور می‌کنند، نقد می‌کنند یا تحلیل1. همیشه عده‌ای هستند که می‌گویند این نشست‌ها چرند است و کار علم به این چیزها بند نیست و اینها تله‌ی پول درآوردن عده ایست؛ با بخش مالی‌اش مخالفت نمی‌کنم ولی به لحاظ علمی اتفاقات خوب زیاد می‌افتد در این کنفرانس‌ها حداقل برای دانشجوهایی که دنبال پیدا کردن راه‌ها و آدم‌های جدیدتر و ایده‌های به‌ترند. 

کنگره‌ی علوم اجتماعی و انسانی کانادا بهار هر سال برگزار می‌شود و حدود 70 انجمن در این مجموعه به ارائه‌ی مقاله و برگزاری میز‌گرد و کارگاه و غیره می‌پردازند. معمولاً ددلاین ارائه‌ی مقاله زمستان سال قبل است. هر کسی که در این حوزه‌ها حرفی برای گفتن دارد مقاله‌اش را به انجمن مورد نظرش می‌فرستد و بعد از چند ماه معلوم می‌شود که مقاله‌اش قبول شده یا نه. 

هزینه‌ها:‌ از مخارج هتل و خورد و خوراک و رفت و آمد که بگذریم هم کنگره و هم انجمن‌ها جداگانه نیاز به ثبت نام دارند. بعله علم هم پول لازم داره

کم پیش آمده که در سخنرانی‌های این جور کنفرانس‌ها شرکت کنم و فکر کنم طرف آمده شعار بدهد یا حرف‌های کلی به دردنخور بزند

1 - آن موقع‌ها یکی از استادهای دوره لیسانس می‌گفت چیه این کنفرانس‌های امریکایی یه مشت خرپول صهیونیست دور هم جمع میشن در گرون‌ترین هتل‌های دنیا خوش‌گذرونی اسمش رو می‌ذارن کار علمی -- خب تجربه‌ی این چند سال من با این قصه متفاوت است استاد عزیز.

۱۳ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۶ ۰ نظر

 ... وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ ...

﴿شعرا ٢٢٧

گریه‌ت کی بند می‌آد؟

۱۰ خرداد ۹۰ ، ۲۱:۴۴ ۰ نظر
خب بهشت را به بها دهند و با صبر. از این جهت یک کیلو لیمو ترش سبز بخر. بشور. آبش که رفت و خشک شد، خیلی سر حوصله ورقه ورقه‌ی نازک ببرش. مثلاً آخر شب بشین پای یک فیلمی سریالی چیزی و همین‌طور لیمو ورقه کن. سعی کن فیلمه گریه‌آور نباشد؛ چیزی باشد که باهاش خوش شوی (مثل آب برای شکلات را که خوانده‌ای؟)‌. یک ظرف نه چندان بزرگ دردار (که درش خیلی خوب کیپ شود) پیدا کن و ورقه‌های لیمو را توش بچین. یک لایه که شد روش شکر بپاش. لیمو خودش ترش است و پوستش تلخ؛ اندازه‌ی شکر را خودت تنظیم کن. ذائقه است دیگر، یکی ترش دوست دارد، یکی ملس، یکی شیرین. باز یک لایه ورقه‌ی لیمو بچین و شکر بپاش تا تمام شود. من روی هر لایه یک قاشق غذاخوری پر شکر ریختم؛ ترش‌تر از چیزی که فکر می‌کردم شد. خواستی هل و زعفران هم بریز روی هر لایه. در ظرف را ببند تا یک هفته بگذارش جلوی آفتاب زیاد که تلخی پوستش متعادل شود و آب بیندازد. همین که رنگ لیموها تیره شد. ظرف را بگذار در یخچال. تا سه هفته یک ماه دستش نزن. بعد که درش را باز کنی از عطرش از هوش می‌روی. 

آب جوش بیاور و چای سبز دم کن؛ احوط آن است که چایت کیسه‌ای نباشد. دو  سه برش‌ از لیموها بینداز توی لیوان. خواستی شیرین‌تر شود برنداری شکر بریزی ها، عسل بریز. سرد و گرمش فرقی ندارد. هر دو بهشت است.

رو نوشت به اهالی گودر: این هم‌آن است که مریم گفته بود.

۰۶ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۵۴ ۴ نظر
خرداد هجوم ‌آورده... دارد عهدم شکسته می‌شود... باز این عکس‌ها و یادها... باز این فیلم‌ها و سرودها ... باز این شعارها و بیانیه‌ها ... دارد می‌شود دو سال و هنوز داغش همان‌قدر تازه است.

×××

آدمی‌ هستم که موسیقی را مناسبتی گوش می‌کنم. روز خاص را با موسیقی مربوطش شیرین‌تر یا تلخ‌تر می‌کنم؛ شادتر یا غمگین‌تر. ولی آدم فیلم دیدن مناسبتی نیستم؛ یعنی اعصابش را ندارم. دیشب نشسته‌ام "متولد ماه مهر" دیده‌ام. که چی؟ که مدام فکر کنم توی عجب دور باطلی افتاده‌ایم ما. فیلم را درویش سال 78 ساخته؛ انگار که همین دیروز. یک نقطه از حرف و دغدغه‌ها، ادعاها و دردها کم نشده، تغییر نکرده حتی. همه‌اش تکرار.

امروز تاریخ معاصر ایران خوانده‌ام؛ از انفعال سیاسی علمای قم تا مبارزات ضد امپریالیستی‌شان و نه مبارزه‌ علیه حکومت مطلقه‌ی شاه. از عدم حمایتشان از مصدق تا مخالفت با لایحه‌ی اصلاحات اراضی و حق رای زنان. از سکوت آیت‌الله بروجردی و آیت‌الله شریعت‌مداری تا سر حد ممکن، تا ماجرای فیضیه و ظهور آیت‌الله خمینی. همه‌اش تکرار.

پیش‌تر راجع به دوران صفویه می‌خواندم و مقدس‌مآبی و ادعای نیابتشان از طرف امام عصر. اختلاط عقیده‌ی دینی و قدرت نظامی. قدرت از این دست به آن دست؛ دین بازی‌چه‌ و دست‌خورده‌ی این و آن. همه‌اش تکرار.

×××

*دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنیای ما -  هی هی هی!
عقب آتیش - لی لی لی!
آتیش می‌خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک...
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!

پریا -- شاملو

×××

پ.ن. دارم بدبینانه‌ نگاه می‌کنم؟ بله. اتفاق خوب هم زیاد افتاده در این تاریخ. ولی آن‌چه اسمش را گذاشته‌ایم آزادی‌خواهی، که دین‌مداران آن را طبق جهان‌بینی خودشان تعبیر کرده‌اند و دیگران طور دیگری، هسته‌ی اصلی داد و قال‌هایمان بوده. همه‌اش تکرار.

۰۳ خرداد ۹۰ ، ۰۹:۱۱ ۶ نظر
بخش انواع سلطه‌ی مشروع کتاب اقتصاد و جامعه‌ی وبر را به انضمام تمام بحث‌های حاشیه‌ایش در این یک سال چندین بار خوانده‌ام و نوت‌برداری کرده‌ام. جامعه‌شناس جماعت می‌داند وقتی دارد از وبر می‌خواند باید آمادگی این‌همه نظم ذهنی و طبقه‌بندی معقول و تعاریف دسته‌بندی شده را داشته باشد. من اما انگار هر بار که متن را خوانده‌ام باز شگفت‌زده شده‌ام از این‌که این آدم با آن‌ تکنولوژی محدود قرن 19 چطور توانسته این‌همه اطلاعات مفید جمع‌آوری کند و حساب شده حرف بزند و نتیجه‌گیری کند و هنوز هم که هنوز است مو لای درز بسیاری از مباحثش نرود. مثلاً همین تقسیم‌بندی انواع سلطه را از هر منبع دیگری هم که بخوانی یا مستقیم حرف وبر را تکرار کرده و یا تقسیم‌بندی غیر جامع و مانعی ارائه کرده که به درد تحلیل‌ موردهای خیلی خاص و جزئی می‌خورد.

خلاصه که من همین‌طور که خط به‌خط ‌می‌خوانده‌ام، یک جاهایی کم آورده‌ام. مثلاً کنار تیتر Monocratic Bureaucracy نوشته‌ام*:‌

پشمینه‌پوش تندخو از عشق نشنیده‌ست بو     از مستی‌اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

این یعنی فحش به وبر بی‌ این‌که بدانم او پشمینه‌پوش بوده یا اصلاً تندخو یا این‌که آیا واقعاً کسی که از بوروکراسی در سلطنت مطلقه حرف می‌زند از عشق بویی نبرده است و یا این‌که ربطش چی‌ست. البته گمانم تاکید بر روی مصرع دوم بوده بیش‌تر. یک حس حسودانه‌ای به هشیاری وبر داشته‌ام که این‌طور خطابش کرده‌ام. بعد هم زیر نکات مهم متن خط کشیده‌ام و رفته‌ام صفحه‌ی بعد. 

* این سنت شعر نویسی بی‌ربط کنار کتاب‌ها و جزوه‌ها را خیلی وقت است ترک کرده‌ام. نمی‌دانم این غلظت عقل و استدلال چه کرده‌ بوده که باز پناه برده‌ام به شعر.

۳۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۰۹ ۲ نظر

۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۹:۵۸ ۱ نظر
- 10 روز است باران بند نیامده؛ گارسیا مارکز در کدام داستانش تعریف می‌کرد از شهری که بارانی شد و بارانش بند نیامد؟ الان همان حس را دارم. ولی حداقل دما بالا رفته و غر نمی‌زنم.

- یک‌بند دارم می‌نویسم. باید تمام شود تا 2 ماه دیگر همه‌ی نوشتنم. نیمه‌ی اصلی کار مانده هنوز ولی از آن‌جا که رفتار دل‌سرد کننده استاد گرامی کاسه‌ی صبرم را لب‌ریز کرد، رفتم با یک مقام بالاتری حرف زدم؛ تقریبا شکایت. گفت که می‌فهمد ولی "just play nice" که این استاد است و باید کارت را به هر حال امضا کند و از آن گذشته از ماه دیگر می‌شود رئیس دانش‌کده و به نفعت نیست باهاش در بیفتی: It is a game of politics. آخرش هم گفت پایان‌نامه‌ات را بنویس و از یکی از اعضای کمیته نظر مثبت بگیر که راهت برای دفاع باز شود و همین.  

- صبحی نشسته‌ام ایمیل‌های فیس‌بوکم را چک می‌کنم می‌بینم این رفیقم (همان که رگ و ریشه‌اش لهستانی است) که آخر هفته‌ی دیگر باهم قرار است برویم کنگره‌ی علوم انسانی و اجتماعی کانادا و در نشست سالانه‌ی انجمن جامعه‌شناسی مقاله‌هایمان را ارائه کنیم ایمیل زده که من دوست‌پسرم را هم با خودم می‌آورم. عصبانی شدم. چون تا این‌ شهری که می‌خواهیم برویم 18 ساعت رانندگی است. من یک بلیت ارزان هوایی پیدا کرده بودم ولی دیدم این دوستم راهی و کسی را پیدا نکرده که باهاش برود و پول هواپیما هم ندارد. بهش پیشنهاد کردم که من ماشین ببرم و دنده‌ام نرم همه‌ی راه را رانندگی ‌کنم و خوش‌خوش برویم و یک شب هم وسط راه بخوابیم و غیره.

یک هفته‌ی بعدش گفت که مامانش نمی‌تواند 2 تا دختربچه‌اش را نگه‌داری کند چون نمی‌تواند مرخصی بگیرد و باید بچه‌ها را با خودش بیاورد (single mother است). گفتم ok. ولی سعی کردم فکر نکنم به این‌که من اعصاب این‌همه ساعت رانندگی با دو تا بچه را ندارم. چند روز بعد که داشتیم دنبال جایی برای ماندن می‌گشتیم دیدیم که اتاق‌های رزیدنت دانش‌گاه دارد به سرعت پر می‌شود و باید عجله کنیم. دوستم گفت که کردیت کارت ندارد و من آن‌لاین 2 تا اتاق رزرو کردم برای خودم و او و بچه‌هایش. بماند که چقدر طول کشید که توانست تصمیم بگیرد که اتاق چند تخته نیاز دارد و من همین‌طور یک‌لنگه‌پا مانده بودم پای تلفن که بالاخره بگیرم نگیرم یا چی.

در این حیص و بیص (اینطوری می‌نویسنش؟) هم مدام برای من تعریف کرده بود که واقعا نیاز به این سفر یک هفته‌ای دارد چون از چند ماه پیش که با دوست‌پسرش به هم زده تا همین حالا درگیر درس بوده و نتوانسته اعصابش را ترمیم کند. و چون طرف اصلا اخلاق و رفتار اجتماعی بلد نبوده و اضطراب بیمار‌گونه دارد و بی‌کار و علاف است و هزار بدبختی دیگرش اعصاب او را به هم ریخته. حالا که می‌گوید دوست‌پسرم برگشته و می‌خواهم بیاورمش حس راننده تاکسی شدن بهم دست داد و عصبانی شدم (نه این‌که راننده تاکسی بودن بد است ها؛ کار من نیست فقط). گفتم عمراً. باید از قبل به من می‌گفتی چون من راحت نیستم با دوست‌پسرت. گفتم اگر برایت مهم است برو یک راه دیگر پیدا کن و من می‌روم بلیت هواپیما می‌خرم. بهتر؛ این همه ‌ساعت رانندگی نمی‌کنم. بچه‌ها هم روی اعصابم خط نمی‌کشند. (فکر نکن من از این جنبش‌های ضد بچه‌ هستم‌ ها. فقط ضعف اعصاب حاصله از این دو سه ماه آوار کارهای عقب مانده و  فشار کنار آمدن با استاد است که حال سر و کله زدن با اتفاقات حاشیه‌ای را ازم گرفته). از آن طرف هم می‌دانم دوستم راهی ندارد جز این‌که با من بیاید. الان درگیر شده‌ام با خودم که عجب غلطی کردم. پوووف.

پ.ن. حالا میگی من چه آدم غیر اجتماعی و متوسط و فلانی هستم؟ خب بگو. حوصله‌ی معاشرت با آدم‌های جدید را ندارم تا اطلاع ثانوی. همین‌ه که هست.

۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۰۷ ۴ نظر

فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٥

إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٦

(شرح)

۲۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۳۷ ۱ نظر
می‌خواستم بلک‌بری‌ام را بفروشم. محض‌ِ امتحان این‌که سیم کارتم در دست‌گاه مبایل ایرانم کار می‌کند، شارژش کردم؛ سیم کارته کار نکرد ولی خط ایران آنتن می‌داد. از سال اولی که آمدم این‌جا یک‌جور بازی مسخره‌ای ترتیب داده‌ مخابرات ایران. گاهی آبش با سرویس راجرز توی یک جوب است و ما آنتن داریم، گاهی کلاهشان توی هم می‌رود و سرویس قطع می‌شود. به لحاظ شخصی که کلا مهم نیست؛ مگر من چقدر کار دارم با خط مبایل ایرانم این سر دنیا؟ همین‌طوری محض رفع دل‌تنگی و این‌ها به کار می‌آید.

خلاصه که الان مدتی است آنتن داریم. اس‌ام‌اس زدم به مامان براش بوس فرستادم. جوابم را داد. خیال بافتم که مثلا چند خانه آن‌طرف‌تر است. حالم خوش نبود از جلسه‌ی فردا. گفتم جک بفرست یک کم بخندیم. چند دقیقه بعد سیل جک‌ها سرازیر شد. تا شب فکّم درد گرفته بود از بس خندیده‌ بودم. کاش قطع نشود باز؛ یک حس خوب "همین دور و بر بودن" به آدم می‌دهد. حسی که در چت و تلفن و ای‌میل نیست. همه‌ی این‌ها دوری را به رخ آدم می‌کشند. اس‌ام‌اس مال وقتی است که نزدیکی. قرار نیست وقت زیادی صرف کنی سر این ارتباط. چیزی می‌پرسی، جواب می‌دهی، اطلاعاتی رد و بدل می‌شود و یا احساساتی سر ریز می‌کند (جنبه‌های تجاری و تبلیغاتیش هم حتی همین‌طور است). در دست‌رس بودن عنصر اصلیش است.

۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۴۲ ۴ نظر