مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه‌ی مادری» ثبت شده است


بچه که بودم از یک چیز تولد‌هام خیلی خوشم می‌آمد. وقتی صبح فرداش از خواب پا می‌شدم و می‌دیدم چندتا کادوی هیجان‌انگیز نو دارم خیلی خوش می‌شدم. اصلا آن صبح‌ها روشن و شیرین بود. اصلا هم به محتوای کادوها ربطی نداشت. صاحب یک‌چیز تازه شدن، تجربه‌ی سر و کله زدن با یک کیف تازه، کناب جدید، لباس قشنگ برایم لذت‌بخش بود. دقیقا هم همان لحظه‌ای که چشمم را باز می‌کردم و از خواب بیدار می‌شدم این ذوق جریان پیدا می‌کرد توی وجودم. انگار آدم نویی شده بودم خودم هم. بعد که بزرگ‌تر شدم آن حس ذوق‌زدگی برای کادوها کم‌رنگ شد ولی عوضش یک روز صبح چشمم را باز کردم و دیدم آدم نویی شده‌ام از آن جهت که دیروزش با وحید عقد کرده بودیم. دنیا اصلا رنگ دیگری شده بود. قصه‌اش طولانی‌ست. به اندازه‌ی این هفت سال زندگی ما. ولی این روزها باز هم من همان حس را تجربه می‌کنم. صبح چشم‌هایم را باز می‌کنم و یادم می‌افتند اتفاق هیجان‌آوری در بدنم در حال رخ دادن‌ است. انگار تو یکی از همان کادوهای هیجان‌انگیزی که من را تبدیل می‌کند به آدم دیگری. من در حال آدم نویی شدنم.
۱۹ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
این روزها که با مامان حرف می‌زنم سخت است خودداری. دارم منفجر می‌شوم که بگویم بهشان قلب دیگری هم توی من هست. هر وقت می‌پرسد چه خبر می‌گویم هیچی! خب تو که خبر نیستی! تو بچه‌ی منی. هی بچه‌ی من! انقدر هوس کرده‌ام بغل‌ کردنت را که نپرس. تو کی می‌توانی این نوشته‌ها را بخوانی که ببینی من چه ذوق‌زده بوده‌ام وقتی تو توی دلم بوده‌ای؟
دارم نقشه می‌کشم که دوهفته‌ی دیگر بهشان بگوییم. وقتی نوروز رسید و خواستیم تبریک عید بگوییم. شاید عکس‌ت را هم بفرستم برایشان - همین عکسی که تو توی دلم هستی - یا عکس یکی از جوراب‌هایت را یا عکس یکی از این لباس‌هایی را که برات خریده‌ام.
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
وحید نتوانست بیاید بس‌که رئیسش روی اعصاب است. من رفتم تنهایی. اول سونوگرافی کرد. گفتم می‌توانم ببینمش؟ گفت نمی‌دانم. هنوز خیلی کوچک است. بعد یک‌هو صدای گروپ‌گروپ قلبت آمد. توضیح داد که این صدا هم‌راه با صدای جریان خونت است. من یک لب‌خند ملوحی روی لبم بود. بعد مانیتور را برگرداند. یک موجود ریز قدر نصف بادام‌زمینی با قلب تاپ‌تاپ‌کننده.
خوش‌حالم‌ بچه. برای خودم برای تو. کی می‌شود بیایی بغلم بچه‌ک.
۰۸ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر