بچه که بودم از یک چیز تولدهام خیلی خوشم میآمد. وقتی صبح فرداش از خواب پا میشدم و میدیدم چندتا کادوی هیجانانگیز نو دارم خیلی خوش میشدم. اصلا آن صبحها روشن و شیرین بود. اصلا هم به محتوای کادوها ربطی نداشت. صاحب یکچیز تازه شدن، تجربهی سر و کله زدن با یک کیف تازه، کناب جدید، لباس قشنگ برایم لذتبخش بود. دقیقا هم همان لحظهای که چشمم را باز میکردم و از خواب بیدار میشدم این ذوق جریان پیدا میکرد توی وجودم. انگار آدم نویی شده بودم خودم هم. بعد که بزرگتر شدم آن حس ذوقزدگی برای کادوها کمرنگ شد ولی عوضش یک روز صبح چشمم را باز کردم و دیدم آدم نویی شدهام از آن جهت که دیروزش با وحید عقد کرده بودیم. دنیا اصلا رنگ دیگری شده بود. قصهاش طولانیست. به اندازهی این هفت سال زندگی ما. ولی این روزها باز هم من همان حس را تجربه میکنم. صبح چشمهایم را باز میکنم و یادم میافتند اتفاق هیجانآوری در بدنم در حال رخ دادن است. انگار تو یکی از همان کادوهای هیجانانگیزی که من را تبدیل میکند به آدم دیگری. من در حال آدم نویی شدنم.
۱۹ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۴۷
۰ نظر