بیقراری
پنجشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۴۳ ب.ظ
این روزها که با مامان حرف میزنم سخت است خودداری. دارم منفجر میشوم که بگویم بهشان قلب دیگری هم توی من هست. هر وقت میپرسد چه خبر میگویم هیچی! خب تو که خبر نیستی! تو بچهی منی. هی بچهی من! انقدر هوس کردهام بغل کردنت را که نپرس. تو کی میتوانی این نوشتهها را بخوانی که ببینی من چه ذوقزده بودهام وقتی تو توی دلم بودهای؟
دارم نقشه میکشم که دوهفتهی دیگر بهشان بگوییم. وقتی نوروز رسید و خواستیم تبریک عید بگوییم. شاید عکست را هم بفرستم برایشان - همین عکسی که تو توی دلم هستی - یا عکس یکی از جورابهایت را یا عکس یکی از این لباسهایی را که برات خریدهام.
دارم نقشه میکشم که دوهفتهی دیگر بهشان بگوییم. وقتی نوروز رسید و خواستیم تبریک عید بگوییم. شاید عکست را هم بفرستم برایشان - همین عکسی که تو توی دلم هستی - یا عکس یکی از جورابهایت را یا عکس یکی از این لباسهایی را که برات خریدهام.
۹۰/۱۲/۱۸