مثل تمام شبهای اول مدرسه، مثل تمام شبهای تولد، مثل تمام شبهای برنامههای جشن و سرود و اجرا، آیه دیشب از شوق خوابش نمیبرد. ساعت ۷:۳۰ با هم رفتیم مسواک زد و کتاب انتخاب کرد و خواند. بعد کنارش نشستم تا خوابش ببرد. از این دنده به آن دنده. هزار سوال و هزار جواب. هزار نفس عمیق و بوس و نوازش. بیفایده بود. به خودم گفتم سخت نگیر بالاخره میخوابد. گفت کتاب صوتی گوش کنم. گفتم فکر خوبیست. مجموعهی جودی مودی را چندباری گوش کرده، هنوز هم دوستش دارد. وسطش هی خنده و چشماهاش درخشنده و برقبرق. گفتم اقلا دراز بکش چشمهات را ببند. سیدی که تمام شد. گفت باید یوگا کنم. گفتم بلند نشو از جات، فقط تنفسی. هی دستش را دراز کرد پاش را بلند کرد. هیچ خبری از خواب نبود. گفت فکر نکنم امشب خوابم ببره. بغلش کردم گفت چرا خوابت میبرد الان هیجانزدهای و اشکالی ندارد. به خوابیدن فکر نکن. رفت دفتر و خودکار آورد شروع کرد به نقاشی. خودم هم خسته شدم. لپتاپ را باز کردم بمب یک عاشقانه را پلی کردم - چند روز بود صفحهاش باز بود و فرصت نکرده بودم. آیه هم نقاشی کشید در همان نور خیلی کم. چند صفحه که پر شد نشانم داد. ساعت از ۱۱ گذشته بود. باز دراز کشید کنارم و اینبار کمکم خوابش برد کمی مانده به نیمهشب.
---
از روزی که آمدیم کانادا، نمیدانستیم قرار است آیه سال تحصیلی را اینجا شروع کند یا بر میگردیم امریکا. انگیزهی جدی برای پیدا کردن مدرسه نداشتم. قبلا هم با میشل همسایهمان دربارهی ۵ مدرسهای که دور و بر خانه بود حرف زده بودم و البته ترجیح میدادم آیه همان سیستم مانتسوری را ادامه دهد. مدرسهاش را هم ۴ ۵ سال قبل دیده بودم و دوستش داشتم. ولی به این شرایط بعید بود بشود آنجا ثبت نامش کنم. نرفتم دنبالش که سراغ بگیرم جای خالی دارد یا نه.
۴ سیستم آموزشی دولتی در اتاوا وجود دارد. مدارس عمومی معمولی، مدارس عمومی کاتولیک، مدارس فرانسهزبان معمولی، مدارس فرانسهزبان کاتولیک. البته در خود مدارس معمولی هم بعضی درسها به فرانسه تدریس میشود. من اسم آیه را در همان سیستم اول وارد کردم. هفتهی پیش رفتم مدارکش را تحویل بدهم گفتند این بچه متولد ۲۰۱۲ است. گفتم بله. گفتند تو در فرمها نوشتهای کلاس اول دبستان. گفتم بله نیمهی دوم سال به دنیا آمده، از امریکا آمدهایم و کلاس اول نرفته. میدانستم کانادا نیمهی اول و دوم ندارد. تمام بچههایی که در یک سال به دنیا میآیند با هم به مدرسه میروند. گفت بله متوجهم ولی باید اسمش را کلاس دوم بنویسیم. البته کلاس اول و دوم انگلیسیزبانمان با هم اجرا میشود و نگران نباش، چیزی از دست نمیدهد. من نگران بودم؟ اصلا. گفتم دوست دارم یک روز بیایم مدرسه را نشانش بدهم چون برایش ناآشناست. قرار شد پنجشنبه برویم. من و آیه البته زیاد دور و بر این مدرسه چرخیده بودیم. چون دو پارک بزرگ کنارش است و راه جنگلی پشتش که همگی به حیاط مدرسه راه دارند و خود حیاط هم سازههای بازی دارد بدون در و حصار. در هفتههای اخیر چند بار با دوچرخه و پیاده رفته بودیم آنطرفها بازی و گردش. از خانه تا مدرسه ۸ دقیقه پیاده راه است. البته این مسیر در هوای خوب انگار ۵ دقیقه است، در دمای منفی ۳۰ انگار ۱ ماه یا بیشتر.
پنجشنبه که رفتیم، پالین کلاسها و سالن ورزش و غذاخوری و کتابخانه را نشانمان داد. معلمها مشغول آماده کردن و تزیین کلاسها بودند و رفت و آمد زیاد بود. کمی توضیح داد برایمان و بعد گفت سهشنبه ساعت ۸ مدرسه شروع میشود. وارد حیاط که شدید علامت کلاس اول-دوم را پیدا کنید و خودتان را به معلم معرفی کنید. آیه از خوشحالی بالبال میزد.
جمعه دلم طاقت نیاورد. گفتم هر سال ته هرچه مدرسه بود را در میآوردی که یکی را انتخاب کنی، امسال رفتی سر کوچه اسمش را نوشتی و خلاص؟ اگر خوب نبود چه؟ اگر بچهها و معلمها ال و بل چه؟ به آیه گفتم بیا برویم آنیکی مدرسه را هم ببینیم. مخالفت کرد. گفت من همان را میخواهم بروم. گفتم دیدنش ضرر ندارد. مدرسهی عمومی کاتولیک را میگفتم. تا آنجا هم ۱۰ دقیقه پیاده راه است. رفتیم. مدیر و معلمها مشغول تزیین و کارهای اداری بودند. کمی صحبت کردیم و مدیر کلاسها را نشانمان داد و برنامهی درسی را گفت. معمولا امکانات مدارس کاتولیک بهتر است و جو منظمتر و قانونمدارتری دارد. مشکل من با این سیستم، ادبیات و عقیده و متن مسحیت کاتولیک است که خیلی زیر پوستی و نرم در عینحال قوی وارد تمام شئون زندگی بچه میشود. و راستش من از مدرسه اصلا توقع آموزش عقیدتی ندارم. گرچه همان مدارس معمولی هم بیطرف با عقیده برخورد نمیکند. اینطور نیست که اگر باور دینی را آموزش نمیدهند، بچه را بینظر و بیجهت بار بیاورند، آنها هم زیر پوستی، دینباوری را از سلولهای بچه پاک میکنند. یکی از علتهایی که من اعتماد بیشتری به سیستمهایی مثل مانتسوری دارم همین است. تا جایی که اینجا تجربه کردهام، اینها سیستمهای پذیرایی هستند. فرهنگ و دین و آیین و رسوم و مناسک را به رسمیت میشناسند و آدمها را همانطور که هستند میپذیرند. تاکید بر اخلاقمداری انسانگرا دارند در صلح و آرامش. بماند. از مدرسه که آمدیم بیرون. فکر کردم نه. آدمش نیستم.
---
امروز همان سهشنبهی بعد از تعطیلات است. روز اول مدرسه. دیشب با آن مراسم خوابیدن (نخوابیدن)، به زور چشمهام را باز کردم و ظرف غذای آیه را آماده کردم. دیشب بهش یاد دادم کیفش را چطور حاضر کند و تغذیههایی که دوست دارد را در ظرفش بگذارد و لباسهایش را انتخاب کند. ساعت ۷:۴۰ صبحانه نخورده (مثل همیشه) پرید روی دوچرخه و رفتیم سمت مدرسه. چهرهی خیابانها برایش عوض شده بود. پیادهروهایی که تا دیروز تویشان پرنده پر نمیزد، امروز پر از بچه و دوچرخه و مادر پدر بود. به مدرسه که رسیدیم از وسط حیاط و بین بچهها رد شدیم تا به پارکینگ دوچرخهها برسیم. پریروز بابا آورده بودش همینجا و بهش یاد داده بود چطور دوچرخه را قفل کند به میلههای فلزی. امروز هل شده بود و من ایستاده بودم نگاهش میکردم که تلاش میکرد شمارههای رمز را بچرخاند و قفل را باز کند و ممکن بود از خوشی نفسم بند بیاید. آخرش باز شد و دوچرخه را بست و با هم امتحان کردیم که بیرون نیاید.
بعد رفتیم علامت کلاس اول-دوم را پیدا نکردیم. از یکی از مسئولان که لیست اسامی در دستش بود پرسیدیم. علامت و معلم را بهمان نشان داد. معلم قد بلند و باریکی بود با چشمهای باهوش و میانسال. در مدارس عمومی اینجا همهچیز به معلم بستگی دارد. از سطح درس گرفته یا مدل آموزش و مهارتهای اجتماعی و غیره. برای معلم شرایط آیه را توضیح دادم که کلاس اول نرفته ولی گمان نکنم عقبتر باشد از بچهها. معلم زبان فرانسه هم آمد با هم خوش و بش کردیم. گفت کلاس اول و دوم و سوم را نیمه انگلیسی نیمه فرانسه میخوانیم، از کلاس چهارم فقط ریاضی انگلیسیست. فکر کردم یعنی تا دو سال دیگر ما چند مدرسهی دیگر عوض کردهایم؟
بچهها صف بستند. آیه همانطور دقیق به اطراف نگاه میکرد. گاهی فکر میکنم عوض چشم یکجفت اسفنج با قدرت جذب بالا دارد، بسکه هیچچیز نادیده نمیماند از نگاهش. من فقط ایستاده بودم و هزار فکر و خیال و دلشوره و آرزو در سرم میچرخید. صف که راه افتاد و داشتند از در ساختمان میرفتند داخل، آیه را صدا کردم گفتم دوستت دارم، خوش بگذرد. چند قدم عقبتر ایستادم. آیتالکرسی خواندم و شش قل هو الله. نفس عمیق کشیدم از فکر اینکه چقدر کم و ضعیف و بیدفاع ایم در این دنیا اگر خدایمان گم شود.