کلمهها از دستم فرار میکنند. به خطهای کتاب چوب نروژی نگاه میکنم. پسره عاشق میدوری شده و همهی آدمهای کتاب اختلال روانی دارند. میخواهم حواسم جمع داستان باشد ولی یاد خراشهای روی پوست آیه میافتم. زبان اعتراضش است. باز خودش را بد خارانده. خوب است فردا ربکا را میبینم. امروزم فقط به تهوع گذشت.
امروز ادل در گوشم فریاد میزد و من کیلومترهایی که پیاده میرفتم را نمیشمردم. اینقدر نشمردم تا شارژ مبایلم تمام شد. قبلش صدای هایده و ادل را برای وحید تحلیل کرده بودم و شباهتهایشان را گفته بودم. از بس به تم و مدل موسیقیای که گوش میکند اعتراض کردهام، یک پلیلیست مخصوص من درست کرده برای وقتی توی ماشینش مینشینم. آنوقت که ادل و هایده را میگفتم و هی از آهنگ یکی به آن یکی میپریدم داشت من را میرساند خانه. حالم آشوب بود ولی نمیخواستم بفهمد.
وسط راه گفتم بقیه را پیاده میروم و ست فایر تو د رین را گذاشتم روی تکرار. تمام ۵ مایل را بیهدف راه رفتم؛ تند. درختها، آسمان و باغچههای محلهمان را انگار نقاشی کرده باشند از زیبایی و بهار. خانه که برگشتم باید کتاب جیلیان رز را تمام میکردم. نشد ولی. نشستم خیره شدم به درخت پرتقال و سفرهی هفتسین روی میز و تست آووکادو و چیپوتله با لیموترش زیاد درست کردم، مثلا ناهار. چند دقیقه به ساعت ۳ یادم افتاد آیه امروز کلاس شنا دارد که از مدرسه مستقیم میبرمش. باید وسایلش را جمع وجور میکردم، خوراکی برمیداشتم برایش و یک لبخند هم با چسب ماتیکی میچسباندم به صورتم.
....
حالا شب شده. باران میبارد اینجا هم. سیل نصف ایران را برده؛ اخبار نمیخوانم دیگر.
کسی میگوید آینده روشن و سفید و خوب است. دلم آن برش بیفضا و بیمکان را میخواهد.
باید چوب نروژی را تمام کنم امشب. با تمام روانپریشیهای کتاب همزیستی کردهام، خاطرهاند انگار. برای همین دلم نیامده زودزود بخوانمش. میخواستم مزهی اینکه کس دیگری هم اینها را تجربه کرده بیاید زیر زبانم شاید.