نود و هشت
وقتی شمردم شد ۱۶ سال، شاید هم ۱۷ سال و به هرحال تمام شد.
صبح ۲۹ اسفند آیه را گذاشتم مدرسه و بهش گفتم ساعت ۲ میآیم دنبالت که سال تحویل کنار هم باشیم. ملیکا، مامان رادین، سنبل و سبزه گذاشته بود روی میزی جلوی در کلاس. روی در ورودی هم زده بودند Happy Nowrooz. من ولی هنوز هفتسین نچیده بودم. دیروزش رفتم فروشگاه ستاره که گمانم ارمنیاند، سنبل و سبزه و سمنو و شیرینی خریدم، سیر و سیب را از مغازهی کناریش. صبح عید رفتم تریدر جوز لاله و شببو و ماهی خریدم برای ظهر. چند خانم ایرانی دیگر هم آمده بودند لاله و سنبل و اینها میخریدند. فکر کرده بودم میرسم خانه را مرتب کنم، هفتسین بچینم، ناهار بگذارم بعد بروم دنبال آیه. سهتا رو میزی آوردم هیچکدام به دلم ننشست. آخر ترمهای را که مامان وحید آورده بود اینبار انداختم. رنگش را دوست دارم. یک حال بیذوق بیبهاری داشتم. به زور خودم را مجبور کرده بودم به خاطر آیه سفره بچینم. ظرفهای مسیای را که مامانجون و مامان وحید در این سالها تکهتکه دادهاند بهم گذاشتم و آینه و قرآن هرساله را هم کنار آنها. ماهیقرمز نخریده بودم، قاب سفالی ماهی که خاله یکسالی بهم داد گذاشتم وسط سفره. بعدش انگار کوه کنده باشم. دراز کشیدم روی مبل سبزه. ساعتم را کوک کردم ۱:۴۵. تا چشمهام گرم شد نقره پرید روی سر و کلهم. قبلش بیرون بود. روز دوم است که یاد گرفته میتواند از چپرهای حیاط بالا برود و از روی درخت لیمو بپرد روی پرتقال همسایه دنبال گنجشکها ولی مطمئن نبودیم که راه برگشت را پیدا میکند. دیروزش از حیاط خودمان که صدایش میزدیم با میو جوابمان را میداد ولی معلوم بود جایی گیر کرده. رفتم زنگ در خانه پشتی را زدم یک آقای آسیایی غیر خوشاخلاق آمد در را باز کرد و برایش توضیح دادم که گربهمان کوچک است و ال و بل. گفت خب حالا من چهکار کنم؟ گفتم میشود نگاه کنی توی حیاط شماست یا نه. چند دقیقه فکر کرد گفت خودت بیا نگاه کن. رفت در پشتی را باز کرد من وارد حیاط شدم بلند صداش کردم: نقره! از زیر درخت پرتقال بدوبدو آمد پرید بغلم. چشمهاش نگران بود. بغلش کردم برگشتیم خانه. امروز ولی دیگر راهش را یاد گرفته. میرود و میآید. سگ همسایه بهش پارس میکند او هم میپرد بالای چپرها صدای غرش از خودش در میآورد.
ساعت زنگ زد. نقره یک کم من را بو کشید و رفت روی طاقچهاش خوابید. من رفتم دنبال آیه. حالم اصلا خوب نبود. دنیا گاهی خیلی خالی میشود. وحید گفته بود شاید بیاید برای سال تحویل شاید نه. آیه دیشب بدخواب شده بود و امروز بیاخلاق. خانه که رسیدیم لباسهایش را عوض کرد. من هم خودم را کشاندم توی اتاق به زور لباس عوض کردم. کانال تلوزیون را از شبکههای ایران تا شبکههای خارجی چرخاندم. یکی از یکی بدتر. آخرش ماند روی شبکهی سهی ایران با آن مجری روی اعصابش. وحید هم رسید. شمعها را روشن کردم. آیه یادش افتاد باید کادو بدهد به ما. با چسب و قیچی و کاغذ کادو درگیر بود توی اتاقش. صداش کردیم که دو دقیقه مانده به سال تحویل بیا بعدش برو کادو بساز، نیامد. سال تحویل شد. هیچ حسی نبود. نه گریه، نه شادی. نه بغض هرسالهی دلتنگی، نه امیدواری سال نو. هیچچیز توش نبود. مطلقا هیچچیز.