پریشب نیمههای شب آیه از خواب بیدارم کرد و گفت دلم درد میکند. تشکم کثیف شده. پرسیدم جیش کردی؟ گفت نه. رفتم دیدم حالش به هم خورده روی بالش و تشک ولی کلمه ندارد توضیح بدهد دربارهاش. وحید بیدار شد. من آیه را بردم زیر دوش. موهای بلندش کثیف شده بود. شستمش. وحید پتو بالشها را در آورد انداخت در ماشین لباسشویی. لباس تن دختر کردم و هی از خودم پرسیدم نکند ویروس باشد؟ نه حتما سردیش کرده دیروز، سر دلش سنگین بوده. بردمش اتاق خودمان بینمان بخوابد. باز دنده به دنده شد گفت حالم بد است. بردمش دستشویی. فکر کرده بود. ملافه انداختم روی زمین اتاق خودش. دو تا بالش بردم، دستش را گرفتم تا خوابش برد باز. من ولی بیخواب شده بودم. در توئیتر چرخیدم و اینستاگرام نگاه کردم. فکر کردم. به «که چی» فکر کردم. به ساعتهای همقدمیها. به اینکه ددلاین مقاله دوشنبه است و مدارس هم تعطیلند چند روز پشت سر هم.
ساعت ۷ و نیم آیه بیدار شد. به وحید گفتم سرم گیج میرود از بدخوابی، دختر را خودش ببرد مدرسه. آمادهاش کردم. غذایی که برای ناهارش گذاشته بودم را ندادم. کراسان تکهتکه کردم، یک کاسه ماست گذاشتم و کمی پاستای ساده. آنها که رفتند نشستم کراسان و حلوااردهی تازه رسیده خوردم. دلم فیلم ایرانی خواست. فصل نرگس را نمیدانم چرا شروع کردم دیدن. داستانهای شلوغ و شلختهای را در هم آمیخته بود با بازیها ضعیف. ولی موضوع اهدای عضو را دوست داشتم که بهش پرداخته بود. بعد از مهاجرت دوباره، باز آن دایرهی قرمز را گذاشتهام روی گواهینامهام «organ doner». چه چیز بهتر از اینکه آدم اعضایش را بدهد به کسی که میخواهد زنده بماند؟
تمام طول روز هیچ کاری نکردم، سرم گیج میرفت. چند متن کوتاه و بلند نوشتم. سعی کردم فهرست منابع پروژهی جدید را سر و سامان بدهم. چند کتاب کودک هم به گودریدز اضافه کردم، فکر کردم سهشنبه که نگار را میبینم ازش بپرسم تالیفهای انتشارات نردبان را چرا اضافه نمیکنند آنجا؟ وقت رفتن دنبال آیه شد. حالم بدتر شده بود. وقتی برگشتم خوابم میآمد. تا حالا اینهمه وقت جتلگ اذیتم نکرده بود. آیه هم خسته بود. تندتند کته گذاشتم در پلوپز و مرغ و هویج و کرفس و پیاز را هم گذاشتم سر گاز بپزد. به زحمت راضیش کردم کنارم بخوابد. خواب دم غروب بود. بیدار که شدم دلهره و عذاب وجدان داشتم. آیه را هم بیدار کردم. بداخلاق شده بود. کمی تلویزون دید. هنوز ناخوشی زیر پوستش بود. برایش غذا کشیدم. کمی کرفس خورد و چند قاشق پلو ماست. وحید رسید. آیه هنوز خوابش میآمد. وحید بردش مراسم مسواک و کتاب قبل از خواب. من هنوز گیج بودم. از چای سیاه لاهیجان که عمه آمدنه داده بود ریختم در قوری، به یاد نجف تویش دو تا لیموی عمانی انداختم. گذاشتم دم بکشد. کمی غذا خوردم. ضعف کرده بودم. از بعد از صبحانه چیزی نخورده بودم. مقاله هم هنوز مانده بود. نماز خواندنه، عشا را نشسته خواندم. نای بلند شدن نداشتم. نکند ویروس بوده من هم گرفته باشم؟ آیه روی تختش بند نشد آمد روی مبل. میگفت اینجایم درد میکند با دست سر معدهش را نشان میداد. نمازم که تمام شد خوابش برده بود. بلندش کردم بردم روی تختش باز گفت اینجا درد میکند. توی تخت کنارش دراز کشیدم. خوابمان برد ولی جایمان تنگ بود. ساعت ۳ بیدار شدم. چراغ آشپزخانه روشن بود. وحید توی اتاق با چراغهای روشن خوابش برده بود. چراغها را خاموش کردم. برای خودم از چایی که دیشب نخورده بودم ریختم گذاشتم ماکرویو گرم شود. از این نباتهای دستهدار زعفرانی آوردم چرخاندم توش. لپتاپم را روی میز غذاخوری باز کردم اینها را نوشتم. چایم، ترشی چای لیموی نجف را نداشت.