همین که از در کتابخانه وارد شدم چشمم افتاد به قفسهی وسط که پر از کتابهای روزنامهپیچ بود. انگار که بخواهند کادو بدهند. روی هر بسته یک برچسب بارکد دار بود به همراه مشخصات گروه سنی. بالای قفسه نوشته بودند: کتابهای کادوپیچ؛ یکی را بردارید، امانت بگیرید و لذت ببرید. نزدیک تعطیلات سال نو است و همه به دنبال خرید کادو و تزیین درخت کریسمساند و پیدا کردن سرگرمی برای اوقات فراغتشان. گرچه من حسش را نگرفتهام هنوز و عادت ندارد چشمم به کریسمس بدون برف. اصلا انگار نه انگار که سال دارد تمام میشود. ناخودآگاه من همینطور منتظر است برف ببارد، طوفان بشود و همهچیز یخ ببندد تا سال نو شود. مدام به یاد خودم میآورم که از این خبرها نیست دیگر. میتوانیم برای جشن سال نو بدون اینکه تریکتریک بلرزیم برویم پارک وسط شهر، آتشبازی نگاه کنیم و احتمالا امسال اولین سالیست که در کارناوال کریسمس سنتاکلاز شرکت میکنیم چون دما منفی ۴۰ نیست و لازم نیست به آیه زیرپوش، بلوز، ژاکت، گرمکن، شلوار، اسنوپنت، کاپشن، کلاه نخی، کلاه پشمی، نکوارمر، دستکش، جوراب پشمی، و چکمهی بلند بپوشانیم. کتابها را میگفتم. چه چیز هیجانانگیزتر از اینکه کتابی را برداری که نمیدانی تویش چه میتواند باشد؟ داستان است؟ کمیک استریپ است؟ دستور آشپزیست؟ زندگینامه است؟ تاریخی و سیاسیست؟ چه ایدهای!
بعدش رفتم برای آیه کتاب انتخاب کنم. جزو کتابهای پیشنهادی بخش کودکان The book with no pictures را دیدم. چندبار خواسته بودم بروم سراغش یادم رفته بود. آن سال که منتشر شد، چند ویدئو دیدم از نویسندهاش (Novak که فارغالتحصیل هاروارد است در زبان انگیسی و استندآپهای کمدیش مشهور است) که میرفت در کتابخانهها و مدارس، کتاب را میخواند برای بچهها و آنها از خنده غش میکردند. وقتی شروع کردم به خواندن کتاب، هر صفحهای که ورق میخورد کرکر میخندیدم. بازی کلمات و صداهاست و تخیل البته.
عصر که آمدیم خانه، کتاب را برای آیه خواندم. کتابی که هیچ تصویری نداشت، داستان هم نداشت حتی. یک مشت کلمه داشت که بیشترشان بیمعنی بود با یک نخ اتصال ناپیدا بین کلمات؛ شوخی بودن همهچیز این دنیا. شگردش اینست که کلمات را با صدای بلند بخوانی نه توی دلت و این دقیقا همان چیزیست که بچه را میخ میکند پای کتاب به کنجکاوی اینکه ببیند کلمهی بعدی چیست؟ صفحهی بعدی چه مسخرهبازیای قرار است دربیاوریم؟ کتاب، آن بزرگتر همراه بچه را وادار به درآوردن صداهای عجیب غریب میکند که بچه از خنده ریسه برود. هدفش شکستن دیوار جدیت دنیای بزرگترهاست و خندیدن با بچهها و اینکه قرار نیست همیشه با نقاشیهای کتاب سرگرم شویم. به علاوه چون کلماتش سادهاند، بچههایی که تازه شکل الفبا را یاد گرفتهاند هم میتوانند کتاب را برای خودشان و دیگران بخوانند و آنها را بخندانند.
دیروز رفتم شهر کناری برای مریم اینها که دارند به زودی نقل مکان میکنند اینجا، دنبال خانه. یکی از خانهها درخت لیمو و آلو داشت. آشپزخانهی دلبازش، رنگ قرمز جیغ دیوار نشیمن را خنثی میکرد. از سرکوچه هم رشتهکوههای غربی که در مه فرو رفته بودند پیدا بود. به این فکر کردم که باید زودتر خانه را عوض کنیم. دارم میخورم به در و دیوارش. با هم کنار نیامدیم هرچقدر هم که بوی کیک و مربا و ترشی و صدای خندهی آیه پیچید درش. نمینشیند به دلم. سبک زندگی high tech مال من نیست. بیشتر ساکنان این ساختمان و تمام خیابانهای کناری (و البته بیشتر مناطق Bay Area)، کارمند غولترین شرکتهای تکنولوژی دنیا هستند. اپل، گوگل، تسلا، سامسونگ، اریکسون، فیسبوک، هوآوی ... بچه مدرسهای نمیبینی در این خیابانها. روزها انگار داری در شهرک یک کارخانهی بزرگ راه میروی. بسکه همه شبیه هماند در منش زندگی، ساعت کارشان، ساعت خواب و بیداریشان، لباسهایشان، غذا خوردنشان... من تنوع دوست دارم. محلهای که درش زندگی خانوادگی جریان داشته باشد، بچهها مدرسهرو باشند، پیرترها باشند، هرکس یک شغل و حال باشد. هر خانه یک شکل و فرم و رنگ باشد.
عجالتا باید تا تابستان دوام بیاورم. شاید باید بروم سراغ جعبههای باز نشده. قابها و آویزها و خنزرپنزرها را در بیاورم از در و دیوار آویزان کنم. بیرنگ است هنوز این خانه. اتاق آیه مخصوصا. باید از نقاشیهای کوچکش کلاژ درست کنم و ریسه بکشم روی دیوارهای اتاقش. شاید هم رنگ بگیرم تخت و کتابخانهاش را که هنوز چوب خام است رنگ کنم.
فعلا ولی نشستهام وسط کتابخانه، عوض تمام کردن مقاله و فرستادن فرمهای کنفرانس بعدی، خیره شدهام به عکسهای عروسی دیروز و شاکیام از اینکه چرا در شادی و غم آدمهایم شریک نیستم، اینهمه سال. پریشب با آیه برای ریحانه پیغام صوتی گذاشتیم. لیلی لیلی کردیم و دست زدیم و شلوغبازی درآوردیم. آیه ایدهای ندارد عروسی چهجور مراسمیست. صبح که بیدار شدم، ریحانه عکسهایش را از همان جلوی آیینهی آرایشگاه برایم فرستاده بود، مرحله به مرحله. چقدر هم ماه شده بود. به آیه نشان دادم. گفت یعنی همین حالا دارد میرود عروسی؟ گفتم آره. اینقدر برایش همهچیز عکسها ناشناخته بود که حتی سوال هم نمیپرسید، فقط خیره شده بود (به اضافهای اینکه آدمهای عکسها را هم به زور میشناخت با آن لباسها و آرایش). فکر کردم حالا یک نفر را دارم که اینجور عکسها را بهش نشان بدهم با هم ذوق کنیم یا غر بزنیم یا ایراد الکی بگیریم و با هم بخندیم. در این ۱۲ سال نداشتهام همچین کسی را. مثل همان روزهای اول که به دنیا آمده بود و باهاش رفته بودم خرید، از اینکه دختر دارم خوشی آمد تا زیر پوستم.