اینجا که باشی دائم دوست جدید پیدا می کنی. و هر روز بر تعداد ایرانی هایی که می شناسی اضافه می شود. مخصوصاً اول ترم های پاییز که دانشگاه باز می شود و تو همین طور که توی دانشگاه راه می روی چهره های ناآشنایی را می بینی که حرف زدنشان، راه رفتنشان، رفتار و سکناتشان، لباس پوشیدنشان برایت آشنا است. و چند ماه بعد با احتمال خوبی، بیشترشان را می شناسی. آدم هایی که گرچه نقاط اشتراکت باهاشان زیاد است ولی انگار از ناکجا آباد آمده اند. نه می دانی از کدام شهر و فرهنگند نه فک و فامیلشان را می شناسی، نه هم دانشگاهی ات بوده اند نه دوست مشترکی داری باهاشان و نه هیچ چیز دیگر. ولی همینطوری می آیند با هم دوست می شوید. و با اینکه می دانید همه چیز ناپایدار است باز به هم دل می بندید. بعد آنقدر دل می بندید که موقع رفتن که می شود این چکه چکه ی اشک و دوره کرده ریز و درشت خاطرات تمامی ندارد.
امسال سال رفتن بود. خیلی از دوستانمان رفتند. زندگی مان در این 5 سال در هم تنیده بود ... و رفتند. بیشتر دوستانی که هم زمان با من یا کمی پیش از من آمده بودند اینجا و درسشان را شروع کرده بودند در این 5 سال کارشان به سر انجام رسیده است و در حال کوچ دوباره اند. طوری هم می روند که اثرشان توی زندگی مان بماند. و این اثر به مهربانی ها و دوست داشتن ها محدود نمی شود. این دوستان معمولاً بعد از اینکه بساط زندگی شان را فروخته اند یا پست کرده اند، روزهای آخر که می شود همان وسایل دم دستیشان را که جایی در آن محموله ی پستی یا فروشی نداشته بین بقیه تقسیم می کنند. و همین می شود که اسفند دود کن آزاده می ماند برای من ای که هر سال از ایران اسفند آورده ام بدون اینکه ابزار دود کردنش را بیاورم. و می دانم هر بار که بوی اسفند و کندر بپیچد در خانه ام آزاده هم می آید؛ حتی اگر نخواهم به روی خودم بیاورم.