مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است


حالا تو یک روز در میان از اولان‌باتور و قراقوروم عکس بگذار و من یادم رفته باشد که اصلاً هم‌چین جایی هم در دنیا وجود داشته است. و آن‌قدر زل بزنم به آن عکس ها که از قرنیه و عنبیه و چندتا "- ایه" دیگر چشمهایم بگذرند برسند به ته ته روحم. بعد من می خوابم و خواب می بینم که یک روز آفتابی بهاری با یک بغل کتاب و گرسنه، توی یک صحرای سبز بدون درخت دور و بر قراقروم، همین‌طور که پیاده راه می رفته ام، یک کافه‌ی سر راهی پیدا کرده ام با میز و صندلی های چوبی دست‌ساز، که سفید و آبی و تنبلانه رنگ شده اند و روزگار، گوشه و کنار رنگ‌هایشان را برده است. تمام فضای غذاخوری، یک سالن نه‌چندان بزرگ نامرتب است که عده ای با هم و عده ای تنها این طرف و آن طرفش نشسته اند. تعدادشان زیاد نیست. آنها که با هم اند گاهی حرف می زنند میان لقمه هایشان. صدای برخورد قاشق و چنگال هایشان را می شنوم و واژه هایشان را که برایم نامفهومند ولی غریب نه. و پیش‌خدمت‌های چشم بادامی با گونه های برآمده و آفتاب سوخته، ظرف غذا در دست در آن سالن روشن از نور روز و بی چراغ در رفت و آمدند. ظرفها همه سفید رنگند و غذای تویشان را یادم نیست. من می روم یک گوشه ای برای خودم میز خالی پیدا می کنم و کتاب ها و کیفم را ولو می کنم رویش که چشمم می افتد به کت تو که روی پشتی ِ‌ صندلی کنارم است. یادم رفت بگویم، از میان صحرا گذشتنه --کمی بعد از دیوار همان صومعه، چند قدم مانده به آن کافه، تو را دیده بودم که بر سر سجاده، رو به یک دشت وسیع، نماز ظهر می خواندی. توی دلم گفته بودم آدم چقدر می تواند خوش‌سلیقه باشد در پیدا کردن جا برای نماز خواندنش؟

پ.ن:‌ عنوان فرعی پست "ماداگاسکار ِلنی" است.

     

۱۰ فروردين ۸۸ ، ۱۹:۱۶ ۴ نظر
باید عمیق‌تر بخوانم به‌تر بنویسم. باید بیش‌تر و به‌تر فکر کنم. باید خوب تر نگاه کنم ... می‌بینی؟ دارد فراموشم می‌شود آرمان هایم. می‌بینی چه چسبیده ام به همین‌ها که دور و برم ریخته است. می‌بینی؟ بعد تا یکی می‌پرسد چرا این‌طور نه، چرا این گزینه نه؟ من یک‌هو یادم می‌افتد به تمام آن‌چه دارد برایم کم‌رنگ می‌شود. شده ام مثل این پاک‌کن های ته‌ِ مدادهای چوبی. می‌نویسم بعد خودم را کم‌رنگ می‌کنم این‌قدر کم‌رنگ تا پاک شود. انگار طبق یک تصمیم‌ِ نامکتوبِ غیر رسمی، شرط کرده ام که خودم را حل کنم در محیط اطرافم، که دیگر قابل شناسایی نباشم، که به چشم نیایم. فاصله ام با آدم‌ها دارد زیاد می شود؛ با نوشته‌ها و نواها و اشیاء کم. با دنیای حقیقی زیاد با مجازی‌اش کم. (این مجاز و حقیقت این دو دنیا مبنایش از چیست؟ کجاست؟ از حواس است مثلاً؟ از نوع ارتباط است؟ از بودن و نبودن است؟ واقعیت است؟ چرا فرقش برایم معلوم نیست؟)
۱۰ فروردين ۸۸ ، ۰۹:۴۱ ۴ نظر

برایت بهتر است از لاک خودت بیایی بیرون. دنیا به همین گوشه که تو نشسته ای درش خلاصه نمی شود. ددلاین هایت روزی تمام می شود و چه بهتر که خوب بگذرد. ولی همه اش این نیست. همه اش این درسی که می خوانی این خنزر پنزرهایی که دور خودت جمع کرده ای نیست. دنیا سهل و ممتنع تر از آن است که فکر می کنی. اول و آخرش معلوم است. توای که باید خودت را این میانه تعریف کنی. گفته اند "صافات" و "یاسین" بخوان؛ گفته اند "مزمل" بخوان طوری که برسد به دست مادرش. پرسیده اند مگر "منتظر" نیستی؟

پ.ن: تو هم بخوان اگر توانستی، خواستی.

۰۳ فروردين ۸۸ ، ۲۰:۲۳ ۲ نظر

می بیند که خیلی بیش از آنچه باید "دارد" و بیش از آنچه فکر می کند "متنعم" است؛ مادی و معنوی. و این می ترساندش. 


۰۳ فروردين ۸۸ ، ۰۳:۳۱ ۰ نظر