تا دام در آغوش نگیرم نگرانم
در هیچ جایی از تصویرهایی که برای آیندهام میساختم حتی سر سوزنی تصور عاشقی چنین سرمستکنندهای در دههی پنجم زندگیم قابل خیال نبود.
دنیا جای عجیبیست حسین. ما آدمها حتی از دنیا هم عجیبتریم.
پایان ۴۱ سالگی.
در هیچ جایی از تصویرهایی که برای آیندهام میساختم حتی سر سوزنی تصور عاشقی چنین سرمستکنندهای در دههی پنجم زندگیم قابل خیال نبود.
دنیا جای عجیبیست حسین. ما آدمها حتی از دنیا هم عجیبتریم.
پایان ۴۱ سالگی.
چرا شما کتابی نمینویسید؟ نوشته هاتون جذابه، من حتی نوشته های قبلی را بارها میخوانم بعلت استفاده هنرمندانه از کلمات
چه پست خوبی:))))) گوارای جانتون باشه
الهی شکر
مکشوف هم چنین پست هایی خیلی وقت بود نداشت... مبارک باشد انشالله
آن موهای فرفریت را نرگس، آن موهای فرفری...
وقتی برمیگردم و این راه محال را میبینم که طی شد، باورم میشود دنیا جای عجیبی است نرگس. آنقدر عجیب که باورم شده هیچ چیز آینده رخدادنی نیست و بخت ما را از ازل تا به ابد به سیاهی ننوشتهاند. این «ما» که ساختیم، یادم داد میشود با مشتاقی و مهجوری، به رنجوری جان و تن، ایستاد، زل زد در چشمان روزگار و حق خود را طلب کرد. حق تمام روزهایی که رفت به حسرت. حق تمام آرزوهایی که نشد. کاش بشود روزی به دخترها بگوییم که امید معجزه میکند. انتخاب اگزیستانسیال میتواند همهچیز را تغییر دهد، آنقدر که در منتها درجات نومیدی هم ممکن است ناگهان دستی از بعیدترین جای ممکن به سویت دراز شود و زندگیت را، اگر قدر بدانی و نگذاری این فرصت بسوزد، زیر و رو کند.
بگویم هنوز گاهی پیش میآید که فکر میکنم دارم خواب میبینم باورت میشود؟
بعدها دخترتون راحت از عشق میگه ، میفهمه ، میشه، تجربه میکنه