اینجا شبیه آرزوهایم نیست*
نزدیک دو ماه است آمدهام تهران.
خانهی دوستداشتنیم در سنهوزه را تحویل دادم، اسباب زندگی را سه قسمت کردم. تیر و تختهها را گذاشتم در انباری دوستانم، وسایل شخصی را ریختم در چمدانهایم، باقی را هم تحویل خیریهای دادم. بلیت اولین پرواز هواپیمایی خط قطر از سانفرانسیسکو به دوحه را گرفتم و با ۴ چمدان و یک ساک دستی و یک کولهپشتی رسیدم تهران. یادم است با ۴ چمدان مهاجرت کرده بودم کانادا؛ با حالی گیج و مبهم و کمی دلخور. دلبستگیهایم آنور اقیانوس محدود میشود به آیه و سه دوست نزدیکم که طی این ماههای کرونا بسیار بیش از گذشته به هم وابسته شدیم. باقی، در و دیوار و خیابانها و طبیعت شگفتانگیز دنیا است که .... (نمیدانم این جمله را چطور تمام کنم. چیزی در این مایهها: آسمان همهجا همین رنگ است، با کمی زرق و برق متفاوت).
از روزی که رسیدهام، ساکن خانهی مامان بابا شدهام. خودشان که نیستند، برادرم هست که خانهاش چند خیابان آنطرفتر است. و البته مادربزرگ و پدربزرگم که خانهی آنها هم همین نزدیکیست. حس خانواده داشتن حس ناآشناییست برایم. همین که وسط روز دلم بخواهد بروم جایی که خانهام نیست ولی آشناست و همیشه قوری چایش گرم است (همینقدر فانتزی و لوس).
از روزی که رسیدهام آدمها را نگاه کردهام، خیابانها را گوش کردهام، دیدهام. سبک زندگیها را. حال و رفتار تعاملها را. آشفتگی و به هم ریختگیها را. از میان همهی اینها چه چیز بیش از همه جلب توجه کرده باشد برایم خوب است؟ امید و شعف زندگی! همهی این خشم و رقابت و دست و پا زدن برای زندگی بهتر و موفقتر (که در ایده چیز عجیب و بیماریست)، در عمل آدمها را به «زندگی» وادار کرده از راههای اغلب ناسالم و دردآور. ولی آن امید به شور زندگی هنوز بسیار روان است در این جامعه. حس متناقض غریبیست! همین تلاش و امید دور و بریهایم برای مهاجرت، برای لاغر شدن، برای پول بیشتر در آوردن! بله خودم میدانم ایراد اینها چیست و کجاست. ولی اینها چیزهاییست که آدمها را به تکاپو انداخته. تکاپویی که هدفش آرمانی نیست ولی امید و زندگی درش هست.
وقتی دربارهی مهاجرت و رفتن با من حرف میزنند، اغلب میگویم تجربهکردنش خوب است. بسته به نگاه مخاطبم ممکن است برایش توضیح بدهم که وقتی رسیدی آنجا و بعد از مدتی کار و زندگیت روی روال افتاد و ذوقزده شدنهای اولیه کاهش پیدا کرد، آنوقت ممکن است ببینی پیچ کوچکی هستی در کارخانهی سرمایهسازی برای دیگران. به خودی خود بد نیست. حتی برای بعضی، بسیار هم مفید و ایدهآل است. ولی شاید کمکم آن بارقهی زندگی از چشمهات پاک شود. شاید هم نشود. شاید گربه و سگی و خرگوشی را به سرپرستی قبول کنی که زندگی را صبح به صبح در ابراز محبت او ببینی. شاید خانهای بخری که درخت لیمو و پرتقال داشته باشد با بکگراند آسمان آبی و ابرهای گلکلمی (همینقدر فانتزی و لوس) و همین خانه برایت شور زندگی بیاورد. و هزار چیز دیگر از این دست. ولی آخرش همینهاست. ممکن است دیگر انگیزهای برای ایدهپردازی و خلق و نیروی محرکهای برای جهش برایت وجود نداشته باشد.
من هنوز هم معتقدم خدا زمینش را گسترده آفرید که آدمها سفر و مهاجرت کنند و سبک زندگیشان را بهتر کنند. ولی آن «بهتر» را باید بازنگری کنیم. هرکس برای خودش.
من هنوز هم نمیدانم جزو کدام جامعه هستم. چقدر توان و انرژی دارم. نمیدانم میتوانم با این حال درهم و آشفته و خستهی جامعه وارد تعامل شوم یا نه. ولی این را میدانم که اینبار عجلهای برای برگشتن ندارم.
*اینجا شبیه آرزوهایم نیست ولی خانه است.
حق با شماست
برام دعا کنید تصمیم درستی رو بگیرم