تا به حال تولدم به تابستان نیفتاده بود
سمیه یکباره پیغام داد کی آیه پیشت است که برویم ساحل این بچهها با هم بازی کنند؟ از شروع قرنطینه گمانم فقط ۴ ۵ نفر از دوستانم را دیدهام آنهم توی حیاط و پارکینگ پارک و اینجور جاها. بچههایمان رسما کم آوردهاند و حق دارند. آمار بیماری همچنان رو به بالاست در ینگه دنیا. ده روز دیگر مدارس شروع میشوند و تا پیش از سال جدید همه چیز آنلاین است. خلاصه برای یکشنبه قرار گذاشتیم.
شنبه شب دیر خوابیدیم. آیه ذوقزده بود از دیدن دوستانش. من هم به فکر هزار برنامهی نامعلوم. قرار بود نه صبح ساحل Half Moon Bay باشیم. یک ساعت راه بود از خانه. ساعت ۱۱ رسیدیم. سمیه و مطهره و بچههایشان رسیده بودند و میز پیکنیک را چیده بودند. من که رسیدم چیزکیک شکلاتی را آورند و با یک آهنگ مکشمرگما تولدت مبارک برایم خواندند. خیلی خندیدیم.
تولد سال گذشته، من تازه خانه را عوض کرده بودم و قرار بود نگار هم بیاید پیشم. از قبل برنامه ریخته بودیم و قرار بود مهمانی زنانه بگیریم و خوش بگذرد. کرونا آمد و مرزها بسته شد. نگار نتوانست بیاید و باقی برنامهها هم دود شد رفت هوا. شش هفت ماه همینطور گذشت. بی آنکه بتوانیم قضای آن مهمانی را به جا آوریم. یا حتی مهمانی جدیدی ترتیب دهیم. برنامهی ساحل آن روز بابت همین قصه بود.
آب اقیانوس آرام شمالی همیشه سرد است و در سابقهاش باد وزان است. آن روز هم هوا ابر بود. ولی بچهها مثل همیشه چیزی را جز بازی جدی نگرفتند. توی شنها، چالهای به اندازهی خودشان کندن و لای صخرهها خرچنگ و صدف و حلزون پیدا کردند گرچه ستارهی دریایی پیدا نکردند و شاکی بودند. آتش درست کردیم و سمیه بساط کباب راه انداخت. عصرش رفتیم روی صخرهها و موجها که بلند شده بودند خیسمان کردند. به همهمان خوش گذشت. به من شاید بیش از همه.
رفتنه تمام مسیر تا ساحل، مهآلود بود. شبیه زندگی این روزهای دنیا. حتی تا غروب هم خوشید از پشت ابرها بیرون نیامد. دلهایمان ولی روشن بود.
من چقدرررر نیامده بودم اینجا را بخوانم!!! تولدت مبارک نرگسی! کیکهای بزرگتر در کنار رفقای بیشتر!