Interpretive Repertoire
چند سال پیش من دست به خودکشی دستهجمعی زدم. دقیقا عین همان کاری که نهنگها میکنند. یا فرقههایی که اعضایشان را قانع میکنند به ایمان آوردن و مرگ دستهجمعی در روز و ساعت مشخص. من یک نفر بودم ولی همهی من یک نفر نبود. همهی من شلوغ بود. پر از آدمهای مختلف با ویژگیها و حسهای مختلف. مرز بین زندگی و مردن یک نفس است. نفسی که میرود و دیگر باز نمیگردد. این را دوباره امروز یادم آمد وقتی خبر رسید یکی دیگر از آدمهای ندیدهی آنلاین خودش را کشته. یکی از دوستان نزدیکش پرسیده بود یعنی میتوانستم کاری کنم؟ من دوست داشتم بهش بگویم نه! وقتی تصمیمش را گرفته بود دیگر گرفته بود. شاید باید میدانستید که اتفاق یکباره نمیافتد، سالها طول میکشد ولی در یکلحظه قطعی میشود. کشوی کناری را باز میکنم و جعبهی قرصها را بیرون میآورم و یکی از هر کدام با یک قلپ قهوهی سرد قورت میدهم و هرچه بد و بیراه بلدم نثار آنهایی میکنم که همین پریروز خرخرهی کسی که گفته بود به روانپزشک مراجعه کنید اگر افسردهاید و از دارو گرفتن نترسید را میدریدند و فکر میکنم اینها هیچ ایدهای ندارند از تمام شدن دنیا برای آدمها. دنیا گاهی تمام میشود برای کسی؛ نه که سیاه شود، سخت شود، تنگ شود، دردناک و غمگین شود. تمام میشود. از تپیدن میایستد. فهمیدنش البته برای کسی که تجربه نکرده شاید ناممکن باشد. چند نفر نوشته بودند آدم چطور به همچینجایی میرسد؟ سوال من دقیقا برعکس بود. آدم چطور ممکن است به همچینجایی نرسد؟
من البته گمانم راه در رو اش را پیدا کردم چند سال پیش. آنجایی که فهمیدم تنها راه ادامه این است که در همین زندگی نفس خودم را و همهی خودهایم را بند بیاورم. که بعدش شاید دوباره زنده شوم. آزمون و خطا بود ولی گمانم جواب داد. راه غیرقابل پیشبینیای بود. حالا که به مسیرش نگاه میکنم، مسیری که هنوز تمام نشده، فکر میکنم ارزشش را داشت. باید اینطور پیش میرفت. یکجایی در زندگی هست که مواجهه با مردن لازم است. همانطور که مواجهه با زندگی.
پ.ن
شاید هم روح برایان مگی همینطور که داشت دنیا را ترک میکرد نگاهی به پشت سر انداخت - مواجهه با مرگ