گذشتن و رفتن پیوسته
آخر این ماه با آیه میروم کانادا. تفاوتش این است که معلوم نیست برای چند وقت. نمیدانم باید دو تا چمدان ببندم، ده تا ببندم، نصف خانه را بار کنم ببرم یا چی. خانهی اینجا را چه کنیم؟ ماشینها را چه کنیم؟ اسباب و وسایل را؟ کتابها را؟ نقره را؟ مدرسهی آیه چه میشود؟ درس من تا کی طول میکشد؟ خط اول رزومهها، کدام آدرس را بنویسم؟
همهچیز روی هوا و معلق است از ۷ ماه پیش. تصمیم گرفتم برگردم سر کار و بار دانشگاه خودم که اقلا یک ریسمان ثابتی برای آویزان شدن داشته باشم.
---
دیروز جشن فارغالتحصیلی آیه بود از دورههای پیشدبستانی. البته مدرسه یک هفتهی دیگر هم ادامه دارد. یک ماه بود برای اجراهای جشن خودشان را آمده میکردند. از کل سه کلاس، ۲۱ نفر همدورهی آیه بودند. همهچیز در نهایت سادگی و راحتی بچهها برگزار شد. بچهها پوستر درست کرده بودند برای معرفی خودشان و حاشیهاش را نقاشیهای داستانی کشیده بودند. هر کدامشان یک شعر باید حفظ و اجرا میکردند. آیه خودش شعر نوشت دربارهی رنگها و اجرا کرد. یک اجرای دیگر هم بود به انتخاب خودشان. آیه گفت میخواهد آواز بخواند. «ای ایران» را انتخاب کرد. موقعیت دوگانهی طعنهآمیزی بود برای من اجرای این سرود. به نظرم بیمعنی میآمد. به نظرم آیه باید چیزی میخواند که دربارهی بچگیش باشد، دربارهی حال و هوایش باشد، حتی خندهدار باشد. یک روز که خیلی همراه پیانو تمرین کرده بود و توی خانه هم یکبند میخواند، ازش پرسیدم معنی این شعر را میدانی. تقریبا هیچ کدام از کلمههایش را نمیدانست. اگر هم میدانست ترکیبشان با هم برایش قابل فهم نبود. سعی کردم برایش توضیح بدهم. بهش گفتم میخواهی عوضش کنی به شعری که بهتر بفهمیش؟ اصرار اصرار که همین را میخواهم اجرا کنم. دیروز وقتی روی سن شروع به اجرا کرد، احساساتی که نشدم هیچ، خیره شده بودم به پایهی میکروفون که همقد آیه بود و جلوی دیدم را گرفته بود و فکر میکردم ... هنوز نمیدانم به چی فکر میکردم. اینقدر همهچیز به هم ریخته است که ای دشمن ار تو سنگ خارهای، من آهن باشم یا نباشم محلی از اعراب ندارد. نه دغدغهی اجتماعیم این است الان نه مسئلهی شخصیام. ولی دوستان ایرانم از فیلم این اجرای آیه حسابی اشکی شده بودند طبق هفتاد هزار و سیصد و پنجاه و دو کامنت دریافتی.
بعد از مراسم چیلیک چیلیک عکس انداختیم از آیه با معلمها و خودمان و بستهی کادوی مدرسه که شامل آلبوم عکسهایی بود که در طول این سالها از بچهها انداخته بودند و عکسهای فارغالتحصیلی و لوازم تحریر با آرم مدرسه را برداشتیم رفتیم توی حیاط. بعدش دور میزهای گرد نشستیم و خوش و بش کردیم و ناهار خوردیم. برای هر خانواده یک گلدان گل کوچک هم در نظر گرفته بودند. من برای معلمهای آیه رانر و کوسن طرح کاشیهای ایرانی خریده بودم در سفر آخر. دیروزش با آیه بستهبندی کردیم و آیه پشت کارتها را نوشت و بعد از جشن برای تشکر به معلمها داد.
مراسم که تمام شد، آیه رفت از کریستینا پرسید میشود با اوئن بروند جایی برای بازی؟ خانهی ما یا آنها یا پارک؟ او هم گفت بله که میشود. از بین خانوادههای این مدرسه با کریستینا و اسکات برنامهای نداشتیم تا امروز. من حس میکردم استایل زندگیهایمان به هم نمیآید. اسکات بازیکن هاکی تیم ملی کانادا بوده که بعد آمده تیم شارک سنحوزه و حالا خودش را بازنشسته کرده. سوپراستاریست برای خودش. گرچه هربار میآمد مدرسه دنبال پسرهاش خیلی گرم و خودمانی برخورد میکرد ولی به هر حال - تا حالا فیزیک بدنی بازیکنان هاکی را دیدهاید؟ خلاصه دیروز فهمیدیم اسکات با آن عضلات پیچیده و دو سگ قدبلند ورزیده، قلبش روکش مخمل دارد. کریستینا هم مربی یوگاست ولی نه در حد اسکات حرفهای. پسر بزرگشان را در خانه درس میدهد و اهل کمپینگهای دور و پرتاند. چه حیف شد زودتر باهاشان آشنا نشدیم. اینها را وقتی آمدند پارک سر کوچهی ما برای بازی فهمیدیم. مالی و روبی و مارلو هم آمدند؛ جورجا و برَد بعد از خواب عصر جورجا آمدند. بچهها هزار بار دور پارک را مسابقه دادند. اول دویدند بعد با دوچرخه، با اسکوتر، بزرگترها روی دوچرخهی کوچکترها، کوچکترها روی اسکوتر بزرگترها و انحاء دیگر. ماشین بستنی فروشی آمد، بستنی خوردند، فوتبال بازی کردند، حرفشان شد، قهر کردند، آشتی کردند، باز دویدند دنبال هم ...
همهی اینها بود ولی حواس من سر جایش نبود. حواسم به دندانهایم بود که اگر این چند روز روکش محافظ نداشتند تا به حال نصفشان خرد شده بود از فشار عصبانیت.
پ.ن صبح داشتم میرفتم شیر و نان و اینجور چیزها بخرم برای صبحانه، وحید هنوز خواب بود. آیه که داشت خمیربازی میکرد آمد بوس و بغل مفصل کرد من را وقت خداحافظی. بهش گفتم مگه دارم میرم قندهار؟ غافل از اینکه من سالهاست رفتهام قندهار؛ حتی دورتر.