مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

Gravity

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ب.ظ

بعضی وقت‌ها هم این‌شکلی‌ست. اتفاق‌هایی که باور نمی‌کنی می‌افتند.


مراسم تدفین پدربزرگت را روی واتس‌آپ و تلگرام می‌بینی ساعت ۲ نیمه‌شب. بابا را می‌بینی که مثل همیشه محکم و استوار وارد آن فضای تنگ و خاکی می‌شود و آقاجون را راهی می‌کند. عمو را می‌بینی که اصلا جلو نمی‌آید. دست به سینه با پشت خمیده ایستاده و حسین را که شانه‌هاش تکان می‌خورد و اشک‌هاش را نمی‌بینی چون دست‌هاش را گذاشته روی صورتش و کسی می‌آید شانه‌اش را بغل می‌گیرد. دستی لرزان از کنار دوربین به سمت آقاجون می‌رود و مداح ذکر امام حسین می‌گوید. عمه‌ها روی خاک نشسته‌اند و دنیا انگار تمام شده یک‌جایی که من حواسم نبوده.


فاصله‌ی دیدن این‌ها و سردرگمی و بی‌تابی دلم باعث شد فرداش به وحید بگویم من دارم می‌روم ایران برای ده روز. راه نفسم تنگ بود. بلیت را که خریدم آرام شدم. 


رسیدن به خاک ایران برای من مثل رسیدن رایان است به خاک زمین. رسیدن به جاذبه. واقعی شدن. راه رفتن بی غوطه‌خوردن و شناور بودن. ۱۷ ساعت مداوم در هوا بودن هم تشدید می‌کند این حس را. وقتی پایت به زمین می‌رسد و همه‌چیز آشنا می‌شود. همه‌چیز را می‌شناسی.


بعضی وقت‌ها هم لابد این‌طوری‌ست. امروز بلیت می‌خری، همه‌چیز را به خدا می‌سپاری و فردا راه می‌افتی که بعد از ۳۰ ساعت برسی به آغوش‌های آشنا. پاهایت برسد به زمین سفت.   


۹۸/۰۲/۱۷

نظرات  (۶)

ای جانم

خدا رحمتشون کنه. در آرامش باشن ان شاالله
چقدر سخته دوری. و چه انتخاب سخت تر و شجاعانه ای کردی که مراسم رو دیدی.... و چه کار خوبی کردی که اومدی

چه بد موقعی برگشتی ایران. زمانی که دولت تدبیر و امید مردم رو به نون شب محتاج کرده. زمانی که کشورت شده یک کشور فقیر با دولتمردانی که....
خدا رحمت‌شون کنه
بی‌ادبی نباشه میتونم بپرسم فامیل آقاجونتون چی بوده؟
خدا رحمتشون کنه نرگس عزیزم
خوب شد اومدی، اینجا آروم تر میشی...
من یه شهر دیگه بودم یک سال پیش که مادربزرگم رو از دست دادم، سی ساعت طول نکشید ولی چندساعت طول کشید تا برسم شهر خودم، درصد ضعیفی از حست رو درک میکنم. آغوش های آشنا....
خدا بهتون صبر بده عزیزم
پاسخ:
ممنونم
۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۳۴ آبجی خانوم (فاطمه ...)
تسلیت میگم
خدا رحمتش رو بر ایشون و صبرش رو بر شما عطا کنه
پاسخ:
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">