Gravity
بعضی وقتها هم اینشکلیست. اتفاقهایی که باور نمیکنی میافتند.
مراسم تدفین پدربزرگت را روی واتسآپ و تلگرام میبینی ساعت ۲ نیمهشب. بابا را میبینی که مثل همیشه محکم و استوار وارد آن فضای تنگ و خاکی میشود و آقاجون را راهی میکند. عمو را میبینی که اصلا جلو نمیآید. دست به سینه با پشت خمیده ایستاده و حسین را که شانههاش تکان میخورد و اشکهاش را نمیبینی چون دستهاش را گذاشته روی صورتش و کسی میآید شانهاش را بغل میگیرد. دستی لرزان از کنار دوربین به سمت آقاجون میرود و مداح ذکر امام حسین میگوید. عمهها روی خاک نشستهاند و دنیا انگار تمام شده یکجایی که من حواسم نبوده.
فاصلهی دیدن اینها و سردرگمی و بیتابی دلم باعث شد فرداش به وحید بگویم من دارم میروم ایران برای ده روز. راه نفسم تنگ بود. بلیت را که خریدم آرام شدم.
رسیدن به خاک ایران برای من مثل رسیدن رایان است به خاک زمین. رسیدن به جاذبه. واقعی شدن. راه رفتن بی غوطهخوردن و شناور بودن. ۱۷ ساعت مداوم در هوا بودن هم تشدید میکند این حس را. وقتی پایت به زمین میرسد و همهچیز آشنا میشود. همهچیز را میشناسی.
بعضی وقتها هم لابد اینطوریست. امروز بلیت میخری، همهچیز را به خدا میسپاری و فردا راه میافتی که بعد از ۳۰ ساعت برسی به آغوشهای آشنا. پاهایت برسد به زمین سفت.
ای جانم