ولی فرزند نصرت معروف به حاج آقا رضا از کسبهی بازار پاچنار
آقاجون امروزی و خوشتیپ بود. قشنگترین کت و شلوارها را میپوشید و سلیقهاش حرف نداشت. از دستفروشی در بازار تهران شروع کرده بود تا توانسته بود همانجا چند خانه و مغازه بخرد و پاش به سفرهای ژاپن و ایتالیا و آلمان و چین باز شده بود. تاجر شده بود؛ نخ و میخ و وسایل ماهیگیری و چرخهای صنعتی خیاطی و منسوجات. خوشبرخورد و خوشصحبت بود.
دنیا را زیاد گشته بود و در همهی کشورهایی که رفته بود دوست و آشنای رنگارنگ پیدا کرده بود. با این حال جلسههای جمعه صبح تفسیر آقای ضیاآبادی را هم میرفت و دوستی نزدیکی با او داشت. دین و ایمانش هم مال خودش بود و کاری به کار بقیه نداشت. مسجد که میرفت یا جلسات مذهبی دیگر، برایمان کتاب میخرید؛ کتابهای جدی وقتی هنوز قدمان به طبقهی دوم کتابخانه نمیرسید. اسرار آل محمد سلیم بن قیس و کمال الدین شیخ صدوق و مکیالالمکارم فقیه احمدآبادی که حالا در کتابخانهام است یادگار اوست. این چند سال آخر که آلزایمر گرفته بود همهچیز را هم که یادش میرفت نماز و دعایش را میخواند. (در یکی از کنفرانسهایی که رفته بودم چند سال پیش، محققی دربارهی ماندگاری معنویات و پاک نشدنشان از حافظه در بیماریهایی که در گروه فراموشی قرار میگیرند صحبت کرد و چقدر یافتههایش جالب بود).
من نوهی اولش بودم. خیلی جوان بود که به دنیا آمدم. آقاجون بلد نبود برای نوههاش قصه بگوید. آن بعد از ناهارها که خانهشان بودیم وقتی هنوز باید عصرها میخوابیدیم، آقاجون سفت بغلم میکرد و صورتم را محکم میبوسید و تهریشهاش فرو میرفت توی گونههام و دردم میآمد و میخواستم فرار کنم از دستش ولی شروع میکرد قصهی مار صورتی گفتن. مار صورتی هم هیچکاری نمیکرد غیر از رفتن و پریدن و جهیدن. یعنی اصلا معلوم نبود از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده. فقط میپرید میپرید، میجهید میجهید به این امید که ما در بغل آقاجون خوابمان ببرد که بعید میدانم هیچکدام از نوهها با این قصه خوابیده باشد.
آقاجون بلد نبود برای ما قصه بگوید. ولی مناعت طبعی اگر داریم در زندگی، از او یاد گرفتهایم؛ از مدل زندگی کردنش. قدر گلها و درختها را که میدانیم به خاطر باغ بزرگ الهیهی آقاجون است که روزی چندبار تمام طبقهها را بالا پایین میرفت و وقتی رزهای چندرنگ میرسیدند و گلبرگهایشان مثل دامن پفپفی عروسها باز میشدند یک دسته میچید برایمان میآورد. خانهی هر کداممان که میآمد گل میخرید؛ قشنگترین گلهای گلفروشی را، یا درشتترین میوههای میوهفروشی را، یا بزرگترین جعبهی شیرینی را.
چند سال پیش ایران که رفته بودم ازش پرسیدم چطور شد با مامانجون ازدواج کردی و آوردیش تهران؟ هنوز ما را میشناخت ولی یادش نمیآمد چیزهای دور دیگر را. مامانجون برایمان تعریف کرد عروسیشان را. من ولی سوال اصلیم ازش این بود که چطور شد تصمیم گرفتی اینطور زندگی کنی بین تمام خواهربرادرهایی که زندگیشان اصلا شبیه چیزی که تو ساختی نبود؟ دوست داشتی شبیه چه کسی باشی که همیشه آنطور اتوکشیده و موقر راه میرفتی؟ آنهمه جذبه و شرافت از کجا میآمد؟ این سوالها را دیر پیدا کرده بودم. دیگر یادش نمیآمد.
به غیر از رنگ عسلی چشمهاش که برایمان یادگار گذاشته، محبتی که بین خانوادهی بابا جاریست هم از اوست.
پ.ن. ماتم در غربت