Drugged with the lemon scent
روز سوم پال را دیدم. درستترش این است که بگویم روز دوم دیدمش ولی نمیدانستم همکار من است. روز سوم قرار بود در تیم او باشم که مرا معرفی کند به بقیهی اعضا و کارها را هم برایم تعریف کند. آن روز باید ۸ مایل راه میرفتیم باهم و با آدمهای مختلف سر صحبت را باز میکردیم. ولی بیشتر از همهی آدمها، خود پال برای من حرف زد. هیجانزده بود و نمیتوانست تمرکز کند. کوچهی اول به دوم گفت من امشب با یک دختری قرار دارم که ۵ ماه پیش دوستیش را با من به هم زد. عزیزترین موجود جهان است برایم و دارم از ذوق میمیرم. گفتم بهبه، حالت را خریدارم. بعد دیگر سر صحبتش باز شد. گمانم حدود ۴۵ ساله است. قد متوسط و موهای جو گندمی دارد. چشمهایش قهوهایسبز است. دندانهایش را گمانم مسواک نمیزند و حتما باید به زودی سری به دندانپزشک بزند. دماغش هم قوز کوچکی دارد که بعد از اینکه رگ و ریشهاش را گفت توجهم بهش جلب شد. خوشصحبت است و حد و مرزی هم برای موضوعاتی که دربارهاش حرف میزند قائل نیست. یعنی اول صحبتش اینطور گفت که من دربارهی همهچیز حرف میزنم اگر دیدی از خطت گذشته بگو ادامه ندهم. گفتم پایهام؛ بگو. اسم دختره سونیا بود. همانطور که من غرق تماشای درختهای پر شکوفه و هوای نمناک بهاری بودم او دربارهی موهای سونیا و سرسخت بودنِ در عین حال نرمیاش حرف میزد. و مدام پیغامهای مبایلش را چک میکرد. گفتم منتظری؟ گفت: نه! پیغام دادهم بیا بریم شام گفته باشه لباس خوشگلهم رو میپوشم. من دارم فکر میکنم چی جواب بدم. (توی دلم داشتم میگفتم خدایا چرا اینجا؟ چرا من؟) گفتم: آروم و یواش برخورد کن. بذار خودش تصمیم بگیره خط ارتباطش باهات چقدر قراره باشه. یک جواب همینطوری نوشت براش در مایههای باشد و چه خوب و اینها با ایموجی خنده. این رد و بدل شدن پیغامها سه بار تکرار شد و هربار پال از من میخواست عادیترین و روانترین جمله از بین جملههایش را پیدا کنم که آن را برای سونیا بفرستد که از فرط هیجانزده بودن پال یکوقت باز فرار نکند از دستش. گفتم اینقدرها هم نترس. همین که برگشته یعنی دلش برایت تنگ شده.
از خیابان کمپبل که رد شدیم، وسط چهارراه منتظر سبز شدن چراغ عابر بودیم که شروع کرد دربارهی جبرئیل حرف زدن. داستان دو سه سال پیشش را گفت. تصورش این بود که من نمیشناسم جبرئیل را. گفت میدانستی واقعیست و از طرف خدا پیام میآورد؟ گفتم مگر دینداری؟ گفت خانودهام یهودیاند. برادر بزرگترم ضدیت دارد با دین، خواهرم سفت و سخت عقیده دارد و چند سال هم اسرائیل زندگی کرده. برای من مهم بود و نبود. برایم مراسم بارمیتزوا گرفتند و از جشنها و غذاها و مناسبتها لذت میبرم. اینطور نیست که عمل کنم به همهچیز ولی خب مسیحی و بیدین هم نیستم. گفتم آها. ادامه داد که چند سال پیش افسردگی بدی گرفته در حد بستری شدن و داروهای سنگین. و یکشبی دعا کرده که خدایا کافیست و فردایش سهبار اسم جبرئیل را در جاهای مختلف دیده و اصلا نمیدانسته این اسم کیست و چیست. رفته دنبالش و یکهو فهمیده خدا و جبرئیل و اینها همه قرار است کمکش کنند. و از آن روز بهتر شده. و کمکم داروها را قطع کرده و کار جدید پیدا کرده، در کلاسهای لندمارک شرکت کرده، یوگا رفته، گروههای حمایتی راه انداخته و خلاصه حالا اینجاست و حواسش به این است که کسی را آزار ندهد و با همهی دنیا در صلح باشد و امیدوار.
امروز که باز داشتیم اطراف لسگتوس راه میرفتیم از درخت سر راه یک لیموی زرد چید. ابرها تا روی کوههای پردرخت پایین آمده بودند و نم باران داشت خیسمان میکرد. اینبار از دین و مذهب شروع کرده بود. گفت به نظرت امروز هر جلسهای که شروع میکنیم خودمان را اینطور معرفی کنیم که ما از دین جدیدی پیروی میکنیم که اسلام و یهودیت را ادغام کرده؟ هارهار خندیدم بهش و گفتم ببین اگر باورمند جدی باشی اینها همه یکیست. لازم نیست دین تلفیقی درست کنی. همانطور که داشتم به عجله میرفتم سمت محل جلسه، دستم را کشید گفت بیا کارت دارم. من تعجب کردم گفتم What? we are late. گفت: میدونم؛ اینو بو کن. مرکبات انرژی میدهند به آدم. گفتم: تو رو به همون جبرئیل ولم کن سر صبحی! توضیح داد که تو نمیدانی این بوی لیمو مثل مخدر است با این تفاوت که آدم را خوشخلق و با طراوت میکند؟ خلاصه تا بو نکردم حاضر نشد وارد جلسه شود. معرفی من به خانم ویتنامی را هم اینطور شروع کرد: تا حالا از مذهب یهود-اسلام چیزی شنیدهاید؟ طرف مانده بود ما از طرف مزرعهی ارگانیک آمدهایم یا از ناف خاورمیانه برای تبلیغ دین جدیدمان. من دیدم چشمهای بادامی خانومه هاج و واج است، سر رشتهی بحث را گرفتم دستم و خودم را معرفی کردم و خاطر نشان کردم همکارم شوخی میکند. بعد از جلسه پال گفت: مگه ارتشه که اینقدر جدی کار میکنی؟ گفتم بابا طرف گرخید از قیافهی من و پیشنهاد تو. گفت ولی فکر کن کل مسائل دنیا حل میشه با همین صلح من و تو. گفتم آره راست میگی. الان دیگه بریم ناهار ولی جدا جدا! بعد هدفنم را گذاشتم در گوشم و آهنگ امید زندگانی pink martini را پلی کردم و راه افتادم (+).