باز مگنولیاها شهر را دیوانه کردهاند
چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۲۱ ق.ظ
زمستان اینجا دارد تمام میشود. من دیگر حتی اخبار خروار برف کانادا و ایالات شرقی را هم پیگیری نمیکنم. عکس برف و باران دوست و آشنا را هم اسکرول میکنم و مکث نمیکنم. دو هفتهی گذشته که باران بند نیامده بود، مجبور شدم باز بروم دکتر قرص بگیرم تا از پس خودم بر بیایم از بیآفتابی.
امروز ولی آفتاب بود. صبح گزارش را نوشتم و بعد رفتم پیش ربکا. تمام هفتاد کیلومتر رفت و برگشت رانندگی را us against you گوش کردم. خوب است ولی مثل beartwon نیست؛ از دل هر شخصیتی یک فیلسوف درآورده و به نوجوانهای شهر، حتی بزهکارترینشان، هم حد غیرقابل باوری از تعقل و منطق خورانده - حداقل تا اینجایی که من خواندهام.
ربکا خوابش میآمد، لجم گرفت. اینقدر حرف زدم و نوت نوشت که ساعت از ۲ گذشت. برگشتنه باید آیه را برمیداشتم. خسته بودم. گیج بودم. آیه با ذوق و شوق گفت میتونم به یکی از دوستام بگم بیاد خونه بازی کنیم. گفتم امروز نه، من خیلی خستهام. بعد الوئیز آمد جلو گفت میشه من بیام خونهتون بازی؟ مامانش هم کنارش ایستاده بود و مکالمهی من با آیه را شنیده بود و داشت سعی میکرد برای بچه توضیح دهد. من بهش اشاره کردم گفتم بهتره بیاد چون من الان حال سر و کله زدن با آیه را ندارم. بعد آیه هیجانزده شد به مالی هم گفت میشه روبی بیاد ما سهتایی بازی کنیم. و خب دیگر جایش نبود که من بگویم فقط یک نفر. خلاصه شدند سه تا بچه.
الوئیز چهار سالش است. هنوز بچگانه حرف میزند. مودب است و دوستداشتنی. دو برادر شش و ده ساله دارد که دبستان محله میروند. روبی چند ماه از آیه کوچکتر است. دو خواهر ۸ ساله و ۳ ساله دارد. مارلو هم دبستان محله میرود و جورجا دو هفتهایست همکلاسی آیه اینها شده. حرف زدن و استقلالش دل آدم را آب میکند.
خلاصه که آمدند و شروع کردند به خوردن تغدیه و بازی در حیاط و اتاقها و خانه را در عرض دو ساعت به مرز انفجار رساندند ولی از شما چه پنهان من هیچ مشکلی با این قسمت قصه ندارم. صدای دویدن و خندیدنشان که میآید کیف میکنم چون تنهایی آیه و کمبود فامیل را باید جوری جبران کنیم برایش. ولی گاهی حس میکنم جانم دارد تمام میشود دیگر. انگار باتریهایم ته کشیده و شارژری در کار نیست. امروز به آیه گفتم گمانم باید به یک یا دوبار در هفته برای بازی با دوستانت بسنده کنی. من خیلی خسته میشوم. ولی شاید در آینده باز بتوانیم بیشترش کنیم.
مالی که آمد روبی را ببرد، جورجا و مارلو هم آمدند که کمی بازی کنند. هنوز نرفته بودند که سارا با لیام آمد الوئیز را ببرد. آنها هم اضافه شدند. و یک ساعت دیگر هم بازی کردند. من هم دربارهی مدرسهی محله پرسیدم و باقی مدارسی که این هفته باید تورشان را بروم که آخرش تصمیم بگیریم اگر ماندنی شدیم در این شهر آیه دبستان را کجا شروع کند. خانوادههای دوستان آیه در این مدرسه، از بهترین تجربههای دوستی ما هستند. امیدوارم سالهای بعد هم دوستانی به خوبی اینها پیدا کند(کنیم).
۹۷/۱۱/۰۳