اردیبهشت دیوانه
بعد حالا یک وضعی شده که من از صبح همهی پنجرههای خانه را باز میکنم و همانقدر که در روزهای برفی -که تا چشم کار میکرد همهجا سفید بود - ناله میکردم از تصویر پنجرههای قدی توی نشیمن، حالا همینطور کار و زندگیم را رها میکنم و مینشینم به تماشای بهار. آیه را هم مینشانم کنارم. بعد یکهو دوام نمیآورم میروم شالی روسریای بر میدارم و با هم میرویم توی حیاط.
امروز همت کردم از جعبههای کتابها که هنوز باز نشده کلیات سعدیم را پیدا کردم. آیه را زدم زیر بغلم رفتیم نشستیم روی چمنها به غزلخوانی. یک وضعی اصلا. بعد هی ابرهای سفید پنبهای سایه انداختند و باز آفتاب شد و باز ابر آمد. این رنگ سبز سرشاخهها در هیچ فصلی تکرار نمیشود. یکی از درختها شکوفهی سفید ریز دارد. نسیم میزد شکوفهها را هم پخش هوا و زمین میکرد.

ما زمستان آمدیم اینجا. زیر برف که نمیشد دید کجاست این خانه و محله. حالا داریم میبینیم. از خوبیهای این خانه این است که از پشت حیاطمان به حیاط خانههای دیگر وصل است. و این خیلی خوب است.