سفرنامهی ایران - 0
بعد ما آمدیم اینخانه و مهرناز آشپزخانه را تمیز کرد و فتحیه اسباب را از جعبهها در آورد تا ما توانستیم یک کم روی پای خودمان بایستیم. همهی این مدت آیه همکاری کرد به غیر از اینکه بد شیر میخورد.
بحث سفر اما چیز دیگریست. آدم که میخواهد پاشود برود سفر با یک بچهای که هنوز پبج ماهش نشده باید مدام حواسش جمع باشد توی آن بیست و چهار ساعتی که در راه است چیزی کم و کسر نیاورد. از لباس و پوشک گرفته تا شیر و اسباببازی و کرم و دستمال و فلان. یعنی این بچهها اینقدر بار دارند برای سفر رفتن که باید وزن چمدان بچهها را دو برابر حساب کنند این خطوط هوایی. تازه من آدم وسواسیای نیستم و با حداقل وسایل مورد نیاز سفر میکنم. ولی خب نیازهای بچه آنی و لحظهایست و باید همهچیز دم دستت باشد.
خلاصه که چمدان بستن من یک هفته طول کشید. بسکه هنوز همهی وسایل توی کارتنهای اثاثکشی بود و آیه هم بود در ضمن که هنوز با خانه و جای جدید اخت نشده بود.
پرواز اول من با ایرکانادا بود که بسیار پرواز مزخرفیست. از قبل برای آیه سفارش گهواره داده بودم که نزدیک نه ساعت پرواز بچهبهبغل نباشم. پرواز بسیار شلوغی بود و با اینکه جای گهواره وجود داشت، سر مهماندار به دلایل واهی مثل اینکه این بچه خیلی پرتحرکست و وزنش بیشتر از حد گهواره است (که نبود) و غیره برای آیه گهواره وصل نکرد. من هم البته اعتراض خودم را کردم ولی فایده نداشت (حس کردم بغض نژادی دارد در رفتارش). خلاصه که نه ساعت بچه توی بغل من بود و جفتمان خسته شدیم ولی بیتابی نکرد. این فوبیای گریهی بچه در پرواز که همه مدام به من یادآوری کردند برای ما پیش نیامد. به هر حال بچه گاهی گریه میکند ولی آیه از آن گریههای کشدار و ناتمام نکرد.
چون پرواز نیمه شب ما بود و آیه همش بغل من بود، پلک نزده بودم. وقتی توی فرودگاه فرانکفورت پیاده شدیم عملا چشمهای من هر چیزی را دو سه تا میدید و فقط دنبال یک صندلی بودم که کمی بخوابم. خوب فرودگاهی بود ولی. یکبار دیگر هم از اینجا برگشته بودم کانادا ولی ترانزیتم خیلی کم بود. اینبار نه ساعت مهمان آلمان بودیم و باید سر میکردیم یکطوری این همه ساعت را.
از همان لحظهی پیاده شدن هم فهمیدم که این آلمانیها بچه ندیدهاند. به شدت آیه را تحویل میگرفتند و اجازه میگرفتند دستش را بگیرند یا به موهاش دست بکشند (بسکه بچهم مو دارد). چون با بچه بودم از در مجزایی وارد سالن ترانزیت شدم و همه مامورها یکبند داشتند کمک میکردند به باز و بسته کردن کالسکه و حمل ساک آیه و غیره (کانادا هم حتی اینطور نبود). خلاصه که سعی من در خوابیدن تقریبا بیفایده بود. همهی سالنهای فرودگاه را متر کردیم با آیه و توی فروشگاهها چرخیدیم و فقط یک کمی آیه خوابید که من توانستم چند صفحه کتاب بخوانم. بعد رفتم توی نمازخانهی فرودگاه برای نماز ظهر و پتوی آیه را پهن کردم که یک کم برای خودش غلت بخورد تا پرواز بعدی.

(باز هم نمازخانهها. هرجای دنیا هم که باشی انگار همین عبادتگاهها هستند که آرامت میکنند.)
پرواز بعدی با لوفتانزا بود و مثل همیشه عالی. صندلیهای کنار من خالی بود و یک خانوم دیگر با کژال یکسال و نیمه اش، آن سر ردیف نشسته بود. برای بچههایمان گهوار نصب کردند و آیه عین چهار پنج ساعت را خوابید از فرط خستگی. من هم که دیگر ساعت خوابم گذشته بود با خانومه که اهل کرمان بود و از امریکا میآمد، حرف زدم و life of Pi دیدم.
تهران که رسیدیم برای ما بچهدارها صف جدا درست کردند برای کنترل گذرنامه. آقاهه خیلی خوشاخلاق گفت: پاسپورتهای کشور لعین (یا یک همهچین چیزی) کانادا را هم بده چک کنم. من هیچوقت نفهمدیم چرا وارد شدنه پاسپورتهای کانادایی ما را چک میکنند. مهر اولین ورود به خاک ایران را برای آیه زد و گفت خوش آمدی آیه سادات.
از بالای پلهها حسین را دیدم بعد بابا و نگار را. خیلی خسته بودم. آیه هم توی کالسکه خواب و بیدار بود. ولی هیجانزده بودم. پایین که رفتم حسین آمد اینطرف برا کمک به برداشتن چمدانها. بابا و نگار هم پشتبندش. لحظهی عمیقا پر احساسی بود. بابا همینطور زل زده بود به آیه مثل یک موجود مقدس. نگار از هیجان بالاپایین میپرید. آیه باچشمهای خوابآلود تعجب کرده بود. تازه یادش افتاد یک سیستم دفاعی-اعتراضی دارد به نام گریه و از همان جا بغض و گریه را شروع کرد تا رسیدیم خانه و همچنان ادامه داد تا چند ساعت بعدش. حتی زیر دوش حمام هم حاضر نشد آرام شود تا توانستم بخوابانمش.
از همان بدو ورود فهمیدم که این سفر با سفرهای قبلی فرق میکند. همهچیز حول محور آیه میچرخد. حتی سفر ایران من که تازه شروع شده بود. نسبت من با امور و اتفاقات دیگر آن نسبت قدیمی نبود. مادر شدن یک پدیدهی بیزمان و بیمکان است ولی یک روزی هم باید بنشینم بنویسم که این حس مادرگونهی مقدس که راجع بهش میگویند و مینویسند یک تصویر بزرگنمایی شده و آیدهآلپندارانهی تقریبا غیرواقعیایست از زندگی مادرها. بعله.